مروری بر تاریخ اسطوره‌ای ایران

نویسنده: آقای سیروس غفاریان

نخستین دودمان فرمانروا در تاریخ اساطیری و حماسی ایران زمین «پیشدادیان» بودند. پیشداد به معنی «اولین کسی که قانون آورده است». در شاهنامه فردوسی نخستین پادشاه پیشدادی «گیومرث» (کیومرث) (کیومرس) بود که در متون اوستایی و باستانی نخستین انسان آریایی و اولین فرمانروا بوده و مطابق متون اساطیری بعد از اسلام نخستین مرد کیومرث و نخستین زن «مردیانه» بود. بعد از او به ترتیب هوشنگ و جمشید به جهانداری مى رسند. ضحاک تازی بعد از آنکه جمشید را شکست مى دهد، مدتی بر ایران حکومت مى کند و فرزندان جمشید را اسیر مى نماید. اما دچار قیام کاوه آهنگر و فریدون مى شود. بعد از زندانی شدن ضحاک در دماوندکوه، فریدون، منوچهر، نوذر، زاب و گرشاسب به فرمانروایی و سرداری مى رسند. بعد از زوال پیشدادیان یکی از نوادگان منوچهر به نام کیقباد به کمک رستم قهرمان داستان های حماسی ایران، فرمانروایی خاندان کیان را پایه ریزی مى کند.

کیومرث

طبق متون اوستایی او آدم ابوالبشر است و اولین انسانی است که از «اهورامزدا» (دانای بزرگ) که خداوند یکتا است اطاعت کرد. مورخین اسلامی او را گلشاه لقب داده اند که به معنی فرمانروای کوهستان است. در ادبیات بعد از اسلام او را نخستین کشورگشا معرفی کرده اند. نخستین بزرگی که کشور گشود- سرپادشاهان کیومرث بود. فردوسی درباره او مى گوید: کیومرث چون ابتدا در کوه اقامت داشت پلنگینه (پوست پلنگ) مى پوشید و در اشعارش مى گوید:

  • کیومرث شد بر جهان کدخدای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه
  • نخستین به کوه اندرون ساخت جای پلنگینه پوشید خود با گروه پلنگینه پوشید خود با گروه

مى گویند بنیاد شهرسازی از او است. شهر های اسطخر، دماوند و بلخ را او بنا کرد. چون فرزندش سیامک به دست دیوان کشته شد، بعد از مرگ کیومرث پادشاهی به نوه اش «هوشنگ» رسید.

هوشنگ

هوشنگ در اوستا «هائو شیانگها» (Haoshyangha) ذکر شده. بعضی از مورخین او را اولین پیشداد (اولین قانونگذار) معرفی مى کنند، زیرا بر هفت اقلیم فرمانروایی مى کرد. درباره معنی اسم او اختلاف است. فردوسی هوشنگ را برگرفته از هوش و فرهنگ مى داند و در این باره مى گوید: گرانمایه را نام هوشنگ بود _ تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

زبان شناسان باستانی و شرق شناسان اروپایی «هائو شیانگها» را به معنی «فراهم سازنده منازل خوب» آورده اند، چون او بود که شهر های شوش و بابل را بنیاد نهاد. در زمان او آهن و آتش کشف شد و ابزار های جنگی آهنی فراهم آمد. فردوسی در باب کشف آتش مى گوید که هنگام پرتاب سنگ برای کشتن مار آن سنگ به سنگ دیگری برخورد کرد و اخگری پدید آمد.

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ _ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ. چون تهیه آتش برای زندگی مشکل بود، به دستور هوشنگ آتشکده هایی در فارس، آذربایجان و خراسان برپا کردند تا مردم بتوانند، آتش آماده از آن بردارند. داستان هوشنگ درباره کشف آتش نشان مى دهد که ایرانیان آتش پرست نبوده اند ولی آتش را از جهت روشنایی و گرمی بخشیدن به زندگی آدمیان حفظ مى کردند و سعی در نگهداری آن داشتند.به انگیزه کشف آهن در دهم بهمن جشن سده را برپا مى داشت، یعنی زمانی که پنجاه شب و پنجاه روز تا اول بهار (عید نوروز) باقی بود. فردوسی درباره جشن سده مى گوید:

  • ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار
  • بسی باد چون او دگر شهریار بسی باد چون او دگر شهریار

در زمان او مردم توانستند که از پوست حیوانات لباس تهیه نمایند.

تهمورث دیوبند

سومین پادشاه پیشدادی تهمورث (طهمورث) است به معنی دلیر ملقب به «زیناوند» به معنی دارنده سلاح و زین. در تاریخ طبری و مروج الذهب مسعودی آمده است که در زمان او بودا در هند ظهور کرد. او بت پرستی را برانداخت و چون بر دیوان مازندران غلبه کرد، دیوان به او سواد خواندن و نوشتن آموختند لذا به آنان امان داد. در زمان او مردم ریسندگی و بافندگی آموختند.

جمشید

جمشید فرزند تهمورث چون رویش مانند «شید» (خورشید) مى درخشید به جمشید به معنی درخشنده معروف شد. او نیز مانند فرمانروایان قبلی پیشدادی از «فره ایزدى» (تائید الهی) و پشتیبانی «اهورامزدا» برخوردار بود. طبق روایات فردوسی زمانی که طول روز و شب برابر شد (اول فروردین) را نوروز نامید و جشن نوروز را برپای داشت، در دوره حکمرانی او انواع سلاح های آهنی ساخته شد.تهیه انواع لباس از ریسیدن نخ های پنبه ای، ابریشمی و پشمی رواج یافت. سنگ های گران بها از معادن استخراج گردید. دارو ها و عطریات متفاوت شناخته شد. فن پزشکی به اعلا درجه در آن زمان رسید. در ساختمان سازی انقلابی روی نمود چون دیوان مازندران ساختن خشت و آجر و نحوه به کارگیری گچ و سنگ را به آریایى ها آموختند. از این رهگذر قصر های باشکوه در ایران بنا گردید.

مردم به چهار طبقه تقسیم شدند.

۱- آموزیان (دانشمندان و دینداران.)

۲- نیساریان (سپاهیان و لشکریان).

۳- نسودیان (برزگران)

۴- آهنوخوشان (پیشه وران).

جام جم (جام گیتى نما) که به وسیله آن جمشید مى توانست وقایع هفت اقلیم را در آن ببیند، در زمان او بود، این جام بعد ها به کیخسرو و دارا رسید. اما زمانی رسید که جمشید از باده قدرت سرمست شد و طوری کبر و غرور بر او چیره شد که خود را جهان آفرین خواند و مورد قهر الهی قرار گرفت و ضحاک تازی را بر او چیره ساخت.

از این جهت بود که فردوسی طوسی گوید:

  • شما را ز من هوش و جان در تن است گر ایدون که دانید من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین
  • به من نگرود هرکه اهریمن است مرا خواند باید جهان آفرین مرا خواند باید جهان آفرین

زمانی که در جام جهان بین هر چه را که اراده مى کرد، مى دید غرورش زیادتر شد:

  • پس آن جام برکف نهاد و بدید در او هفت کشور همی بنگرید
  • در او هفت کشور همی بنگرید در او هفت کشور همی بنگرید

ضحاک جمشید را کشت و دو خواهر او به نام های «شهرناز» و«ارنواز» اسیر کرد و سپس به زنی گرفت. بعد از آنکه کاوه و فریدون قیام کردند و ضحاک را در دماوندکوه به بند کشیدند، فریدون از نژاد جمشید به حکمرانی ایران رسید.

قیام کاوه و جهانداری فریدون

هنگامی که ضحاک برای خوراک مار های روی شانه هایش همه فرزندان کاوه آهنگر را قربانی کرده بود و فقط یک فرزند برای کاوه مانده بود و پیش شاه ستمکاری چون ضحاک گفت (یکی بى زبان مرد آهنگرم _ ز شاه آتش آید همی بر سرم). شاه توجهی نکرد و کاوه چون آهنگر بود پیشبند چرمی خود را که از پوست شیر بود بر فراز چوبی برافراشت و از آن پس به عنوان «درفش» (پرچم) از آن سود جست. مردم به دور کاوه و درفش او گرد آمدند به طوری که بر سپاه ضحاک پیروزی یافت و ضحاک متواری شد و از ایران خارج شد و از دجله گذشت تا از خشم ایرانیان در امان بماند. کاوه با قیام خود خواست که «فریدون» فرزند «آبتین» را که از نژاد جمشید بود به فرمانروایی ایران انتخاب نماید. لذا فریدون به تعقیب ضحاک پرداخت (به اروندرود اندر آورد روی _ چنان چون بود مرد دیهیم جوی)

(اگر پهلوانی ندانی زبان _ به تازی تو اروند را دجله خوان) فریدون خود را به سرزمین تازیان رسانید ضحاک را دستگیر و او را در دماوندکوه زنجیر کرد. در داستان کاوه و فریدون چیزی که مهم است، ایجاد پرچم ایران است، چون کاوه در تاریخ اساطیری ایران با درفش خود حماسه آفرید و ضحاک عرب را شکست داد و به دست فریدون که از نژاد ایرانی بود در دماوند کوه زندانی نمود. از آن زمان به بعد پرچمی که او ساخته بود به «درفش کاویان» معروف شد. کاوه کسی است که سرداران ایران به درفش او تیمن مى جستند.

ابومنصور ثعالبی مورخ قرن پنجم در باب این درفش عین روایت فردوسی را آورده و گفته است: «فریدون پس از آسودگی از کار ضحاک چرم کاوه را به جواهر بیاراست و درفش کاویان نامید.» فریدون فرزند آبتین که مادرش فرانک بود، دوره دوم جهانداری پیشدادیان را آغاز کرد و بعد از او مهم ترین زمامداران پیشدادی عبارت بودند از منوچهر، نوذر، زاب و گرشاسب. فریدون چون در مهرماه بر ضحاک غلبه کرد و بر تخت نشست آن روز را عید و جشن آن روز را مهرگان خواندند.

تقسیم سرزمین فریدون بین فرزندانش

فریدون در زمان جهاندارى اش کشورش را بین پسرانش به شرح زیر تقسیم کرد تا با خیال آسوده بتواند به بندگی اهورامزدا (خدای یگانه) بپردازد. ایران را به «ایرج» داد، توران (ترکستان) را به «تور» و شام و روم را به «سلم» سپرد. چون ایران از ترکستان و شام آباد تر بود سلم و تور بر ضد ایرج متحد شدند و در جریان جنگی ایرج را کشتند و جنازه او را پیش پدر فرستادند. فردوسی در این باب مى گوید:

  • (نهفته چو بیرون کشید از نهان (یکی روم و خاور دگر ترک و چین (نخستین به سلم اندرون بنگرید (دگر تور را داد توران زمین و زان پس چو نوبت به ایرج رسید مر او را پدرشهر ایران گزید)
  • به سه بخش کرد آفریدون جهان) سوم دشت گردان و ایران زمین ) همه روم و خاور مر او را گزید) ورا کرد سالار ترکان و چین) مر او را پدرشهر ایران گزید) مر او را پدرشهر ایران گزید)

در زمان پادشاهی منوچهر برای پایان دادن به اختلاف مرزی بین ایران و توران مقرر شد که آرش کمانگیر تیری از مازندران یا از فراز دماوندکوه پرتاب کند و آن تیر هرجا که بر زمین افتاد مرز ایران و توران باشد. در شاهنامه از آرش نامی برده نشده است ولی در متون اوستایی ارخش و در کتاب الکامل ابن اثیر «ایرش» و در منابع دیگر به ویژه تاریخ طبری «ارشش با تیر» و در مجمل التاریخ والقصص «آرش شواتیر» آمده است. در دانشنامه ادب فارسی بخش آسیای میانه به سرپرستی حسن انوشه بعد از آن که همه روایات تاریخی و اسطوره ها را در کنار هم مى گذارد به این نتیجه مى رسد که افراسیاب پادشاه توران با منوچهر فرمانروای ایران قرار گذاشتند، تیری که از فراز البرزکوه (دماوندکوه) به سمت مرز توران پرتاب گردد، مرز ایران و توران را تعیین کند. آرش بر بالای قله دماوند رفت و با آن که مى دانست پس از پرتاب تیر جان از کالبد او خارج مى شود، تیر را پرتاب کرد. این تیر از بامداد تا نیم روز برفت و در کنار جیحون بر درخت گردویی فرود آمد و مرز ایران و توران معین شد. در بیشتر منابع اسلامی جای فرود آمدن تیر را مرو نوشته اند و محل پرتاب آن را آمل، ساری، تبرستان نوشته اند و در منابع اسلامی سیزدهم تیر (تیرروز) را روز پرتاب تیر قید کرده اند.عاقبت «منوچهر» در جنگی سلم و تور را کشت و خود بدون رقیب جانشین فریدون شد.

ظهور رستم و حوادث پهلوانی بعد از آن

منوچهر سرداری داشت به نام «سام» که امیر زابلستان و سیستان بود. او پدر زال و جد «رستم» پهلوان نامی ایران است و بخش عمده شاهنامه، دلاورى های او را دربرگرفته است. زال زر چون مو های سرش سفید بود، سام این طفل سفیدموی را به علت داشتن چنین وضعیتی نپذیرفت و او را به غاری در البرزکوه نهاد. «سیمرغ» او را در آن غار بزرگ کرد، بعد ها سام به البرزکوه رفت و او را با خود به زابلستان آورد و زال در زابلستان با «رودابه» دختر «مهراب» پادشاه کابل ازدواج کرد و در نتیجه این وصلت «رستم» به دنیا آمد. درباره تولد رستم، فردوسی نکته ای را بیان کرده که بسیار مهم است. چون جنین رستم در شکم رودابه بزرگ بود و تولد او مشکل بود، حکیم فردوسی در بخش زاده شدن رستم از سیمرغ چون حکیمی حاذق نام مى برد که دستور مى دهد که ابتدا رودابه را با می مست گردانند تا بیهوش شود (چون در آن زمان داروی بیهوشی نبود) سپس پهلو را شکافته و رستم را از بطن مادر خارج کنند. این عمل را سزارین مى گویند و معتقدند که ابتدا سزار کنسول رومی به این روش متولد شده است. در صورتی که باید دانست، رستم چند هزار سال قبل از سزار به این روش به دنیا آمده است. در واقع باید عمل سزارین را رستمینه نامید. فردوسی در این باب از توصیه سمیرغ تا تولد رستم را به شعر مى سراید

  • (نخستین به می ماه را مست کن (تو بنگر که بینادل افسون کند (بیامد یکی موبد چیره دست مر آن ماهرخ را به می مست کرد)
  • ز دل بیم و اندیشه را پست کن) ز پهلوی او بچه بیرون کند) مر آن ماهرخ را به می مست کرد) مر آن ماهرخ را به می مست کرد)

و اینکه چرا نام نوزاد را رستم گذاشتند این است که وقتی نوزاد به دنیا آمد رودابه گفت از این غم برستم (از این درد راحت شدم) لذا فردوسی مى گوید (به گفتا به رستم غم آمد به سر نهادند رستمش نام پسر)دلاورى های رستم از عهد منوچهر تا روزگار بهمن فرزند اسفندیار معروف است. در روزگار کیقباد، کیکاوس و کیخسرو از خود دلاورى ها نشان داد. زمانی که در جست وجوی اسب خود رخش که دزدیده شده بود به شهر سمنگان رسید او تهمینه دختر پاشاه آنجا را به زنی گرفت و از این ازدواج سهراب متولد شد که سرانجام در یک نبرد تن به تن زمانی که رستم نمى دانست با فرزند خویش نبرد مى کند، او را کشت. رستم پس از آن شود تورانى ها را شکست داد. رستم دو برادر داشت به نام های «زواره» او در جنگ ها یاور برادر خویش، رستم بود. برادر دیگر شغاد نام داشت که عاقبت رستم را کشت.

از حکومت نوذر تا گرشاسب و پایان سلسله پیشدادی

طبق روایات فردوسی نوذر فرزند منوچهر چون از رسم پدر سرپیچی کرد، لشکریانش بر او شوریدند و ایران زمین در مقابل توران ضعیف شد و افراسیاب تورانی به ایران لشکر کشید و نوذر را کشت. بعد از مرگ نوذر، زو(زاب) پسر تهماسب به پادشاهی مى رسید. گرشاسب فرزند زو آخرین پادشاه پیشدادی است که مجبور بود همواره جلو سپاه افراسیاب ایستادگی نماید. او آخرین پادشاه پیشدادی است. با مرگ گرشاسب، پیشدادیان منقرض و کیانیان به جهانداری مى رسند.

کیانیان و دلاورى های رستم

اولین پادشاه کیانی کیقباد است و بعد از او مطابق روایات فردوسی و دیگر مورخین ایران هشت نفر دیگر بر ایران سلطنت کردند و بعد اسکندر به ایران حمله ور مى شود و کیانیان را از میان برمى دارد. از نخستین جهاندار این خاندان که کیقباد است به ترتیب کیکاوس، کیخسرو، لهراسب، گشتاسب، بهمن، همای، داراب و دارا به پادشاهی رسیدند.کلمه «کى» در اوستا «کوى» (Kavi) آمده که به معنی پادشاه، امیر و فرمانروا است. در شاهنامه فردوسی واژه «کى» به معنی پادشاهان کیانی است. استاد محمدجواد مشکور در کتاب ایران در عهد باستان آورده است که «کیا» لقب پادشاهان مازندران بوده است. هنوز هم در بعضی از شهر های مازندران پسوند کیا در آخر نام فامیل افراد دیده مى شود.

کیقباد

او جد کیانیان است. به روایت اوستا از فرزندان منوچهر است. در شاهنامه آمده است که چون تخت پادشاهی از گرشاسب خالی ماند زال نام و نشان کیقباد را که از نسل فریدون بود از موبدان (روحانیون) پرسید. پس رستم را نزد او به البرزکوه فرستاد و کیقباد را به پادشاهی ایران نشانید. فردوسی از قول رستم مى گوید: قباد گزین را ز البرز کوه/ من آورده ام در میان گروه .او شهر استخر را به پایتختی انتخاب کرد. او چهار پسر داشت که از همه بزرگتر کیکاوس بود که بعد از مرگ او به پادشاهی رسید. کیقباد، افراسیاب را شکست داد و در این جنگ ها رستم یاور او بود.

کیکاوس (کیوس)

بعد از کیقباد، پادشاهی به پسرش «کیکاوس» رسید. کیکاوس قصد فتح مازندران را داشت که ناگهان سرداران و بزرگان ایران مانند طوس، کشواد، گودرز، گیو، گرگین و بهرام به کیکاوس نصیحت کردند. احسان یارشاطر در کتاب برگزیده داستان های شاهنامه، فصلی را به پندناپذیری کیکاوس اختصاص داده و مى نویسد حتی نصیحت زال نیز در او موثر واقع نشد. همه به او گفتند که:

  • سپه را بدان سو نباید کشید ز شاهان کس این رای فرخ ندید
  • ز شاهان کس این رای فرخ ندید ز شاهان کس این رای فرخ ندید

فردوسی درباره خودکامگی کیکاوس چنین مى گوید:

  • به رستم چنین گفت گودرز پیر چو کاوس خودکامه اندر جهان خرد نیست او را نه دین و نه رای تو گویی به سرش اندرون مغز نیست یک اندیشه او همی نغز نیست
  • که تا کرد مادر مرا سیر شیر ندیدم کسی از کهان و مهان نه هوشش به جای است و نه دل به جای یک اندیشه او همی نغز نیست یک اندیشه او همی نغز نیست

(نگاه کنید به نام کیکاوس در دانشنامه ادب فارسی جلد یکم آسیای مرکزی به سرپرستی حسن انوشه).کیکاوس نتیجه خودکامگی خود را دید و به مازندران لشکر کشید و اسیر شد. رستم برای آزادی کیکاوس به مازندران شتافت. در این سفر، رستم با «هفت خوان» یا هفت واقعه هولناک دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست با شکست دیوان مازندران کیکاوس را به ایران زمین بازگرداند و سپس به جنگ افراسیاب رفت و او را شکست داد. رستم در ضمن یکی از سفرهایش به مرز توران مى رفت که با پسر ناشناخته خود «سهراب» روبه رو شد و در نبردی تن به تن او را کشت و چون آگاه شد که سهراب فرزند اوست، زارى ها کرد ولی در عین حال هر دلی را بر ضد رستم به خشم مى آورد، چنانکه فردوسی گوید:

  • یکی داستانی است پر از آب چشم دل نازک آید ز رستم به خشم
  • دل نازک آید ز رستم به خشم دل نازک آید ز رستم به خشم

تراژدی سیاوش (سیاوخش)

از حوادث غمباری که فردوسی به بهترین صورت نقل مى کند این است که سودابه همسر کیکاوس به فرزند شوهرش (سیاوش) (سیاوخش) دل باخت و مى خواست به شوهر خیانت کند. اما سیاوش از قبول تمنای اهریمنی سودابه امتناع کرد. سودابه عصبانی شد و پیش شوهرش یعنی کیکاوس شکایت کرد و او را به خیانت متهم کرد. موبدی برای داوری انتخاب شد و مقرر شد که سیاوش و سودابه از آتش بگذرند، هر کدام که به سلامت از آتش گذشت بى گناه است. سیاوش که بى گناه بود به سلامتی از آتش گذشت ولی سودابه که خود را مقصر مى دانست از آتش عبور نکرد. سیاوش بر سر این موضوع، قهرآلود پدر را ترک نمود و راه توران را در پیش گرفت. افراسیاب دختر خود «فرنگیس» را به زوجیت سیاوش درآورد. از آنجا که گرسیوز برادر افراسیاب بر سیاوش حسد برد، اسباب کشتن او را فراهم ساخت. تورانیان به فرمان افراسیاب خون ناحق او را بر زمین ریختند. سیاوش پسر کوچکی داشت به نام «کیخسرو» که او را از ترس افراسیاب مخفیانه شبانان تربیت و سرپرستی مى کردند و او همان است که پس از کیکاوس پادشاه ایران شد. چون خبر کشته شدن سیاوش به ایران رسید، کیکاوس و رستم را سخت خشمگین کرد. رستم که خود تربیت کننده سیاوش بود و به او مهر مى ورزید، تصمیم گرفت که انتقام خون سیاوش را بگیرد . رستم به توران لشکر کشید و افراسیاب را شکست داد و سرزمین توران را گرفت و مدتی بر تخت او تکیه زد. رستم قبل از حمله به توران کین سیاوش را از سودابه گرفت و او را کشت. فردوسی در این باب گوید:

  • به خنجر به دو نیم کردش به راه نجنبید بر جای کاوس شاه
  • نجنبید بر جای کاوس شاه نجنبید بر جای کاوس شاه

سودابه را شرورترین و نابکارترین زن در شاهنامه مى دانند.

جهانداری لهراسب و جانشینانش

پدرش اروندشاه برادر کیکاوس و مادرش تناز دختر آرش بود. او برای آشتی با توران پایتخت خود را به بلخ انتقال داد. لهراسب عاقبت پادشاهی را به گشتاسب سپرد و خود به نوبهار بلخ رفت و به پرستش اهورمزدا پرداخت. فردوسی در این باره گوید:

  • چو گشتاسب را داد لهراسب تخت به بلخ گزین شد بران نوبهار که یزدان پرستان بدان روزگار
  • فرود آمد از تخت و بربست رخت که یزدان پرستان بدان روزگار که یزدان پرستان بدان روزگار

گشتاسب همان کسی است که به عقیده زرتشتیان (زرتشت یگانه پیامبر آریایی) در زمان او پیامبر شد و عاقبت در خلال جنگ با توران کشته شد. فرزند گشتاسب اسفندیار بود که به دست زرتشت روئین تن شد زیرا زرتشت آبی بر سر اسفندیار ریخت و تمام بدنش که آب به آن رسیده بود مصون از تیر بود به غیر از چشمانش را که هنگام ریختن آب بسته بود و برخی معتقدند که به توصیه زرتشت در آبی شنا کرده بود که او را روئین تن نموده بود. اسفندیار در شاهنامه تالی رستم و بزرگترین پهلوان کیانی بود. رستم چون با اسفندیار به جنگ پرداخت و او را حریف نبود به راهنمایی سیمرغ تیری به چشمان اسفندیار زد و او را کشت. بعد از مرگ اسفندیار فرزندش بهمن به پادشاهی کیانیان رسید. بهمن را ایرانى ها و اسطوره شناسان همان اردشیر درازدست مى دانند و به او فتوحات زیادی نسبت مى دهند. بعد از بهمن، «هما» به جانشینی او انتخاب شد و پسری آورد که «داراب» نام داشت. پسر او «دارا» آخرین پادشاه سلسله کیانی است و ایرانى ها او را داریوش سوم مى دانند که با اسکندر مقدونی جنگ کرد و مغلوب شد. فردوسی نتیجه کار اسکندر را در این باره مى گوید:

  • سکندر که آمد به این روزگار برفتند وزیشان جز از نام زشت نماند و نیاید خرم بهشت
  • بکشت آن که بد در جهان شهریار نماند و نیاید خرم بهشت نماند و نیاید خرم بهشت

طبق روایاتی که سینه به سینه از موبدان به زمان فردوسی رسانیدند، اسکندر اوستای اصلی را که شامل کلیه قصص باستانی و تاریخی ایران بود سوزانید و مدارک تاریخی ایران از میان رفت. پس از مطالعه شاهنامه معلوم مى شود که حلقه های مفقود در تاریخ ایران بسیار است. دوران ماد و هخامنشی و پانصد سال دوران اشکانی در آن دیده نمى شود.

خاورشناسان بر آن شدند تا آنجایی که مى توانند این حلقه های مفقود شده را پیدا کنند و همان طور که گفتیم اگر اسکندر، کتاب های موجود در تخت جمشید به ویژه اوستای بزرگ را در اسطخر نمى سوزانید، خیلی از حقایق برای ما روشن مى شد. خاور شناسان ازجمله نولدکه و هرتسفلد شرق شناسان آلمان سعی بر این دارند که کیانیان را با هخامنشیان منطبق گردانند ولی در انطباق پاره ای از اسامی دچار اشکال مى شوند. در صفحه ??? کتاب حماسه سرایی در ایران نوشته دکتر ذبیح الله صفا نوشته شده است که در اکثر تواریخ اسلامی، بهمن را همان اردشیر دراز دست دانسته اند. ابوریحان بیرونی اردشیر دراز دست را در کتاب آثارالباقیه «مقر و شر» است که به معنی توانا است و در پاره ای دیگر از آثار اسلامی کمبوجیه (کامبیز) را «قمبوس» گفته اند (رجوع شود به ایران در عهد باستان نوشته دکتر محمد جواد مشکور). استاد آرتو کریستین سن (A-Christensen) خاور شناس دانمارکی در کتاب کیانیان به طرح این مسئله مى پردازد و بهتر است که خوانندگان به آن کتاب مراجعه کنند. استاد فقید سید محمد تقی مصطفوی که سالیان دراز رئیس باستان شناسی ایران بود، کیخسرو را همان کوروش هخامنشی مى داند. پاسخ دادن به چنین سئوال مشکلی در گرو یک تحقیق دامنه دار توسط آقایان و خانم های محقق در زمینه های ادبیات باستانی و تاریخ ایران قدیم است که انشاءالله بتوانند در این زمینه اقدام کنند و متاسفانه چون بعد از حکومت پانصد ساله اشکانیان، ساسانیان آثار آنان را از میان بردند، فردوسی از پانصد سال حکومت اشکانی جز چند بیت شعر که در نامه خسروان آمده است چیزی نمى داند و در این باره مى گوید:

  • چو کوتاه بد شاخ و هم بیخشان از ایشان جز از نام نشنیده ام نه در نامه خسروان دیده ام
  • نگوید جهاندیده تاریخشان نه در نامه خسروان دیده ام نه در نامه خسروان دیده ام

You might also like
28 Comments
  1. رود says

    ممنون مطلب فوق العاده ای بود واقعا مفید و کامل

    دست شما درد نکنه

    بی پایان

  2. ziba says

    خوب بود ولی نمودنم چرابه موضوع من ربطی نداشت

  3. محمود رمضانی says

    ممنون
    در مورد ساوش مطلب بیشتری بگذارید
    با تشکر
    محمود رمضانی از اراک

  4. مطهره says

    باسلام:
    مطالب بسیار مفید بودلطفا اگر امکان دارد موضوعاتی در باره ی داستان سیاوش به ایمیل من ارسال کنید.با سپاس فراوان

    1. سامی says

      برو پسرخاله نشوزود نوکر باباته مگه به ایمیلتم ارسال کنه

      1. البته اگر در توانمان باشد نوکر کاربران سایت هم هستیم!

  5. حاتم says

    خوب بود ولی ربتی به چیزی که من سرچ کردم نداشت

  6. مسلم کیانی says

    بسیار عالی بود ممنون از اینکه تونستم اجدادم رو که سالهای سال بر ایران زمین حکومت میکردند درست بشناسم

  7. yavar says

    نام پادشاه سمنگان چیست؟

  8. علی says

    منابع این مقاله را می خواستم اما مطالبتون خیلی موثر بود

  9. نازنین says

    کدام پادشاه ایرانی قبل ازتولد به پادشاهی رسید؟

    1. سلام
      شاپور دوم بود که هنگام مرگ هرمز دوم در شکم مادرش بود. شاپور دوم ۷۰ سال پادشاهی کرد.

  10. پروانه says

    سلام ،ببخشید من میخواستم دونم که سومین پر سیمرغ چی شد؟

    توی شاهنامه از سومین پر سیمرغ خبری نیست، چر رستم از اون برای

    نجات خودش استفاده نکرد؟

    1. سلام. پاسخ دقیق و متقنی ندارم. همانطور که گفتید در شاهنامه به آن اشاره نشده. ولی خودم این تحلیل را می پسندم که اخوان آن را به شعر در آورده:
      یادم آمد هان
      داشتم میگفتم : آن شب نیز
      سورت سرمای دی بیداد ها می کرد
      و چه سرمایی ، چه سرمایی
      باد برف و سوز وحشتناک
      لیک آخر سرپناهی یافتم جایی
      گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس
      قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم
      همگنان را خون گرمی بود.
      قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
      راستی کانون گرمی بود.
      مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم
      آن سکوتش ساکت و گیرا
      و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم –
      راه می رفت و سخن می گفت.
      چوبدستی منتشا مانند در دستش .
      مست شور و گرم گفتن بود.
      صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود
      همگنان خاموش.
      گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش :
      هفت خوان را زاد سرو مرو
      یا به قولی “ماه سالار ” آن گرامی مرد
      آن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد :
      خوان هشتم را
      من روایت می کنم اکنون …
      همچنان میرفت و می آمد.
      همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد:
      قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
      شعر نیست،
      این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
      بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
      هیچ- همچون پوچ- عالی نیست
      این گلیم تیره بختیهاست
      خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ،
      روکش تابوت تختی هاست
      اندکی استاد و خامش ماند
      پس هماوای خروش خشم ،
      با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند :
      آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ،
      شیر مرد عرصه ناوردهای هول ،
      پور زال زر جهان پهلو ،
      آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز
      -چون کلید گنج مروارید
      گم نمی شد از لبش لبخند ،
      خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
      خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
      آری اکنون شیر ایرانشهر
      تهمتن گرد سجستانی
      کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان ،
      در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ،
      کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
      چاه غدر ناجوانمردان
      چاه پستان ، چاه بی دردان ،
      چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور
      و غم انگیز و شگفت آور.
      آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.
      در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود
      پهلوان هفت خوان اکنون
      طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
      و می اندیشید
      که نباید بگوید هیچ
      بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
      چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
      بعد چندی که گشودش چشم
      رخش خود دید ،
      بس که خونش رفته بود از تن
      بس که زهر زخمها کاریش
      گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید،
      او از تن خود
      – بس بتر از رخش –
      بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .
      رخش را می پایید.
      رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
      رخش رخشنده
      به هزاران یادهای روشن و زنده…
      گفت در دل : ” رخش!طفلک رخش ! آه! ”
      این نخستین بار شاید بود
      کان کلید گنج مروارید او گم شد
      ناگهان انگار
      بر لب آن چاه
      سایه ای دید
      او شغاد، آن نا برادر بود
      که درون چه نگه می کرد ومی خندید
      و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید……
      باز چشم او به رخش افتاد – اما … وای!
      دید
      رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند
      با هزارش یادبود خوب ،
      خوابیده است آنچنان که راستی گویی
      آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است……..
      بعد از آن تا مدتی دیر ،
      یال و رویش را
      هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید،
      رو به یال و چشم او مالید…
      مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
      و نگاهش مثل خنجر بود:
      “و نشست آرام، یال رخش در دستش ،
      باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم :
      جنگ بود این یا شکار؟ آیا
      میزبانی بود یا تزویر؟”
      قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
      که شغاد نا برادر را بدوزد
      – همچنان که دوخت –
      با تیر وکمان
      بر درختی که به زیرش ایستاده بود ،
      و بر آن تکیه داده بود
      و درون چه نگه می کرد
      قصه می گوید
      این برایش سخت آسان بود و ساده بود
      همچنان که می توانست اواگرمی خواست
      کان کمند شصت خویش بگشاید
      و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی
      و فراز آید
      ور بپرسی راست ، گویم راست
      قصه بی شک راست می گوید .
      می توانست او اگر می خواست.

  11. محمد says

    ممنون
    این اطلاعات شما واقعا به من ، در اجرای پروژم کمک کرد

  12. آذربایجان says

    با این سخنان روح نژادپرستی پان ایرانیسم را تقویت می کنید.

    1. saviour says

      بسم االله الرحمن الرحیم
      ما همه انسانیم

  13. امین says

    سلام
    مدتی پیش این اطلاعات رو در کتابی خوندم که از موقع تا حالا ذهنم درگیره همین حلقه های گمشده تاریخ هست که ازش نام بردین
    پس یعنی این احتمال هست که مادها همون پیشدادیان و هخامنشیان همون کیانیان باشن؟
    یعنی واقعا هیچ راهی نیست که بشه فهمید اسامی کیانیان بر هخامنشیان منطبق هست یا نه ؟ یا اینکه مادها همون پیشدادیان بودن یا نه؟
    ممنون میشم جواب بدین

    1. سلام
      همانطور که در این مقاله و جاهای دیگر مطالعه کرده اید نظریاتی در باب انطباق این شخصیات اساطیری و تاریخی با هم، جود دارد. چون تحقیق مخصوصی در این زمینه نداشته ام نظر خاصی هم ندارم. امّا راه تحقیق برای اهل آن باز است.

      1. امین says

        ممنون از جوابتون
        یه سوال داشتم که ممنون میشم جوابش رو بدین
        چرا ما هیچ شاعری قبل از ورود اسلام نداریم ؟

        1. همانطور که می دانید زبان فارسی ای که ما صحبت می کنیم ریشه در زبان رایج در دربار ساسانیان دارد. که به این زبان اشعار زیادی قبل از اسلام به دست ما نرسیده.چون اصولاً زبان گروه بسیار محدودی بوده. در زبانهای دیگر ایرانی اشعاری وجود داشته(مثل گاتها). امّا چون اصولاً این اشعار خیلی کم به دست ما رسیده و از طرف دیگر زبانش را متوجّه نمی شویم(کاری با متخصّصان زبانشناسی باستانی ندارم) فکر میکنیم قبل از اسلام هیچ شاعری وجود نداشته.از طرفی در میان اعراب شعر و شاعری و فنون سخنوری خیلی رواج داشته است. با حمله ی آنها به ایران این موج ادبی نیز وارد ایران شده.وزن های عروضی که در ادبیات ما وجود دارد و سبک قافیه بندی ما از ادبیات عرب برگرفته شده. و همچنین بسیاری از آرایه های ادبی ما مرهون قرآن کریم است. از سوی دیگر اکثر مفاهیم اخلاقی،حکمی و عرفانی که باعث شور و رونق ادبیات ما شده و شاهکار های بدیعی را سبب شده مفاهیمی کاملاً اسلامی و یا برگرفته از اسلام است.
          اینها چیزهایی بود که من به نظرم رسید. امیدوارم مفید واقع شده باشد.

  14. هومن says

    شهرناز و ارنواز دختران جمشید نبودند؟ شما از ایشان به نام خواهران جمشید یاد میکنید!

  15. kiana says

    سلام خیلی غم انگیز بود من تو کل شاهنامه سیاوشو از همه بیشتر دوست داشتم

  16. ارام says

    بسیار پربار و مفید بود.

  17. سنا says

    سلام می خواستم در رابطه با چگونگی سر کار اومدن مادها بدونم ایا سقوط جمشید نقشی در پیدایش این حکومت داشت؟ پادشاهان ماد چه کسانی بودند لطفا جواب سوالم رو بی پاسخ نذارید ممنون از مطالب ارزنده تون

    1. سلام
      بعید می دانم ارتباطی به هم داشته باشن:
      ۱- جمشید هنوز یک شخصیت اسطوره ای است و به طور قاطع نمیتوان با هیچ یک از شخصیت های تاریخی(یا دوره های تاریخی) تطبیقش داد
      ۲-حوادث پس از جمشید(سلطنت آژی دهاک) شباهتی با ابتدای حکومت ماد ها ندارد.(فقط یکی از پادشاهان ماد با آژی دهاک همنام است. که این هم دلیلی بر چیزی نیست)

  18. صبا says

    بد نبود ولی چرا جیزی درباره ی کیکاووس نبود

  19. مسلم says

    با سلام به همگی ،پروفسورآرتور کریستین سند تونسته ۱۰۰ سال پیش با اسناد و مدارک ثابت کنه که اسکندر اصالتا ایرانی بوده و قبل از هخامنشیان تونسته صاحب تاج و تخت پدری خودش بشه،و جالب اینکه مورد تایید مورخان اروپایی هم هست(درکتاب کیانیان)
    لطفا مطالبی راجع به این موضوع تو سایت بزارین

Leave A Reply

Your email address will not be published.