افسانه در لغت

افسانه در لغت نامه دهخدا

افسانه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از مجمع الفرس ). قصه . داستان . حکایت . تمثیل . سرگذشت . (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان . فسانه نیز در این لغت است . (مؤید)(شرفنامه ٔ منیری ). آفسانه و اوفسانه نیز هست . (آنندراج ) (از مجمع الفرس ). اساطیر. حدیث . اسطاره . اسطوره . قصه و حکایت بی اصل و دروغ که برای قصدی اخلاقی یا تنها برای سرگرم کردن ساخته اند. احدوثه . قصه ها که برای اطفال گویند. فسانه . (یادداشت مؤلف ) :
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد.

فردوسی .


هرکس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندر این بایست نگریست نه بدان چشم که افسانه است . (تاریخ بیهقی ص ۱۶۸). این افسانه است با بسیار عبرت . (تاریخ بیهقی ص ۱۸۶).
افسانه ها به من بر چون بندی
گوئی که من بچین و بماچینم .

ناصرخسرو.


نادانان برای افسانه بخوانند. (کلیله و دمنه ).
دل ز امل دور کن زانک نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن .

خاقانی .


افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام بمخبر نکوترست .

خاقانی .


جغد که شوم است به افسانه در
بلبل گنج است به ویرانه در.

نظامی .


هفت خلیفه بیکی خانه در
هفت حکایت بیک افسانه در.

نظامی .


اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد.

عطار.


وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش افسانه در گوش .

سعدی (از گلستان ).


پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد بود
بکوش تا ز تو نیکو بماند افسانه .

ابن یمین .


چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه .

حافظ.


ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.

حافظ.


||
مشهور و شهرت یافته . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مشهور و معروف .(مجمعالفرس ). مشتهر. (یادداشت مؤلف ) :
گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند
مابقلاشی و رندی در جهان افسانه ایم .

سعدی .


||
سخن ناراست و دروغ . (ناظم الاطباء). چیز بی اصل و حرف غیرواقعی . (آنندراج ). کلمات بی فائده . (فرهنگ شعوری ). خرافه. (یادداشت مؤلف ) :
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قره ٔ حرانی .

ناصرخسرو.


جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.

حافظ.


||
افسون نیز در این لغت است بمعنی کلماتی که عزائم خوانان و ساحران بجهت حصول اغراض خود بکار بندند و خوانند. (مؤید از الدستور). || افسون . سحر. جادو. (ناظم الاطباء) :
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.

فردوسی .


||
مثل . داستان . یادداشت مرحوم دهخدا چنین است : «محمد عمرالرادویانی در ترجمان البلاغه افسانه را بمعنی مثل و داستان آورده است از جمله :آهن را به آهن برند. از سخن چرب روغن ندود. خودکرده را درمان نبود و غیره و غیره و این همه را افسانه شمرده است . || » ترانه . (آنندراج ) :
خدا را محتسب ما را بفریاد دف و نی بخش
که کار شرع زین افسانه بی قانون نخواهد شد.

حافظ.


||
حیله و تزویر. (مؤید الفضلاء)

1 Comment
  1. MohamedLochlan says

    😀 thank you so much for this awful site me and my household best-loved this self-complacent and perceptivity

Leave A Reply

Your email address will not be published.