دیونیزوس ( باکوس)

این داستان با داستان دمتر تفاوت بسیار دارد.دیونیزوس آخرین خدایی بود که به اولمپ آمد.هومر اجازه ورود نمی داد.برای داستان یا ماجرای وی هیچمنبع نخستینی وجود ندارد مگر همان اشاره کوتاه در نوشته های هزیود در قرن هشتم یا هنم پیش از میلاد.در یکی از سرود های هومری که شاید مربوط به قرن چهارم پیش از میلاد باشد فقط در باره کشتی دزدان دریایی و سرنوشت پنتئوس سخن رفته است که آخرین نمایشنامه تورپیدس در قرن پنجم پیش از میلاد است و از جدید ترین شاعران یونانی به شمار می رود.

تبس یا تب شهر دیونیزوس بود که در آن زاده شده بود.او پسر زئوس و شاهزاده خانم تبسی به نام سمله بود.او تنها خدایی بود که پدر و مادرش خدا نبودند بلکه فقط یکی از آنها یعنی پدرش خدا بود.

سمله از بدبخت ترین زنانی بود که زئوس عاشقشان شده بود.در مورد این زن باید گفت که هرا مسبب بدبختیهای وی بود.زئوس دیوانه وار به او دلبسته بود و به او گفته بود اگر چیزی بخواهد بی چون و چرا به او می بخشد.زدوس به رودخانه ستیکس سوگند یاد کرد که چنین خواهد کرد و این سوگندی بود که حتی او هم نمی توانست آرا بشکند یا نقض کند.سمله به زئوس گفت که بهترین و مهمترین چیزی که از او می خواهد این است که او را با تمام شکوه و جلال شهریاری آسمانها و فرمانروای صاعقه ببیند.البته هرا بذر این آرزو را در دل او کاشته بود.زئوس می دانست که هیچ انسانی نمی تواند او را در مقام و شکوه خداوندی ببیند و زنده بماند،امّا چاره ای نبود و نمی توانست کاری کند.او به رودخانه ستیکس سوگند خورده بود.زئوس با همان هیئتی آمد که سمله از او خواسته بود.سمله با دیدن آن عظمت و جلال و شکوه نور درخشان و فروزان الهی وی مرد.اما زئوس کودک آن زن را که چیزی نمانده بود به دنیا بیاید از شکم آن زن بیرون کشید و آن را بی آنکه هرا متوجه بشود در پهلوی خود پنهان ساخت تا زمان تولد او فرا برسد.پس از آن هرمس کودک را با خود برد و به پریان نیزا(نیسا) سپرد تا او را پرورش دهند.نیزا زیباترین دره دنیا بود و هیچ انسانی آنرا با چشم ندیده بود و نمی دانست در کجا قرار دارد.بعضی ها می گویند پریان یا نیمف ها همان هیاد ها بودند که زئوس آنها را به صورت ستاره به آسمان آوردو در آن قرار داد یعنی ستارگانی که چون به خط افق نزدیک شوند با خود باران می آورند.

بنابر این خدای تاکستان از آتش آفریده شد و باران او را به بار آوردیعنی همان گرمای سوزانی که انگور ها را به ثمر می رساند و آبی که نهال را زنده نگاه می دارد.

چون دیونیزوس به مردی رسید به جاهای دوردست سفر کرد:

سرزمینهای غنی از طلای لیدیا

و فریجی و دشتهای آفتاب خورده

ایران و دیوار های بزرگ باکتریا

سرزمین طوفان زده مدس

و عربستان پر برکت و خجسته

او به هرجا که می رفت شیوه شیوه کاشت و به بار آوردن تاک را و همچنین رمز پرستش خود را به مردم آن سامان یاد می داد و آنها نیز در هر جا او را به عنوان خدا پذیرا شدند تا سرانجام به سرزمین و کشور خود نزدیک شد.

روزی در دریا نزدیک بونان کشتی دزدان دریایی بادبان کشان نزدیک شد سرنشینان کشتی در دماغه ای بزرگ نزدیک دریا جوانی زیبا روی دیدند.موی سیاه و زیبایش روی ردایی ارغوانی که بر دوش انداخته بود افشان شده بود.او به شاهزاده ای شباهت داشت ،از آن شاهزادگانی که پدر و مادرش حاضر می شوند پول کلانی برای آزادی وی بپردازند.جاشوان شاد و خوشحال به روی ساحل پریدند و او را گرفتند.بر عرشه کشتی طنابهای طنابهای خشن و ضخیم آوردند تا دست و پای او را با آن ببندند طنابها به هم نمی آمدند و به محض تماس با بدن وی از هم می گسست.او با چشمان سیاهش نشسته بود و لبخند زنان به آنها نگاه می کرد.

در میان جاشوان فقط سکانی بود که فهمید چرا چنین است و فریاد زنان گفت که او حتما یکی از خدایان است و باید بی درنگ آزاد شود وگرنه سخت زیان خواهند دید.اما ناخدا او را احمق خواند و مسخره کرد و به جاشوان دستور داد در بالا بردن بادبان شتاب کنند باد بر بادبان وزید و بادبان شکم انداخت و جاشوان بادبان را محکم کشیدند ولی کشتی از جای نجنبید.حوادث شگفتی برانگیز یکی پس از دیگری روی داد.شرابی عطرآگین جویبار گونه بر عرشه کشتی روان شد.درخت تاکی پر از خوشه بر عرشه کشتی پدیدار شد و پیچکی سبز رنگ درست مثل یک دسته گل دور دکل پیچید که گل و میوه های زیبا داشت.دزدان دریایی که به شدت وحشت کرده بودند به سکانی دستور دادند کشتی را به سمت ساحل براند.اما دیگر دیر شده بود زیرا درست همان زمان که این سخن را به زبان آوردند آن جوان اسیر به یک شیر بدل شد که می غرّید و خشمگین به آنان نگاه می کرد.آنها چون این را دیدند خود را به دریا افکندند و همه به غیر از سکانی به دلفین بدل شدند.خداوند به آن سکانی رحمت آورد و او را بازگرداند و به او گفت که جرأت از دست داده را باز یابد زیرا مورد لطف ویژه کسی قرار گرفته است که واقعا یکی از خدایان است.

در راه رفتن به یونان وقتی که از تراس می گذشت یکی از پادشاهان آن سرزمین به نام لیکورگوس که با آیین پرستش جدید مخالف بود به او توهین کرد.دیونیزوس در برابر وی عقب نشست حتی از وی گریخت و به ژرفای دریا پناه برد.اما دیری نگذشت که دوباره برگشت و بر او چیره شد و او را هرچند ملایم این چنین کیفر رساند:

او را در غاری کوهستانی زندانی کرد

تا نخستین خشم دیوانه وارش

به تدریج کاستی یافت و آموخت

که خدایی را که به استهزاء گرفته است بشناسد

اما خدایان دیگر نرمخو نبودند.زئوس لیکورگوس را نابینا کرد که اندکی بعد در گذشت.

آنهایی که با خدایان در می افتادند و با آنان ستیزه جویی می کردنددیر زمانی زنده نمی ماندند.

دیونیزوس طی گشت و گذارش یک روز با شاهزاده خانم کرت به نام آریادن دیدار کرد که تزئوس شاهزاده آتنی در ساحل جزیره ناکسوس تنها رهایش کرده بود،حال آنکه همین شاهزاده خانم زمانی جان تزئوس را نجات داده بود.دیونیزوس بر آن شاهزاده رحمت آورد او را رهانید و سرانجام دل در گرو عشق او گذاشت.هنگامی که شاهزاده خانم در گذشت.دیونیزوس تاجی را که به وی هدیه داده بود برداشت و آن را در میان ستارگان جای داد.

دیونیزوس مادرش را که هیچگاه ندیده بود به خاطر داشت.آن چنان مشتاق دیدار مادر بود که سرانجام دل به دریا زد و با شهامت تمام به دنیای زیرین رفت تا او را بجوید.چون او را یافت با قدرت مرگ که می کوشید او را از مادرش جدا سازد به ستیزه و مبارزه برخاست و مرگ سررانجام سر تسلیم فرو آورد.دیونیزوس مادر را با خود به همراه آورد ولی مادر نخواست بر روی زمین زندگی کند پس او را به کوه اولمپ برد جایی که خدایان دیگر از دیدنش شاد شدند انگار که یکی از خودشان بودیعنی یکی از جاودانان البته در مقام مادر خدایی که حق داشت در میان جاودانان زندگی کند.

خدای شراب می توانست مهربان و گشاده دست باشد.او حتی می توانست سنگدل و بی رحم باشد و انسانها را به وحشت بیندازد که دست به کارهای هراسناک بزنند. اغلب آنها را دیوانه می کرد.مائناد ها که آنها را باکانت ها هم می نامیدندزنانی بودند که با نوشیدن شراب دیوانه و سر شوریده می شدند.آنها به میان جنگلها و کوهستان ها می رفتند و فریادهای گوشخراشی می کشیدندچوبها و شاخه ها و یا ترکه های جوز کلاغ را به دست می گرفتند و آنها را بالای سر تکان می دادند و مستانه و از خود بی خود به این سو و آن سو می دویدند.هیچ چیزی جلو دارشان نبود.هرگاه وحوش را بر سر راه خود می دیدند آنها را قطعه قطعه می کردند و قطعات خونریز گوشت را می بلعیدند.

خدایان اولمپ نشین در مراسم قربانی و ایین پرستش خواهان نظم و آرامش بودند.این زنان دیوانه این مائناد ها هیچ پرستشگاهی نداشتند.آنها برای اجرای آیین پرستش به جنگلها و کوهساران خشک و بی بار و بر می رفتند و یا به انبوه ترین جنگلها،انگار که بجا آورندگان رسوم و آیینهای کهن ادواری بودند که انسانها هنوز ساختن خانه برای خدایانشان را نیاموخته بودند.آنها از شهر پر گرد و غبار گرفته و پر جمعیت بیرون می آمدند و به تپه ماهور ها و جنگلهای پاکیزه ای می رفتند که پای هیچ موجودی به آنان نرسیده بود.در آنجا دیونیزوس به آنها شراب و غذا می داد ، هم از گیاهان و توت و هم شیر بز وحشیگیاهان نرم لطیف زیر درختان پر برگ جایی که برگهای سوزنی کاجها هر سال پیوسته بر زمین می ریخت بسترشان بود.

پرستش دیونیزوس همیشه در این دو اعتقاد کاملا متضاد و خیلی دور از هم مترمرکز شده بود:در آزادی و شادی خلسه گونه،و در اعمال وحشیانه.خدای شراب می توانست این دو را به پرستندگانش بدهد.دیونیزوس در خلال داستان زندگی اشزمانی مهربان،دوست و گشاده دست و برکت دهنده انسانهاست و زمانی دیگر موجب تباهی و نابودی آنها.از بدترین و پلیدترین اعمالی که به وی نسبت می دهند آن است که در شهر تبس که مادرش متولد شده بود مرتکب شد.

دیونیزوس به تبس یا تب آمد تا رسم پرستش خود را در آن دیار برقرار سازد.طبق معمول شماری زن ملتزم رکابش بودند که می رقصیدند و آواز ها و سرودهای شاد می خواندن.آنها همه پوستینهای دوخته از پوست آهو بر جامه هایشان پوشیده بودند و ترکه های پوشیده از پیچک در دستها تکان می دادند

پنتئوس شهریار تب پسر خواهر سمله بود ولی هیچ نمی دانست که رهبر و سرکرده این زنان شوریده سر و عجیب پسرخاله خود اوست.او هیچ نمی دانست که وقتی سمله مرد زئوس کودکش را نجات داد.آن رقص و پایکوبی وحشیانه و آن آواز خوانی پر هیاهو و اصولا آن کردار شگفت انگیز این بیگانگان را فوق العاده زشت می دانست و می خواست که بی درنگ خاتمه یابد.پنتئوس به نگهبانان دستور داد که تازه واردین را دستگیر و زندانی کنند،به ویژه رهبر و سرکرده آنان که”چهره اش از زیاده روی در نوشیدن شراب سرخ شده و جادگری است اهل لیدیا”اما چون این سخن بگفت صدای ملایم هشداری را از پشت سر شنید:”این مردی که شما طردش می کنید خدایی جدید است و فرزند سمله که زئوس او را نجات داد.او و دمتر ،برای آدمیان از بزرگترین خدایان روی زمین محسوب می شوند.”گوینده این سخن پیامبر یا پیشگوی نابینا،تیرزیاس ، بود که از مقدسین و اولیای ساکن شهر تبس و تنها کسی بود که از اراده خدایان آگاه بود. اما هنگامی که پنتئوس سر برگرداند به او پاسخ گوید،دید که وی مانند زنان وحشی لباس پوشیده است:پوششی از برگهای پیچک بر موهای سپیدش ،پوستینی از پوست آهو بر دوش، و ترکه ای از درخت کاج در دست لرزانش.پنتئوسچون او را به این هیئت دید با تمسخر به او خندید و بعد با لحنی خشمگینانه دستور داد او را از پیش چشمهایش دور کنند. بدین سان او حکم محکومیت خویش را صادر کرد:هرگاه خدایان با او گفتگو می کردند صدایشان را نمی شنید.

گروهی از سربازانش دیونیزوس را از برابر وی گذراندند . آنها به او گفتند که دیونیزوس نکوشیده است بگریزد یا در برابرشان پایداری کند،بلکه در عوض کاری کرده است که اسیر کردن و آوردن وی برای ایشان بسیار آسان و بی دردسر بوده است.به طوری که از کرده خود شرمنده شده اند و به او گفته اند که مأمور و معذور بوده و از خود هیچ اراده ای نداشته اند.آنها حتی اظهار داشته اند که دوشیزگانی که زندانی کرده بودند همگی به کوهستانها گریخته اند زیرا پایبندها به پایشان بسته نمی شد و در ها نیز خود به خود باز می شدند آنها گفتند”این مرد با معجزه های زیاد به تبس آمده است…”

پنتئوس تا این هنگام جز از خشم خود از هیچ چیز دیگری آگاه نشده بود . او با لحنی درشت و ناهنجار با دیونیزوس سخن گفت اما دیونیزوس در عوض نرم خویانه پاسخ داد،گویی می کوشید وی را به خویش باز گرداند و دیدگانش را باز کند تاببیند که در برابر یک خداوند ایستاده است .دیونیزوس به پنتئوس هشدار داد که نمی تواند او را در زندان نگه دارد ،”زیرا خداوند مرا آزاد خواهد کرد “.

پنتئوس با لحنی استهزاء آمیز پرسید:”خداوند؟”

دیونیزوس پاسخ داد:”بله او همینک اینجاست و شاهد درد و اندوه من است”

پنتئوس گفت:”جایی نیست که چجشمان من بتوانند او را ببینند”

دیونیزوس پاسخ داد”او همین جایی است که من ایستاده ام.چون شما مؤمن نیستید،نمی توانید او را ببینید.”

پنتئوس خشمگینانه به سربازان دستور داد او را ببندند و به زندان ببرند،امّا دیونیزوس ،در حال رفتن ،چنین می گفت:”ستمی که شما بر من روا می دارید ستمی است که بر خدایان روا داشته اید”

اما زندان از پذیرفتن دیونیزوس ابا می کرد.وی پیش آمد و در حالی که باز به سوی پنتئوس می رفت کوشید او را قانع کند این معجزات را که خدا بودن او را ثابت می کند بپذیرد و به آیینهای پرستش این خدای جدید و بزرگ ایمان بیاورد اما درست هنگامی که پنتئوس به او توهین می کرد و به او ناسزا می گفت،دیونیزوس او را با کیفری که در انتظارش بود تنها گذاشت و آن وحشت انگیز ترین کیفر ها بود.

پنتئوس به تعقیب پیروان خداوند در تپه ماهور ها ،یعنی به همان جاهایی که دوشیزگان،پس از فرار از زندان ،پناه برده بودند، پرداخت.بسیاری از زنان شهر تبس یا تب به آنها پیوسته بودند . مادر پنتئوس و خواهرانش نیز در آنجا بودند .در آنجا بود که دیونیزوس هراس انگیز ترین جنبه خویش را به معرض تماشا گذاشت.او همه را دیوانه کرد. زنان ،پنتئوس را جانوری وحشی و درنده پنداشتند ،شیری کوهستانی،و به همین پندار همه به سوی او پیش تاختند تا او را بکشند، و مادرش نخستین آنها بود. چون همگی بر سرش ریختند وی دریافت که واقعا با یک خداوند طرف شده و بر ضد او ستیزه جویی کرده است ، و اکنون باید جان بر سر این کار خویش بگذارد.آنها او را قطعه قطعه کردندو بعد،یعنی درست بعد از آن ،خداوند شعورشان را آنها باز گرداند، و آنگاه بود که مادر پنتئوس دریافت که چه کرده است.دوشیزگان که اکنون همه هشیار شده و شعور خود را باز یافته بودند ، به مادر پنتئوس که اکنون درد می کشید و می گریست نگاه می کردند ،و رقص کنان و آواز خوانا و در حالی که ترکه هایشان را وحشیانه تکان می دادند به یکدیگر می گفتند:

خدایان به شیوه های عجیب به سوی آدمیان می آیند

چه بسا که امید های گذشته را تحقق بخشیده اند

و چه بسا امیدها که به نومیدی سوق داده اند

و چه بسا راه هایی که ما نمی دانستیم خداوند به رویمان گشوده است

و این نیز خواهد گذشت

. . . .

نظریه و عقیده هایی که در این داستان درباره دیونیزوس ابراز شده است نخست ضد و نقیض به نظر می رسد.در یک داستان خدایی شادی آفرین است:

او که طلا به طرّه اش بسته است

باکوس گلگون چهره است

رفیق مائناد ها کخ

مشعلهای شادشان می درخشد

در داستانی دیگر خدایی است سنگدل ستمگر و وحشی:

او که با خنده استهزاء آمیز

شکارش را صید می کند

به دام می اندازد وبا کمک

کانال هایش می کشد

اما حقیقت این است که هردو نظریه به طور منطقی از این نظریه ناشی شده است که وی خدای شراب بوده است.شراب هم خوب است و هم بد.شراب هم قلب آدمیان را سرگرم و شاد می کند و هم آنها را مست و لا یعقل به جای می گذارد.یونانیها مردمی بودند که حقایق را به روشنی می دیدند.آنها نمی توانستند چشم هایشان را در برابر جنبه های پلید،زشت و تحقیر کننده شرابخواری ببندند و فقط جنبه های شادی آفرین را ببینند.دیونیزوس خدای شراب بود.بنابر این قدرتی داشت که بعضی مواقع انسان را بر می انگیخت به کارهای ناشایست بی رحمانه ،تجاوز کارانه و انواع جنایتها دست بزنند و کسی نمی توانست از انسانها دفاع کند.هیچ کس نمی توانست بر خود جرأت دهد از سرنوشتی را که برای پنتئوس مقرر شده بود جلوگیری کند.اما یونانیها عقیده داشتند این چیز ها زمانی روی می دهد که انسانها سیاه مست شوند.این حقیقت نمی توانست چشمان آنها را در برابر حقیقتی دیگر ببندد، یعنی این حقیقت که شراب شادی آور است ،دل انسان را سبک می کند،و انسان احساس لاقیدی ،شادی و لودگی می کند.

شراب دیونیزوس آنگاه که نگرانی کسالتبار آدمیان

از دلها رخت بر می بندد.

ما به سرزمینی می رویم که هیچ وقت نبوده است،

ندار ها دارا می شوند و دارا ها گشاده دست

و این پیروزیها ثمره تاک است

خلق و خوی دوگانه دیونیزوس از همین دوگانگی مزاج شراب نشأت می گیرد و این ویژگی دوگانه خاص خدای شراب بود.او هم ولینعمت آدمیان بود و هم وسیله نابودی و مرگشان جام شراب او

زندگی بخش و درمان کننده بیماریها

بود.جسارت و جرأت تحت تأثیر شراب فزونی می یافتو ترس لااقل برای دقایقی از میان می رفت.او پستندگانش را بر می انگیختکاری می کرد احساس کنند می توانند کاری انجام دهند که می پنداشتند نمی توانن.البته این آزادی و شادی و آن اعتماد به نفس را وقتی که هوشیار می شدند از دست می دادند امّا مادام که این حالت و احساس وجود داشتمثل این بود که در دست قدرتی بزرگتر و نیرومند تر از خودشان گرفتار آمده اند.بنابر این آنها در برابر دیونیزوس چنان علاقه و احساسی از خود نشان می دادند که در حق دیگر خدایان روا نمی داشتند. دیونیزوس بر تمامی تارو پود وجودشان حکمفرما بود.دیونیزوس آنها را به موجودی مانند خودش تبدیل می کرد.همان یک دم شاد و خوشدل بودن که از سراب حاصل می آمدحاکی از این حقیقت بود که انسانها در درونشان چیزی بیش از آنچه خود می پندارند دارد و در واقع”خودشان هم می توانند به یک خدا تبدیل شوند”

پنداری این گونه با آن اعتقاد قدیمی پرستیدن خدایان با نوشیدن شراب تا به آن حد که انسان شاد شود یا از قید نگرانی و اندوه رها شودکاملا متفاوت بود.شماری از پیروان دیونیزوس بودند که هیچگاه شراب نمی نوشیدند.کسی نمی داند که این دگرگونی چه هنگام روی داد و خدایی که با نوسیدن سراب انسانها را چند لحظه از قید نگرانی می رهانیدولی نتیجه شایان توجه این بود که دیونیزوس را تا دیربازی به مهمترین خدایان سرزمین یونان تبدیل کرد.

اسرار الوزیسی(آیینهای اسرار آمیز و پنهانی پرستش الوزیس)یعنی اصولا آیین پرستش دمتر از اهمیت ششایان توجهی برخوردار بود.این آیینها به گفته سیسرو تا صد ها سال به آدمیان کمک می کرد”شادمانه زندگی کنند و امیدوارانه بمیرنداما نفوذ این اعتقادات دیری نپایید،به احتمال زیاد به این دلیل که به کسی اجازه نمی دادند اعتقاداتش را به دیگران بیاموزد یا درباره شان قلمفرسایی کند.از این رو فقط یادی مبهم از آها باقی مانده است.اما در باره دیونیزوس وضع به گونه ای دیگر بودکارهایی که در جشن وی صورت می گرفت در معرض دید همه بود و حتی امروز هم آثار آن به جا مانده است به طوری که هیچ جشن و ضیافت دیگری را نمی توان با آن مقایسه کرد.این جشن در بهار برگزار می شد که درختان مو جوانه می زدند و تا پنج روز ادامه داشت. این روزها روزهای صلح و صفا و آرامش و شادی بود.تمام کارهای عادی زندگی روزانه تعطیل می شد.هیچ کس را به زندان نمی افکندند حتی زندانیان را آزاد می کردند تا در جشن و پایکوبی همگانی شرکت کنند.اما جایی که مردم گرد هم می آمدند تا او را پرستش کنند بیابان یا برهوت نبودکه با اعمال وحشیانه و بی بندوبارانه یا برگزاری جشن های خشونت بار به تباهی و ویرانی کشیده شود.حتی مشابه صحن یک پرستشگاه با مراسم منظم قربانی و تشریفات روحانی هم نبود.بلکه یک تئاتر بود و تشریفات آن هم به نمایش در آوردن یک نمایش بود.بزرگترین اشعار سرزمین یونانو بزرگترین اشعار سرزمینهای دیگر دنیا در مدح و ثنای دیونیزوس نوشته می شد.شاعرانی که نمایشنامه می نوشتند بازیگران و خوانندگانی که در آنها نقش هاییایفا می کردند،همه بنده و خدمتگذار خداوند به شمار می آمدند.بازیگری نیز مقدس بود و همچنین تماشاگران،نویسنده ها و بازیگران نیز در آیین پرستش شرکت می کردند.دیونیزوس هم قرار بود که در این آیینها شرکت کند،و کاهن او نیز صندلی و جایگاه افتخار آمیز خاص خود را داشت.

بنابراین آشکار است که اندیشه های خدای الهامهای مقدس که می توانست باطن آدمیان را از روح خویش پر کند تا نیک و درخشان و شکوهمند بنویسند و کارهای نیک انجام دهند و پرهیزگاری پیشه کنند،برتر از اعتقاداتی بود که آنها قبلا از وی داشتند. نخستین نمایشهای تراژیک،که از بهترین نمایشهای موجود به شمار می آیند و در واقع جز نمایشنامه های شکسپیر همتایی ندارند،در تئاتر دیونیزوس به نمایش در می آمدند،امّا شمار نمایشنامه های تراژیک بیشتر بود و علّت آن نیز کاملا مشخص بود.

این خدای شگفت انگیز و این عیّاش خوش گذران، این شکارچی سنگدل و این الهام بخش والا مقام به نوبه خود موجودی درد کشیده و اندوه زده بود.او نیز مثل دمتر رنج دیده بود.البته نه اینکه مثل او به خاطر دیگران رنج می کشید،بلکه در غم و اندوه خود می زیست.او تاک بود که،همیشه بر خلاف دیگر درختان میوه شاخه هایش را هرس می کنند:هر شاخه اش را می برند و فقط تنه یا کنده اش را باقی میگذارند،که در زمستان چیزی خشک و مرده می نماید و کنده ای مارپیچ و بی برگ و نوا که نشان نمی دهد بتواند دوباره برگ بدهد و سبز شود.دیونیزوس مانند پرسفونه با آمدن سرما می مرد.امّا مرگ او بر خلاف مرگ آن الهه مرگی وحشتناک بود:او قطعه قطعه می شد،که در بعضی از داستانها می گویند به دست تیتانها و در بعضی داستانهای دیگر گفته شده است به دستور هرا.او همیشه دوباره به زندگی باز می گشت:او می مرد و دوباره زنده می شد.رستاخیز شادی برانگیز وی بود که درتئاتر خودش جشن می گرفتند،اما تصور یا پندار آن کارهای وحشت انگیزی که بر وی می گذشت و آدمیان تحت نفوذ خود وی بر سرش می آوردند به حدی به خود وی منتسب بود که نمی شد آنرا از یاد برد. او از یک خدای درد و رنج دیده والاتر بود.خدای اندوه بود.هیچ خدای دیگری چنین نبود.

دیونیزوس وجه دیگری هم داشت.او نشانه اطمینان بخش این اعتقاد بود که مرگ پایان بخش هیچ چیز نیست.پدستندگان وی معتقد بودند که مرگ و رستاخیز وی ثابت می کند که روح پس از مزگ جسد تا ابد باقی می ماند.این ایمان یا اعتقاد پاره ای از اسرار الوزیس بود.نخست در پرسفونه متمرکز شده بود که او نیز در هر بهار از مرگ بر می خاست.اما او در مقام ملکه دنیای سیاه زیرین حتی در دنیای روشن و درخشان بالای زمین هم چیزی شگفت انگیز و شوم را القا می کرد:او که خود همیشه یاد آور مرگ بود چگونه می توانست نماد رستاخیز و چیرگی بر مرگ باشد؟اما درست بر خلاف وی،دیونیزوس را هیچ گاه قدرت یا خدای قلمرو مردگان نمی دانستند. درباره پرسفونه در دنیای زیرین داستانهای زیادی گفته شده است.اما درباره دیونیزوس تنها یک داستان گفته شده است و آن نجات مادر از دنیای زیرین است.این خداوند با آن رستاخیزش تجسّم یک زندگی نیرومند تر از مرگ بود.پس او،و نه پرسفونه،بود که اعتقاد به جاودانگی و فناناپذیری را به وجود می آورد.

حدود هشتاد سال پیش از میلاد مسیح،نویسنده ای یونانی به نام پلوتارک که از دیار و کاشانه اش دور افتاده بود ،خبر یافت که دختتر کوچکش درگذشته است.این نویسنده طی نامه ای برای همسرش چنین نوشته است:”ای دلدار من،راجع به آن چیزی که تو شنیده ای و می گویند چون روح از بدن خارج شود نابود می شود و هیچ چیزی را حس نمی کند ،خوب می دانم که با توجه به آن وعده های مقدس و مؤمنانه ای که در آیین اسرار آمیز باکوس داده شده است و ما گروندگان به آن برادریِ مذهبی هم از آن آگاه هستیم،تو به این سخنان ایمان نداری.ما به این سخن کاملاً راستین اعتقاد راسخ داریم که روح ما فساد ناپذیر و جاودانه است.ما باید به مرگان بیندیشیم که آنها به دنیای بهتری سفر می کنندو از شرایط شاد تری بر خوردار می شوند.چه بهتر که ما درست بیندیشیم و رفتار بهتری در پیش گیریم و زندگی برونی و ظاهریمان را سر وسامان ببخشیم و درون را صاف تر ، دانا تر و فساد ناپذیر تر کنیم.”

You might also like
4 Comments
  1. اشکان says

    عالللییی بود واقعا ممنونم ازتون خیلی زیاد

  2. Saray says

    ترجمه ای ناخوب با نقص های فراوان… ب هر حال خدا قوت

  3. لونا says

    سلام. ممنون از متن خوبتون. امکانش هست مراجعش ذکر کنید؟

  4. unicorn says

    فوق العاده ❤

Leave A Reply

Your email address will not be published.