پیراموس(پیرام) و تیسبه

آورده اند که در زمان قدیم توتهای سرخ و تیره رنگ درخت شاتوت زمانی چون برف سفید بوده است.این توتها پس از رویدادی شگفت انگیز و ادوهبار سرخ‌رنگ شدند:مرگ دو جوان عاشق این دگرگونی را بوجود آورد.

پیراموس(پیرام) و تیسبه که نخستین،زیباترین مرد جوان،و دومی زیباروترین دختر مشرق زمین بود در شهر بابل می زیستند که شهر ملکه سمیرامیس بود.این دو در همسایگی هم می زیستند و دیواری مشترک خانه آنها را از هم جدا کرده بود.چون هر دو در همسایگی هم به بار آمدند و با هم بزرگ شدند،دل در گرو عشق یکدیگر بستند.آنها می خواستند با هم ازدواج کنند ولی پدر و مادرشان موافقت نمی کردند.با وجود این جلو عشق را نمی توان گرفت.آتش عشق هرچه شعله ور تر و فروزانتر شود،بیشتر می سوزاند.به علاوه عشق همیشه راههایی برای خود می یابد.محال بود کسی بتواند این دو جوان دلداده را که دلی سوزان داشتند از یکدیگر جدا کند.

در دیواری که خانه آن دو را از هم جدا میکرد شکافی وجود داشت،که هنوز کسی از وجود آن آگاه نشده بود،ولی از دید و چشم عاشقان هیچ چیز پنهان نمی ماند.این دو جوان عاشق ما شکاف را کشف کردند و از آن راه با هم سخن می گفتند.گرچه آن دیوار شوم و نفرت انگیز آنها را از هم جدا کرده بود،امّا خود وسیله پیوند و ارتباط شده بود.آنها می گفتند:”با بودن تو(ای دیوار)ما نمی توانیم یکدیگر را لمس کنیم،امّا دست کم بگذار با هم سخن بگویی و رازونیاز کنیم.تو راهی بنما تا سخنان عاشقانه به گوش عاشقان برسد.ما آدمها ناسپاسی نیستیم”بدین سان آنها با هم سخن مس گفتند.چون شب و زمان جدایی فرا می رسیدهر دو بر دیوارها بوسه می زدند و می رفتند.هر بامداد که روشنایی می دمید و ستارگانِ آسمان را خاموش می کرد و پرتو خورشید شبنم بخزده بر برگ گیاهان را خشک می کرد،آن دو جوان دلداده دزدانه و پاورچین و پنهان از چشم اغیار به کنار شکاف می آمدند،آنجا می ایستادند و زمانی عاشقانه رازو نیاز می کردند و چند گاهی از ستم روزگار غدّار و سرنوشت ستمکار زبان به گلایه می گشودند،ولی همیشه نجواگونه سخن می گفتند.سرانجام یک روز بردباری و توان پایداری در برابر ناملایمات و نارواییها را از دست دادند.آنها تصمیم گرفتند که شب‌هنگام بکوشند پنهانی از خانه بیرون آیند و از شهر بیرون شوند و خود را به فضای باز بیرون شهر برسانند تا شاید در آنجا چند لحظه ای آزاد و بی دغدغه در کنار هم بگذرانند .آنها قرار گذاشتند که یکدیگر را در جایی کاملا آشنا ببینند:یعنی در مقبره نینوس،زیر یک درخت،درخت شاتوت که زیر بار توت سفید غرق شده بود و چشمه ای نیز در نزدیکی آن می جوشید.این نقشه هر دو را شاد کرد.امّا زمان چنان به کندی می گذشت که می پنداشتند روز پایان نخواهد گرفت.

سرانجام خورشید در دل دریا فرو رفت و در پی آن شب بالا آمد.تیسبه در آن هوایتاریک آهسته و پاورچین از خانه بیرون آمد و پنهان از همه چشمها راه مقبره را در پیش گرفت.پیراموس هنوز نیامده بود.دختر چند گاهی به انتظار نشست،زیرا عشق به او جرئت بخشیده بود.امّا ناگهان در پتو نور ماه ماده شیری را دید.آن جیوان درنده شکار کرده بود و پوزه اش خونین ببود و اکنون به کنار چشمه آمده بود تا آب بنوشد و تشنگی خود را برطرف کند.شیر با او فاصله داشت و تیسبه فرصت یافت بگریزد ولی به هنگام فرار ردایش از دوشش بر زمین افتاد.ماده شیر در راه بازگشت به کنامش ردا را دید و آن را به دندان گرفت و پیش از رفتن به درون جنگل آن را از هم درید.پیراموس لحظه ای بعد از راه رسید و ردا را دید:ردایی به خون آلوده و از هم دریده،با ردّ آشکار پای شیر بر زمین.کاملا آشکار بود که از دیدن این منظره چه نتیجه ای گرفته می شود.او کاملا مطمئن بود که چه روی داده است:تیسبه مرده است.او اجازه داده بود معشوقه اش تنها به چنین جای خطرناکی بیاید و خود زودتر نیامده بود تا از او پاسداری کند.با خود گفت این من بودم که تو را به کشتن دادم.سپس پاره‌های ردا را از زمین برداشت و در حالی که آنها را پیوسته می بوسید به طرف درخت توت برد.و گفت:”اکنون خون مرا نیز باید بنوشی”این را گفت و شمشیرش را کشید و در پهلوی خود فرو کرد.خون فواره زد و بر توتها ریخت و آن توتها را به رنگ سرخ تیره در آورد.

تیسبه هرچند که از دیدن ماده شیر به وحشت افتاده بود ولی بیشتر از این می ترسید که معشوق خود را تنها بگذارد.اندکی بعد دل به دریا زد و به خود جرئت داد.به سوی درخت شاتوت،که از شاتوتها سپید رنگ می درخشید و میعادگاهشان بود،راهی شد.امّا نتوانست درخت را بیابد.البته یک درخت آنجا بود،ولی توتهایش سفید و درخشان نبود.چون خوب به درخت نگریست،چیزی زیر آن یافت که تکان می خورد.لرزان و هراسان سر برگرداند .امّا چند لحظه بعد چون خوب به سایه خیره شد آن را شناخت.پیراموس بود غرقه در خون خویش و در حال مرگ.سراسیمه به سویش رفت و او را در میان بازوان گرفت.التماس کرد چشم بگشاید ،به او نگاه کند و با او سخن بگوید.تیسبه گریه کنان به او گفت :”این من هستم،تیسبه،عزیزترین کس ت.”چون پیراموس نام معشوقه را شنید پلک چشمان را که سنگین شده بود گشود تا فقط نگاهی به سویش بیفکند.بعد مرگ از راه رسید و چشمان او را بست.تیسبه شمشیر او را دید که از دستش افتاده و کنار آن تکه پاره های به جا مانده از ردای خودش را.آنگاه بی‌درنگ دریافت که چه روی داده است.بعد گفت:”تو خود را با دستهای خود کشته ای و با دست عشقی که به من داشتی.من هم می توانم شجاع باشم.من هم می توانم عاشق باشم.فقط مرگ می توانست ما را از هم جدا کند.امّا اکنون دیگر نمی تواند”این را گفت و شمشیر را که هنوز آغشته به خون پیراموس بود برداشت و در قلب خود فرو کرد.سرانجام خدایان به آن دو رحمت آوردند،و پدر و مادر آن دو عاشق نیز.رنگ سرخ تیره شاتوت یادبود ابدی و جاودانه این عشق واقعی است و یک مجمر خاکسترِ دو انسانی را در خود جای داده است که حتی مرگ نیز نمی توانسj آن دو را از هم جدا کند.

You might also like
1 Comment
  1. هری جیمز پاتر says

    با سلام و خسته نباشید.
    میخواستم چند عکس از مجسمه آدونیس و چند عکس تخیلی از آدونیس داشته باشم.

    مرسی

Leave A Reply

Your email address will not be published.