مطابقت نام و نشان ابراهیم ادهم با بودا و زرتشت بلخ
مطابق تحقیق دانشگاهی عالیه وصال شریفلو: «ابواسحاق ابراهیم بن ادهم یکی از اکابر زهاد نیمه اول قرن دوم هجری (هشتم میلادی) و بنیانگذار نخستین مکتب عرفانی به شمار رفته است. گرایش وی به گونه ای ویژه به زهد و فقر، از او چهره ای ممتاز در ادب و عرفان فارسی پدید آورد که بعدها منشأ ایجاد سلسله ای مستقل با نام ادهمیه گشت. وجود شباهت های فراوان میان وی و بودا و وجود اندیشه های زهدآمیز و عارفانه پیش از اسلام و نیز تأثیر آن بر تصوف، ما را بر آن داشت تا ضمن بیان پیشینه بودیسم و بوداییان در بلخ، وجوه اشتراک و تمایز میان آن دو را بررسی نماییم؛ چه جریان تصوف از جهت اشتراک جغرافیایی با بودیسم نمیتوانست از تأثیرات آن برکنار بوده باشد. در این زمینه اشاره های هم به تحقیقات ابوریحان بیرونی و داراشکوه خواهیم کرد؛ چرا که هر دوی آنان در پی یافتن وجوه اشتراک میان عقاید و افکار ایرانیان و هندیان بوده اند و در این زمینه تحقیقات گسترده ای دارند؛ بر اساس این تحلیل به این نتیجه خواهیم رسید که به احتمال نزدیک به یقین شخصیت ابراهیم ادهم همان بوداست که در گذر زمان رنگی اسلامی و ایرانی پذیرفته است.»
نام ابراهیم ادهم را که زندگی مشابه گوتمه بودا (سرود دینی دان منور و مقدس= سپنتداته گئوماته) دارد و در زبان عبری معنی پدر امتهای فراوان (فرمانروای ملتهای فراوان و پدر عالی) را می دهد، در زبانهای هندوایرانی کهن می توان «برتر از همه» گرفت که یادآور نام زرتشت (زرتوشترا، دارای آیین دینی زرین) حاکم باستانی بزرگ بلخ و درهٔ سند است:
abara: excellent
सम adj. sama (hama) whole
zartu: golden
इष्ट n. ishTa sacrament
-ra (possesive sign)
معنی عناوین زریادرس و زئیری وئیریِ متعلق به سپیتاک سپیتمان (زرتشت سپیتمان)
خارس میتیلنی در مورد زریادرس می گوید که «مردم برای وی تبار خدایگانی قائل بودند» و این معنی نام زریادرس است:
धर adj. dhara possessing
यदार्षेय adj. yadArSeya of which divine descent
عنوان اوستایی وی یعنی زئیری وئیری را می توان دارای بهترین محبوبیت معنی نمود که سپیتاک سپیتمان (گئوماته بردیه) آن را داشته است. مطابق هرودوت مردم آسیا از مرگ او دریغ خوردند و متأسف شدند:
धर adj. dhara (dhaira) possessing
वर adj. vara (vaira) best, agreeable
نام زریادر را در منابع کهن ارمنی به صورت دسریادرس نوشته اند که می توان آن را به معنی دارای تن با شکوه و نیرومند معنی کرد که معنی القاب تنائوکسار و بردیه و سمردیس وی بوده است:
दशरथ n. dasharatha body
रय m. raya vehemence, splendid
نام یا لقب زریادر (زریر) فرمانروای رغه (ناحیه بین دروازه کاسپی و دروازه تنائیس) همچنین در سنسکریت به معنی دارای صاحب نیروی بدنی (تنومند) مترادف سپیتاک (تنومند) و گائوماته و گوتمه است. زرتشتی که بنا به روایات زرتشتی تن خود را پل عابران قرار داد:
शरीर n. zarira bodily strength, धर adj. dhara possessing
واژۀ سنسکریتی گئوتمه که نام بودا (در معنی بزرگ تن) است همچنین مترادف با نام های بردیه و سپیتاک به معنی چاق و تنومند است. کوروش محل فرمانروایی سپیتاک را از رغه به پیش دربیکان سمت بلخ تغییر داده بود:
बुद्ध adj. buddha expanded
भृश adj. bhRza greatly
गौतम n. gautama fat
स्फीत adj. sphita big
هرتسفلد، سپیتاک سپیتمان (گائوماته بردیه، پسر خواندۀ کوروش و حاکم بلخ) را همان زرتشت سپیتمان و هاروی کرافت وی را همان گوتمه بودای بلخ می داند.
ترکیب نام گئوتمه در سنسکریت در معنی پُر و چاق می تواند مرکب از گَیه (جان، تن) و تمه (زیاد، بزرگ) بوده باشد. حتی نام گائوماته هم در ترکیب گیه (جان، تن) و مَهته در پارسی باستان (بزرگ) به همین معنی است:
gaya: life, body
महत् adj. mahat big
قد گائوماته بردیه در تصویر دخمه سکاوند تقریباً دو برابر خدمۀ آتش است. در کتیبه بیستون، گائوماته به عمد زیر پا انداخته شده تصویر شده تا برتری قد وی مشخص نگردد.
روایت جلال الدین محمد مولوی
مولانا «مثنوی معنوی » دفتر دوم
بخش ۹۳ – کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف
بر گزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بی حاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زیشان نهان را ساترست
پیش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سرایر فاطنست
تو بعکسی پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللهیی
سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهرست این هیچ نیست
تا بباطن در روی بینی تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلک آن مغزست و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علی وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دائما قره عینی فی الصلوه
پنج حس با همدگر پیوستهاند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
ما بقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس میشود
حسها را ذوق مونس میشود