واژهٔ دوا معرّب از فارسی به نظر می رسد:
نظر به واژهٔ اوستایی دا-اَوَ که معنی چارهٔ آسیب و زیان را می دهد و اینکه واژهٔ دوا در قاموس قرآن نیامده است، واژهٔ دوا معرب از فارسی است. حتی خود کلمۀ دَوَن (مرض) که با واژۀ دوا مقایسه شده است با واژۀ اوستایی دو (خود رنجه کردن) مرتبط می نماید و معرّب به نظر می رسد. واژهٔ دوا (چارهٔ آسیب و زیان، سلامتی دهنده) غالباً با واژهٔ فارسی دیگر درمان (داروی نگهدارنده) همراه است.
کثرت استعمال واژهٔ دوا در ادبیات فارسی کهن نیز گواه بومی بودن آن است:
هرچه خوش است آن خورش جسم تست
هرچه نه خوش است ترا آن دواست.
مبتلای درد عصیانی به طاعت بازگرد
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا.
هم از درد، دل را دوایی نبینم.
تا دل عطار را درد و دوا شد یکی
نیست جزاو را به عشق مدح و ثنا ساختن.
– بی دوا و بی غذا؛ سخت بیچاره و درمانده و بیمار. (یادداشت مؤلف).
– دوای درد بودن (نبودن)؛ کافی و سودمند بودن (نبودن). || مرهم. آنچه بر جراحات نهند التیام را. (یادداشت مؤلف).
– دوا بستن؛ مرهم نهادن. دارو گذاشتن:
زهر غم ریخت به خوناب که این مرهم تست
عشق بر چاک دلم بست دوایی که مپرس.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| به کنایه و پنهانی شراب و عرق و دیگر مشروبات الکلی را گویند: دوا خور؛ معتاد به شراب و عرق و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
|| مجازاً، درمان. معالجه. طبابت. مداوا. علاج. چاره. (از یادداشت مؤلف):
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست.
که من دانم این درد دل را دوا.
حمق را هیچگونه چاره مدان.
درد از آن لب ستان که آن بخشد.
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست.
دلم دردمند است و هم درد بهتر
دل پردرد تهی کو به دوایی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر می نرسد.
مر این درد را دوایی نیست. (گلستان).
دوای درد خود اکنون از آن مفرح جوی
که در صراحی چینی و شیشهٔ حلبی است.
کر مصلحتی دوا ندارد. (امثال و حکم دهخدا).
– بی دوا؛ بی درمان. بی دارو. که دارو و علاجی نداشته باشد:
دری دیگر نمی دانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بی دوا ماند.
– دوا جستن؛ معالجه و درمان کردن. (آنندراج). در پی معالجه بودند. مداوا طلبیدند. چاره جویی کردند:
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج اوست تباشیرش استخوان.
– دوا درمان، دوا و درمان. معالجه و مداوا: هرچه دوا درمان کردند مریض شفا نیافت. (از یادداشت مؤلف).
– دوا ساختن؛ مداواکردن. علاج نمودن. معالجه کردن. درمان کردن:
از آن شراب که نامش مفرح کرم است
به رحمت این جگر گرم را بساز دوا.
– دوا شدن؛ سبب معالجه شدن. مایهٔ مداوا گشتن. معالجه نمودن. بهبود بخشیدن:
بُاردیبهشت باد صبا کوه و دشت را
بر زخمهای باد مه دی دوا شده ست.
– دواشدنی؛ چاره پذیر. قابل علاج. (یادداشت مؤلف).
– دوا نهادن؛ مرهم گذاشتن. بهبود بخشیدن:
هرکه را لطفت دوایی می نهد.
– دوا و درمان کردن؛ معالجه کردن. مداوا نمودن. (یادداشت مؤلف).
– دواخور کردن کسی را؛ مسموم ساختن او را. (یادداشت مؤلف). چیزخورکردن.