اووید تنها داستانسرا و تنها منبع و مرجع این داستان است.در این داستان شما عشق و علاقه سرشار اووید را به بیان مفصل رویدادها و نیز چیره دستی و استادی او را در کاربرد این شیوه برای واقعی نشان دادن افسانه به خوبی می بینید.دز این داستان هم خدایان نامهای لاتینی دارند نه نامهای یونانی.
حکایت کرده اند که زمانی در تپه ماهورهای فریجی یا فریژی دو درخت روییده بود که تمامی کشاورزان دور و نزدیک آنها را از شگفتیهای جهان می دانستند.البته نباید تعجب کرد که چرا چنین می پنداشتند زیرا یکی درخت بلوط بود و دیگری زیزفون اما با وجود این هر دو از یک کنده سر درآورده و رشد کرده بودند.داتسان پیدایش این دو درخت نشانی از قدرت لایزال خدایان است و شیوه پاداش نیکو به پارسایان ساده دل و فروتن.
هر گاه ژوپیتر از خوردن و نوشیدن غذاها و نوشیدنیهای بهشتی ویژه کوه اولمپ و نیز از شنیدن پیوسته صدای چنگ آپولو دیدن رقص گریس ها خسته و دل زده می شد به سوی زمین می آمد و خود را به هیئت و صورت آدمیزاده در می آورد و به ماجراجویی می پداخت.مرکوری(هرمس)نیز که از شادترین ،گستاخ ترین و با تدبیرترین خدایان بود او را در این سیر و سفر ها همپیمایی می کرد.البته این خداوند به میهمان نوازی ارج می نهاد و خود حامی نگهبان و پشتیبان ویژه میهمانی بود که به سرزمینهای بیگانه و ناآشنا پناه می آوردند.
این دو خدا خود را به هیئت و صورت دو بیابانگرد فقیر در آوردند و در سرزمین فریژی به سیر و سیاحت پرداختند و در هر کومه و کاخ یا عمارت را که دیدند زدند و غذا طلبیدند و جایی برای استراحت و بیتوته خواستند.هیچ کس آنها را به درون نخواند و هربار دست رد به سینه شان خورد و در خانه ها با گستاخی تمام به رویشان بسته شد.آنها صد خانه را آزمودند و همه ساکنان آنها به طور یکسان با آنها برخورد کردند. سرانجام یک روز به کلبه کوچکی رسیدند که فقیرترین و حقیرانه ترین خانه ای بود که تا آن هنگام دیده بودند و سقف آن از بوریا بود.امّا چون در زدند در کلبه به رویشان گشوده شد و صدایی از درون به آنها گفت به درون بیایند.آنها ناگزیر خم شدند تا بتوانند از دهانه بسیار کوتاه و کوچک آن آلونک بگذرند ولی چون به درون گام نهادند خود را در اتاقی کوچک ولی بسیار تمیز یافتند که پیرمرد و پیرزنی گشاده روی و مهربان آنها را به دلپذیرترین و دوستانه ترین شیوه ها دعوت کردند بنشینند و خودشان به آرامی راه افتادند بروند وسایل آسایش این دو تازه وارد را فراهم آورند.
پیرمرد نیمکتی نزدیک اجاق گذاشت و به آنها گفت بر آن استراحت کنند و پیرزن نیز بر آن سفره ای گسترد.پیرزن به آن دو بیگانه گفت که خودش بوسیس نام دارد و شوهرش فیلمون.آنها از بدو زناشویی تاکنون در همین کلبه زیسته بودند و همیشه هم خوشبخت بوده اند.پیرزن گفت ما آدمها ندار و تنگدستی هستیم امّا نداری و تنگدستی مادام که انسان خودخواسته با آن دمساز و همراه شود پدیده بدی نیست و روح قناعت نیز بسیار یاری دهنده است”پیرزن پیوسته سخن می گفت و سرگرم پذیرایی از آنها بود.پیرزن ذغالهای زیر خاکستر اجاق را آنقدر به هم زد که آتشی زنده زبان کشید.بعد دیگی کوچک بر آن گذاشت و چون آب درون دیگ جوشید شوهرش کلم ترو تازه ای را که از باغچه چیده بود،با قطعه ای گوشت خوک که از تیرکی آویزان بود و آن را برداشته بود،در آن ریخت و در مدتی که غذا پخته می شد بوسیس با دستهای پیر و لرزانش سفره را چید.یک پایه میز اندکی کوتاه تر از پایه های دیگر بود ،امّا پیرزن کوتاه بودن آن را تکه ای بشقاب شکسته از بین برد.چون کلم و گوشت پخته شد پیرمرد دو کرسی زهوار دررفته آورد و کنار میز گذاشت وو میهمانان را برای صرف غذا فراخواند.
پیرمرد در این هنگام چند فنجان چوبی آورد و کوزه ای پر از شراب که به سرکه بیشتر شبیه بود و غلظت آن را با افزودن مقداری آب به آن گرفته بودند.با وجود این فیلمون شاد و سرافراز بود که توانسته بود چنین سفره رنگینی را آماده کند و خود کمربسته به خدمت ایستاده بود و جامها را به محض خالی شدن دوباره پر می کرد.این دو موجود سالخورده از توفیقی که از مهمان نوازی نصیبشان شده بود به اندازه ای هیجان زده شده بودند که سرانجام خیلی دیر پی بردند که چه اتفاق شگفت انگیزی روی داده است:کوزه شراب هنوز پر بود و به رغم نوشیدن جامهای پیاپی سطح شراب هنوز همان بود و مقدار شراب درون کوزه کاستی نمی یافت و هنوز لبالب بود.چون هردو این را دیدن وحشتزده به یکدیگر نگریستند و سر به زیر انداختند و آرام و بی سروصدا دعا خواندند.بعد با صدایی لرزان و در حالی که خود نیز می لرزیدند از میهمانانشان تقاضا کردند آنها را به خاطر این نوشیدنی فقیرانه و بی مزه ببخشند.پیرمرد گفت:”ما یک غاز داشتیم حق بود آن را به عالیجنابان می دادیم اما اندکی صبر کنید بی درنگ آن را می پزیم.”
اما گرفتن غاز از توان آن دو موجود سالخورده بیرون بود.هرچه کوشیدند نتوانستند آن را گیر بیندازند،به حدی که خسته شدند و از توان افتادند در این مدت ژوپیتر و مرکوری نشسته بودند و شادمانه به آنها نگاه می کردند و لذت می بردند.اما چون فیلمون و بوسیس از نفس افتاده و خسته از دنبال کردند غاز دست کشیدند،خدایان احساس کردند که زمان آن فرا رسیده که خود شخصا وارد عمل شوند.آنها واقعا مهربان بودند.آنها گفتند:”شما میزبان خدایان بودید و اکنون باید پاداش خود را بستانید.این سرزمین پلید که به آدمهای غریب ارج نمی نهد باید به شدیدترین وجه کیفر ببیند ولی شما نه”آنگاه آن دو را از کلبه بیرون آوردند و به آنها گفتند به پیرامونشان نگاه کنند.آن دو شگفت زده به هر سو که نگریستند آب دیدند.روستا کاملا ناپدید شده بود.دریاچه ای بزرگ آنها را به محاصره درآورده بود.همسایگان هیچ رابطه خوبی با این جفت سالخورده نداشتند و به آنها حرمت نمی گذاشتند امّا آن دو ایستادند و به حال زار همسایگان گریستند.امّا با دیدن شگفتی دیگری از گریستن و اشک ریختن باز ایستادند.کلبه کوچک و حقیرانه شان که سالیان دراز آشیانه آنها بود اکنون به معبدی بزرگ با ستونهای زیاد و از سپیدترین سنگ مرمر و با سقفی طلایی بدل شده بود.
ژوپیتر گفت:”ای آدمهای مهربان هر آرزویی دارید بخواهید چون برآورده خواهند شد.”سالخوردگان شتابان نجوا کردند و اندکی بعد فیلمون چنین سخن گفت:”اجازه بدهید ما کاهنان شما باشیم و این معبد را برای شما اداره کنیم و ضمنا چون ما دیربازی است که در کنار هم زیسته ایم نگذارید یکی از ما بیش از دیگری و تنها زندگی کند.لطف کنید که ما هردو با هم بمیریم”
خدایان که هردو خشنود بودن خواستشان را پذیرفتند.آنها تا دیرزمانی در آن پرستشگاه خدمت کردند،ولی در داستان گفته نشده است که آیا آنها دلشان برای آن کلبه راحت با آن اجاق آسایش دهنده ای که داشت تنگ شده بود یا نه.اما یک روز که جلو آن معبد زرّین ایساده بودند به یاد زندگی پیشین خود افتادند و از آن یاد کردند هرچند که زندگی دشواری بود امّا در عین حال شادی آفرین بود.اکنون هر دو در منتهای سالخوردگی و پیری می زیستند.روز که از خاطرات روزهای گذشته یاد می کردند ناگهان دیدن شاخ و برگهایی از بدنشان بیرون می آید،کمی بعد کنده ای نیز دورشان را گرفت.آنها فقط فرصت کردند بگویند خداحافظ ای یار عزیز”چون این عبارت را گفتند هر دو به درخت مبدل شدند ولی باز هم در کنار هم بودند.دو درخت بلوط و زیزفون که ای یک کنده روییده بودند.