نخستین پهلوان یا فهرمانی که در اروپا سفری بزرگ را بر عهده گرفت رهبر گروهی بود که برای یافتن پشم طلایی آماده شده بود.بعضی ها گمان می کنند که این پهلوان یک نسل پیش از مشهورترین جهانگرد یونانی که قهرمان داستان اودیسه بود می زیسته است.این سفر یک سفر آبی بوده است.رودخانه،دریاچه و دریا تنها شاهراه بوده است زیرا در خشکی هیچ جاده ای وجود نداشته است.در هر صورت یک مسافر یا جهانگرد ناگزیر بود به خطر های موجود در آب و دریا و همچنین خشکی تن در بدهد.کشتیها شب هنگام حرکت نمی کردند و در هر جایی که جاشوان بیتوته یا درنگ می کردند ممکن بود زیستگاه هیولا ،غول و یا یک جادوگر باشد که از هر طوفان خطرناک تر و زیانبار تر باشد و کشتی را در هم بشکند.برای مسافرت و ماجراجویی به جرئت و شهامتی فوق العاده نیاز بود به ویژه برای آنان که می خواستند به خارج بروند.
هیچ داستانی نتوانسته است این حقیقت،یعنی داشتن شهامت و از خود گذشتگی برای رفتن به سفرهای دور و دراز را بهتر از داستان قهرمانان و پهلوانان کشتی آرگو بیان کند زیرا مسافران در طول سفر برای بدست آوردن پشم طلایی با خطرات گوناگون و زیانباری رو به رو شدند و دست و پنجه نرم کردند.امّا آنها قهرمانان و پهلوانان نامداری بودند و شماری نیز از بزرگترین پهلوانان سرزمین یونان و در حقیقت افرادی بودن که به حق توانسته بودند از پی این ماجراها بر آیند.
افسانه پشم طلایی با پادشاهی یونانی به نام آتاماس آغاز می شود که از دست همسرش به ستوه آمده بود و او را رها کرده و با شاهزاده خانمی به نام اینو ازدواج کرده بود.نِفِل (نفله) یعنی همان همسر نخست پادشاه نگران جان و زندگی دو فرزندش ،به ویژه پسرش فریکسوس بود.او می پنداشت که همسر دوم پادشان آن پسر را می کشد تا پسر خودش سلطنت را به ارث ببرد که البته حق داشت چنین بیندیشد.همسر دوم پادشاه از خانواده ای بزرگ بود.پدرش کادموس نام داشت و شهریار تبس بود و مادر و سه خواهر دیگرش هم زنانی شایسته بودند.امّا اینو در صدد بر آمد تا وسیله مرگ آن پسر را فراهم آورد و برای این هدف نقشه ای زیرکانه و استادانه کشید.او وسایلی ساز کرد و به تمامی بذرهای ذرّت دست یافت و آنها را پیش از آنکه مردان برای برای کاشتن بردارند برشته کرد.در نتیجه آن سال هیچ محصولی به بار نیامد.چون پادشاه ایلچی خود را مأمور کرد تا به معبد برود و از هاتف غیب معبد بپرسد باید چه کار کرد و این مشکل را چگونه حل کند ،آن زن پیام رسان یا ایلچی پادشاه را پنهانی دید و او را قانع کرد ،یا احتمالاً به او رشوه داد تا بگوید هاتف معبد گفته است که این بذرهای ذرّت نمی روید مگر اینکه آن شاهزاده جوان را قربانی کنند
مردم که با خطر قحطی روبرو شده بودند پادشاه را ناگزیر کردند سر تسلیم فرود آورد و اجازه بدهد پسرش را قربانی کنند.تصور چنین قربانی برای یونانیان ادوار بعد همان قدر هراس آور بود که اکنون برای ماست و هرگاه در داستانی چنین رویداد یا ماجرای مشابهی پیش می آمد آن را به موضوع یا حادثه ای مبدل می ساختند و تغییراتی در آن می دادند که زیاد هراس انگیز نباشد.بر اساس روایات این داستان که اینک به دست ما رسیده است هنگامی که آن جوان را به قربانگاه می بردند قوچی شگفت انگیز با پشمی از طلای ناب او و خواهرش را ربود و با خود به آسمان برد.هرمس آن قوچ را در اجابت دعای مادرشان فرستاده بود.
هنگام عبور از تنگه ای که اروپا را از آسیا جدا می کند دختر که هل (هله) نام داشت لغزید و به دریا افتاد و غرق شد(در بعضی روایات آمده است که پوزئیدون او را از آب گرفت و با او ازدواج کرد) و بدان خاطر تنگه را به نام او خواندند:دریای هله یا هلس پونت(دریای مرمره).پسر جوان سالم به خشکی رسید و به سرزمین کولکیس پا نهاد که در کنار دریای ناآرام بود(دریای سیاه که هنوز نام دریای آرام را بر آن ننهاده بودند).مردم کولکیس خشن و درنده خو و جنگجو بودند اما با فریکسوس به مهربانی رفتار کردند و پادشاهشان به نام ایتس یکی از دخترانش را به عقد وی درآورد.شگفت انگیز اینکه می گویند که فریکسوس برای قدردانی و سپاس از زئوس که او را رهانیده بود همان قوچی را قربانی کرد که او را از قربانگاه ربوده و نجات داده بود،او چنین کرد و پشم آن را به شاه “ایتس” به رسم هدیه تقدیم کرد.
فریکسوس عمویی داشت که به حق پادشاه یونان بود اما برادرزاده اش مردی به نام پلیاس،تاج و تخت شهریاری را از او گرفته بود.پسر کوچک آن پادشاه که جاسون نام داشت و وارث قانون سلطنت بود و برای اینکه از هر گزند در امان باشد او را به جایی امن فرستاده بودند،اکنون بزرگ شده و دلیرانه بازگشته بود تا تاج و تخت شهریاری را از دست پسرعموی شریرش باز ستاند.
پلیاس خائن و غاصب از هاتفی شنیده بود که به دست یکی از خویشان نزدیکش کشته خواهد شد و باید کاملا مراقب شخصی باشد که فقط یک لنگه نعلین به پا دارد.درست در همین هنگام بود که چنین مردی به شهر آمد.یک پای آن مرد برهنه بود،اما لباس آراسته به تن داشت،و پوست پلنگ به دوش داشت.موهای پر چین و شکن و درخشانش را نتراشیده بود و آن را پریشان روی شانه و پشت گردنش انداخته بود.آن مرد یکراست به درون شهر آمد و بی باکانه به بازار شد،درست هنگامی که بازار کاملا شلوغ بود و مردم همه درآنجا گرد آمده بودند.
هیچ کس او را نشناخت ،اما هرکس که او را می دید شگفت زده می شد و از خود می پرسید :”یعنی ممکن است آپولو باشد؟یا سرورِ آفرودیت؟هیچ یک از پسران پوزئیدون هم که نیست زیرا همگی مرده اند”مردم چون به هم می رسیدند همین را از یکدیگر می پرسیدند.اما چون پلیاس این خبر را بشنید بی درنگ و شتابان به بازار آمد و آنگاه که آن مرد یک نعلین به پا را دید سخت ترسید.اما ترس خود را پنهان نگاه داشت و از آن مرد غریبه پرسید:”تو اهل کدام سرزمینی ؟خواهش می کنم به من دروغ نگو”
آن مرد نرمخویانه و مؤدبانه پاسخ داد:”من به میهن خویش بازگشته ام تا افتخارات کهن خاندانم را بازیابم.این سرزمین که زئوس آن را به پدرم بخشیده بود دیگر به خوبی اداره نمی شود.من پسرعموی تو هستم و مرا نام جاسون نهاده اند.تو و من باید طبق قانون رفتار کنیم نه اینکه به نیزه ها و شمشیرهای برنزی توسّل جوییم.هر مقدار ثروتی که اندوخته ای برای خود نگه دار،هم رمه ها و گله های قهوه ای رنگ و کشتزارها،امّا عصای شهریاری و فرمانروایی و تاج و تخت شاهی را به من واگذار تا بر سر این چیزها هیچ نزاعی در نگیرد.”
پلیاس هم به نرمی پاسخ داد:”می پذیرم.اما نخست باید کاری کرد.فریکسوس فقید به ما می گوید که پشم طلایی را باز گردان تا بدین سان روح او نیز به خانه اش باز گردد.این سخنی است که هاتف گفته است.و اما در مورد شخص من،اکنون سالخوردگی یار و همنشین من شده اشت،در حالیکه تو جوانیِ تو تازه شکوفا شده.آیا تو به این جست و جو می روی یا نه،من به زئوس سوگند یاد می کنم و او را شاهد می گیرم که پادشاهی و فرمانروایی را به تو بسپارم.”
جاسون از پیشنهاد سفر و ماجرای برگ شاد و خوشحال شد.او موافقت خود را اعلام کرد و به همگان و در همه جا اعلام کرد که این سفر یک سفر بزرگ و شایان توجه خواهد بود.جوانان سرزمین شادمانه به ندای وی پاسخ گفتند.بهترین و نجیب ترین آنان آمدند تا به وی بپیوندند و او را در این سفر همراهی کنند:هرکول نیز که خود از پهلوانان بود به آنان پیوست و اورفئوس استاد موسیقی،و کاستور با برادرش پولوکس،پدر آکیلس(آشیل)،پلئوس و بسیاری دیگر هم بودند.هرا به جاسون کمک کرد و همو بود که آتش شوق سفر و ترک دیار را در دل همگان روشن کرد،به طوری که هیچ کس نمی خواست خانه نشین شود و در کنار مادر زندگی بیهوده ای را بگذراند ،بلکه هر مرد حاضر شد حتی به بهای از دست دادن جان خویش هم که شده اکسیر بی همتای دلیری،بی باکی و مردی و مردانگی را در کنار دوستان و همقطاران خویش بنوشد.آنها بر کشتی آرگو نشستند،بادبان کشیدند و راهی سفر شدند.جاسون جامی زرّین در دست گرفت و چون شراب درون آن را به دریا ریخت دست نیایش را به سوی زئوس،که آذرخش نیزه اوست دراز کرد و دعاکنان از او خواست که به سرعت سیر و سفرشان بیفزاید.
خطرات گوناگون و زیادی در پیش داشتند و شماری از رهروان بهای نوشیدن آن اکسیر دلیری و بی باکی را با جان خود پرداختند.آنها نخست به لمنوس رسیدند که جزیره ای شگفت انگیز بود و فقط زنان در آن می زیستند.این زنان شوریده و همه را به بجز یک مرد که شهریار پیرشان بود کشته بودند.هیزیپیل دختر آن پادشاه که سرکرده و رهبر شورشیان بود نگذاشته بود پدر سالخورده اش را بکشند و او را در صندوقی جای داده و بر پهنه بیکران دریا رها کرده بود که سرانجام به جای امنی رسیده بود.اما همین موجودات شریر و وحشی از سرنشینان آرگو استقبال کردند و پیش از آنکه آنها به سفرشان ادامه دهند غذا،شراب،جامه خوب و هدایای دیگر را به آنها ارزانی داشتند.
اندکی پس از ترک لمنوس،آرگونات ها یا آرگو نشینان،هرکول را در جمع خود از دست دادند.پسربچه ای به نام هیلاس که زره دار هرکول بود،و هرکول او را بسیار دوست می داشت،هنگامی که کوزه اش را در آب چشمه ای فرو کرده بود توسط یک پری آب زی،،که سرخی و سپیدی آن جوان دل از وی ربوده بود و می خواست او را ببوسد،به درون چشمه کشیده شده بود،و از آن پس دیگر کسی او را ندید.هرکول دیوانه وار به هر سو و هر کوی و برزنی سر کشید،او را به نام خواند و به میان جنگل شد که از دریا بسیار فاصله داشت.هرکول پشم طلایی را از یاد برده بود و حتی کشتی آرگو و همراهان و همسفران خویش را.پس از آن دیگر به کشتی باز نگشت و آرگونات ها ناگزیر شدند بادبان بکشند و بی او بروند.
دومین ماجرا رو به رو شدن آنها با هارپی ها بود که موجودات بالدار مهیب و هراس انگیزی با منفارهای کج و قلاب مانند و چنگالهای بسیار نیرومند بودند و هرگاه در جایی فرود می آمدند بوی بد و مشمئز کننده ای از خود بیرون می دادند و هر موجود زنده ای را ناراحت و پریشان می کردند.در آن جایی که کشتی آرگو لنگر انداخته بود تا شبی را به صبح برساند،زن و مرد سالخورده ای می زیستند که آپولوی راست گفتار قدرت پیشگویی را به آنان بخشیده بود.پیرمرد پیشگویی راستین بود و به راستی می گفت که چه روی خواهد داد.اما زئوس از این امر ناشاد شده بود و رنجیده خطر زیرا او دوست داشت که رویدادهها همواره در پرده ای از ابهام قرار داشته باشد و کسی نداند که او واقعا چه نیتی دارد و می خواهد چه کند(البته آنها که هرا را خیلی خوب می شناختند به زئوس حق می دادند که تا این حد دور اندیش باشد).بنابراین زئوس آن پیرمرد را سخت به کیفر رساند.هرگاه پیرمرد سعی می کرد غذا بخورد هارپی ها که آنها را سگاه شکاری زئوس هم می نامیدند به سویش یورش می بردند و غذایش را بد بو می کردند و آن را چنان می آلودند که نه تنها قابل خوردن نبود بلکه نزدیک شدن به آن نیز دل آزار بود.هنگامی که آرگونات ها آن موجود درمانده را دیدند که نامش فینئوس بود،واقعا به رؤیایی بی جان مبدّل شده بود و بر پاهای جمع شده اش می خزید و از فرط ضعف می لرزید و فقط پوست و استخوان از وی به جای مانده بود پیرمرد چون آنها را دید شادی کنان به استقبالشان رفت و التماس کنان از آنان خواست به او کمک کنند او با آن قدرت پیشگویی که داشت می دانست که تنها دو نفر می توانند او را از شر یورش هارپی ها حفظ کنند،یعنی دو نفر از سرنشینان آرگو:پسران بوره(بوره آ) که بادِ بزرگ شمال بود .آرگونات ها دلسوزانه سخنانش را شنیدند و آن دو نفر به او قول دادند به وی کمک کنند.
هنگامی که دیگر سرنشینان کشتی آرگو غذا را جلو پیرمرد گذاشتند،پسران بوره با شمشیرهای آخته به پاسداری از او ایستادند.او هنوز لقمه اش را به دهان نگذاشته بود که هیولاهای پلید و مشمئز کننده از آسمان به زیر آمدند و هر چه بود خوردند و چون دوباره به هوا بازگشتند بوی آزار دهندشان را برجای گذاشتند.امّا پسران باد شمال که خود مثل باد تند و چابک بودند به تعقیب آنها پرداختند،خود را به آنان رساندند و با شمشیر به جان آنها افتادند.در حقیقت اگر ایریس ،پیام رسان رنگین کمان خدایان مانع نشده بود تمامی هارپی ها را از بین می بردند.آن پیام رسان گفت که آنها باید از کشتن سگان شکاری زئوس دست بردارند و به جای آن،ایریس به رودخانه ستیکس سوگند خورد،یعنی سوگندی که هیچ کس نمی تواند آن را بشکند یا نقض کند،که از این پس این هارپی ها دیگر مزاحم فینئوس نمی شوند و او را نمی آزارند.بنابراین آن دو جوان شاد و سرخوش بازگشتند و پیرمرد را دلداری دادند،و پیرمرد نیز از فرط شادی سراسر شب را در کنار قهرمانان گذراند و در ضیافت آنها شرکت کرد.
پیرمد نیز به نوبه خود آنها را از خطراتی که در انتظارشان بود به خوبی آگاه کرد و بخصوص درباره صخره های کوبنده سیمپلِگاد به آنان هشدار داد زیرا این صخره ها هر گاه که دریا طوفانی می شد تکان می خوردند و به هم کوبیده می شدند.
او گفت برای آنکه بتوانند از میان آنها سالم بگذرند نخست باید با یک کبوتر بیازمایند.اگر کبوتر بتواند سالم از میان صخره ها رد شود،آنگاه شانس گذشتن از میان آنها وجود دارد.اما اگر کبوتری بین صخره ها گرفتار آید و کشته شود باید بازگردند و امیدی بهیافتن و به دست آوردن پشم طلایی هم نداشته باشند.
بامداد روز دیگر لنگر برداشتند و راهی شدند البته با یک کبوتر و دیری نگذشت که صخره های کوبنده را از دور دیدند.ظاهرا طوری می نمود که انگار هیچ راه گذری بین آنها نیست ولی آنها کبوتر را آزاد کردند و خود به تماشای کبوتر ایستادند.کبوتر پرید و رفت و سالم برگشت،فقط انتهای دمش بین صخره ها هنگامی که به هم کوبیده شده بودند مانده بود و گیر افتاده بود و اندکی قیچی شده بود.صخره ها یکبار دیگر از هم فاصله گرفتند و راه باز شد و پاروزنها با تمام نیرو پارو زدند و در نتیجه توانستند سالم از بین صخره ها بگذرند.اما درست در آخرین لحظه که صخره ها به هم می رسیدند فقط تزئینات انتهای کشتی کوبیده و از جای کنده شده بود.آنها معجزه آسا نجات یافته بودند.ولی درست پس از عبور آنها بود که صخره ها در جای خود ساکن شدند و دریا ریشه دواندند و از جا تکان نخوردند و برای کشتی های دیگر هیچ خطری نیافریدند.
اندکی دورتر از آنجا سرزمین زنان جنگجو یا آمازونها بود:شگفتا که اینان دختران هارمونی بودند که خود از صلح طلب ترین پریان بود.اما آن دختران از راه و روش پدرشان آرس که خدای قهّار و ستیزیه جوی جنگ بود پیروی می کردند،نه از مادر مهربانشان.پهلوانان کشتی آرگو شادمانه حاضر بودند اندکی در آنجا درنگ و با آنها نبرد کنند که البته این جنگ بدون خونریزی تمام نمی شد زیرا آمازون ها دشمنانی ستیزه خو بودند.اما چون باد موافق بود درنگ نکردند و ستابان به راه ادامه دادند.هنگامی که می گذشتند قفقاز را هم در یک نگاه زود گذر دیدند،حتی پرومتئوس را هم دیدند که بر صخره بلندش نشسته بود و صدای به هم خوردن بالهای عقاب را شنیدند که شتابان به سوی ضیافت خونینش می رفت.آنها در هیچ جا و برای هیچ چیز درنگ نکردند و غروب همان روز به کولکیس رسیدند که سرزمین پشم طلایی بود.
آنها شب را در آنجا سپری کردند بی آنکه آگاه باشند که ممکن هر آن با چیزی و حادثه ای روبرو شوند اگرچه جز دلاوری و شهامت فوق العاده چیز دیگری نبود تا آنان را یاری دهد.اما در کوه اولمپ یک نشست مشورتی برگزار شد و خدایان به گفتگو نشستند.هرا که نگران خطری بود که آرگونات ها را تهدید می کرد به دیدن آفرودیت رفت تا از او یاری بخواهد.الهه عشق از دیدن هرا شگفت زده شد زیرا هرا میانه خوبی با او نداشت.اما هنگامی که ملکه کوه اولمپ به خواهش از او خواست ایشان را یاری دهد،الهه عشق ترسان و هراسان به او قول یاری داد.آن دو به اتفاق برنامه ای تدارک دیدند که کوپید،یعنی پسر آفرودیتکاری کند که دختر شهریار کولکیس به عشق جاسون گرفتار آید.این برنامه بسیار خوب بود به خصوص برای جاسون.دختر شهریار کولکیس مده(مدیا)نام داشت،جادوگری می دانست و اگر از آن دانش سیاه و شوم خود استفاده می کرد می توانست آرگونشینان را نجات بدهد.
بنابراین آفرودیت به دیدار کوپید رفت و به او گفت که اگر به فرمان مادرش گوش بدهد بازیچه خوبی به او خواهد داد،یعنی توپی از طلای درخشان و مینای آبی سیر.کوپید شادمان شد و تیردان تیر وکمانش را برداشت و از کوه اولمپ به آسمان لایتناهی خزید و از آنجا به سرزمین کولکیس پای نهاد.در این گیر و دارد قهرمانان کشتی آرگو به سوی شهر راه افتادند تا از شهریار آنجا بخواهند پشم طلایی را به آنها بدهد.آنها در راه با هیچ خطری روبرو نشدند زیرا هرا آنان را در میان مهی غلیظ پوشانده بود به طوری که نادیده به کاخ رسیدند.چون به دروازه ورودی کاخ شاهی رسیدند پرده مه کنار رفت و نگهبانان کاخ به محض دیدن پهلوانان برومند و سترگ بیگانه آنها را با حرمت و ادب تمام به درون خواندند و ورودشان را به آگاهی پادشان رساندند.
شاه بی رنگ به پیشوازشان آمد و به آنان خوشامد گفت.خدمتکاران شتابان سرگرم پذیرایی از شاه شدند ،آتش افروختند و برای شست و شوی آنها آب گرم کردند و به تهیه غذا پرداختند.در این هنگام شاهزاده خانم مده پنهانی بیرون آمد زیرا کنجکاو شده بود ببیند که این میهمانان تازه وارد چه کسانی هستند.چون چشمش بر جاسون افتاد کوپید کمان را بی درنگ برداشت و تیری به سوی قلب آن دوشیزه رها کرد که آن تیر عشق تا ژرفای قلب دختر جای گرفت و آتشی سوزان برافروخت و دردی خوشایند بر سراسر وجودش چیره و چهره اش را گه سرخی و گه سفیدی بخشید.دختر شگفت زده و شرمگین به اتاق خود بازگشت.
پس از آنکه قهرمانان تن بشستند و با خوردن گوشت و نوشیدند شراب خستگی راه را از تن به در کردند شاه ایتس از نام و از سرزمین و دلیل سفرشان پرسید .زیرا پرس و جو از میهمانی که غذا نخورده و خستگی راه را از تن به در نکرده است ،کاری ناپسند می دانستند.جاسون به او پاسخ گفت که همه از والاتباران هستند و پسران یا نوادگان خدایان و از سرزمین یونان آمده اند به این امید که وی پشم طلایی را در ازای هر خدمتی از آنان بخواهد به ایشان بدهد.آنها دشمنان را سرکوب می کنند و یا هر خدمت دیگری که از آنها بخواهد انجام خواهند داد.با شنیدن این سخنان خشمی سنگین در دل پادشاه خزید زیرا او هم مثل یونانیان بیگانگان را دوست نمی داشت او می خواست که بیگانگان به کشورش نیایند ،از این رو در دل به خود گفت:”اگر این بیگانگان نان و نمک مرا نخورده بودند همه را می کشتم..”در حالی که خاموشی اختیار کرده بود به فکر فرو رفت و اندیشید که چه باید بکند.سرانجام فرکری به ذهنش رسید.
وی به جاسون گفت که به دلاوران و پهلوانان حسد نمی ورزد و اگر آنها دلاوری و تهوّر خود را ثابت کنند،پشم طلایی را به ایشان می دهد.وی در ادامه سخنان به جاسون گفت:”شما برای اثبات دلاوری خود باید همان کاری را بکنید که من نیز کرده ام”و آن کار این بود که آنها دو ورزای پادشاه را بگیرند و یوغ بر گردنشان بیندازند و بعد با آن زمین را شخم بزنند.پای این ورزا ها از برنز بود و نفس آنها آتشین.پس از آن دندانهای یک اژدها را مثل بذر در زمین شخم زده بریزند ،که اگر می ریختند بی درنگ سپاهی از آدمیان مسلّح از زمین بر می خاست و حمله ور می شد.آنها باید این سپاه مسلّح را درو می کردند و می کشتند که واقعا هراس انگیز بود.بعد به آنها گفت:”من همه این کارها را یک تنه کرده ام و اکنون پشم طلایی را به کسی می دهم که مثل خودم شجاع باشد.”جاسون دیری به اندیشه فرو رفت.این مقابله سخت دشوار و غیر ممکن به نظر می رسید و خارج از توان و نیروی آدمیزادگان.سرانجام جاسون پاسخ داد:”من این کار را می آزمایم هرچند که کاری مهیب و دور از توان آدمیان است و ممکن است به قیمت جانم تمام شود”جاسون این سخن را بگفت و از جای برخاست و همراهان را برای استراحت شبانه به کشتی برد.امّا افکار مده او را همچنان تعقیب می کرد.در طول شب آن دختر به گونه ای بود که گویی جاسون را در مقابل خود می دید و سخنانش را می شنید.دلش از نگرانی به خاطر آن جوان لبریز شده بود.او حدس زده بود که چرا پدرش چنین تدبیری کرده است.
چون پهلوانان به کشتی بازگشتند بی درنگ انجمن کردند و به شور نشستند و هرکدام از آنها از جاسون خواست اجازه بدهد داوطلب شود و این کار را شخصا انجام دهد،امّا این تقاضاها همه بیهوده بود و جاسون به هیچ وجه حاضر نشد سر تسلیم فرود آورد.در آن هنگام که همه سرگرم بحث و تبادل نظر بودند یکی از نوادگان پادشاه که جاسون روز از مرگ نجاتش داده بود به دیدارشان آمد و آنها را از قدرت جادویی مده آگاه ساخت.او گفت که هیچ کاری نیست که آن دختر نتواند انجام دهد،حتی می تواند جلو حکت ماه و ستارگان را هم بگیرد.اگر پهلوانان بتوانند آن دختر را متقاعد کنند با ایشان همکاری کند کاری می کند که جاسون بتواند بر ورزا های پادشاه پیروز شود و حتی بر آدمیانی که از دندانها اژدها می روید فائق آید.ظاهرا این تنها برنامه یا پیشنهادی بود که امیدوارکننده به نظر می رسید.بنابراین پهلوانان شاهزاده را ترغیب نمودند بازگردد و مده را متقاعد سازد با ایشان همکاری کند.البته هیچ کس این را نمی دانست که خدای عشق این کار را خیلی پیش از این کرده است.
دختر تنها در اتاق نشسته بود ،می گریست و به خود می گفت که برای همیشه شرمسار خواهد شد،زیرا دل در گرو عشق یک بیگانه نهاده بود و به خاطر آن عشق در مقابل احساسات دیوانه وار دل سر تسلیم فرود آورده است و می خواهد بر ضد پدر وارد عمل شود.دختر در دل به خود می گفت:”کاش می مردم”دختر صندوقچه ای برداشت که گیاهی سمّی و کشنده در آن بود،امّا درست در هنگامی که صندوچه در دست نشست به یاد زندگی و زیبایی های آن افتاد:آفتاب را زیباتر از همیشه یافت.صندوقچه را به کناری گذاشت و بی آنکه به تزلزل خاطری دچار شده باشد در صدد برآمد هرچه در قدرت دارد در راه نجات معشوق خود به کار بگیرد.او مرهم یا پماد سحرآمیزی داشت که اگر کسی آن را بر بدن می مالید یک روز از هر گزندی در امان بود و هیچ چیز نمی توانست به او آسیب برساند.گیاهی که ماده اصلی آن مرهم یا پماد بود زمانی سبز شده بود که خون پرومتئوس بر زمین ریخته شده بود.دختر آن مرهم را در لباس پنهان ساخت و رفت که برادرزاده اش را بیابد،یعنی همان شاهزاده ای که جاسون او را یک بار از مرگ رهانیده بود.او شاهزاده را یافت زیرا او نیز شاهزاده خانم را می جست تا کاری را آغاز کند که هم اینک به آن اندیشیده بود.دختر سخنان شاهزاده را بی کم و کاست پذیرفت و او را به کشتی بازگرداند تا به جاسون خبر بدهد بیاید و دختر را در جایی خاص ببیند.جاسون نیز چون پیام مده را شنید از جای برجست و هنگامی که به میعادگاه می رفت هرا نورِ بزرگی،ابهّت و شکوهمندی را بر سر و رویش پاشید به طوری که هرکس او را می دید انگشت حیرت به دندان می گزید.وقتی به نزد مده رسید مده پنداشت دلش از درون سینه اش بیرون جست و به سوی آن جوان پرواز کرد و پرده ای از مه تیره رنگ جلوی چشمانش را گرفت و نیروی حرکت را از او سلب کرد.هردو روبروی هم ایستادند،بی آنکه با هم سخن گویندهمانند دو درخت کاج به هنگامی که هیچ نسیم یا بادی نمی وزد بی حرکت می ایستندولی با وزش باد هردو نغمه ای سر می دهند و با هم نجوا می کنند.بنابراین آن دو نیز چنین بودند،نسیم عشق هردو را به حرکت در آورد و سرنوشیت خواست که آنها داستانها زندگی خود را برای یکدیگر بازگویند.
نخست جاسون سخن گفت و خواهش کنان از مده خواست که با او مهربان باشد.اوگفت که ناگزیر است امیدوار باشد،زیرا مهربانی و خلق و خوی خوب و پسندیده مده نشان می دهد که وی در رفتار و سلو نجیبانه سرآمد روزگار است.شاهزاده خانم نمی دانست چگونه با جاسون سخن بگوید ،هرچند که می خواست هر چه را که در دل دارد بی مهابا بیرون بریزد و سفره دل بگشاید و هرچه می خواست بگوید.بعد آن صندوقچه پر از مرهم را آهسته از سینه بیرون آورد و آن را به دست جاسون داد.مرهم که هیچ اگر جاسون روح او را می خواست دختر حاضر بود پیشکش کند.اکنون هردو شرمگین سر خم کرده بودند و به زمین می نگیرستند و گهگاه نگاهی تند و زود گذر به هم می انداختند و لبخندی سرشار از اشتیاق عاشقانه می زدند.
سرانجام مده به سخن آمد و گفت که چگونه از آن مرهم استفاده کند و اگر مقداری از آن را روی سلاحش بریزد آن روز هم خود وی و هم سلاحش از هر گزندی در امان خواهند بود.هرگاه که انبوه آدمهای روییده از دندانهای اژدها به سویش حمله ور شدند وی باید سنگی به میانشان بیندازد،زیرا آنگاه همه آنها به سوی یکدیگر حمله ور می شوند و با هم می جنگند تا همگی نابود شوند.شاهزاده خانم در ادامه سخن گفت:”اکنون باید به کاخ بازگردم.اما هرگاه صحیح و سالم به میهن خویش باز گشتید مده را به خاطر بیاورید زیرا من هم شما را برای همیشه به خاطر خواهم داشت”
جاسون پاسخ داد:”من شما را هیچ گاه ،نه شب و نه روز،از یاد نخواهم برد اگر شما به یونان بیایید به پاس کار و خدمتی که کرده اید مورد پرستش همگان قرار خواهید گرفت و جز مرگ چیزی نمی تواند بین ما جدایی افکند.”
آن دو از یکدیگر جدا شدند مده به سوی کاخ شاهی بازگشت تا بر خیانتی که به پدر کرده بود بگرید و جاسون به کشتی رفت تا دو تن از همسفران خود را برای آوردن دندان اژدها گسیل دارد.ضمناً خود به آزمودن آن مرهم پرداخت و چون به آن مرهم دست زد نیرویی خارق العاده در وجودش راه یافت و پهلوانان دیگر نیز از این جهت سخت شادمان شدند.با این حال هنگامی که به صحرایی که پادشاه و مردم کولکیس به انتظار آمدنشان ایستاده بودند رسیدند و ورزا ها که شعله آتش از دهانشان بیرون می زد از آغلشان بیرون جستند،وحشت سراسر وجودشان را فرا گرفت.اما جاسون در برابر آن دو موجود هراس انگیز مانند صخره ای که در مقابل امواج خروشان ایستادگی می کند ایستاد.او نخست یکی از ورزاها و سپس دیگری را ناگزیر ساخت به زانو درآیند و درحالی که خود سخت جراحت برداشته بود یوغ را بر پشتشان استوار ساخت.جاسون ورزا ها را به درون کشتزار آورد ،خیش را با قدرت تمام در دل زمین فرو کرد و زمین را شخم زد و دندانهای اژدها را در شیارها ریخت.چون کار خیش زدن به پایان رسید از محل دندانها مردان مسلّح بیرون آمدند و بی درنگ به سویش حمله ور شدند.ژاسون سخنان مده را به یاد آورد و سنگی برداشت و به میان آنها انداخت.جنگجویان با دیدن سنگ با نیزه های خود به یکدیگر تاختند و یکدیگر را هدف قرار دادند به طوری که شیارها پر از خون شد.بنابراین مقابله پهلوانانه ژاسون با پیروزه به پایان رسید و این پیرئزی به کام شاه ایتس تلخ آمد.پادشاه به کاخ بازگشت و به طرح توطئا ای خائنانه بر پد پهلوان نشست و سوگند خورد که هیچ گاه نمی گذارد آنها به پشم طلایی دست یابند.امّا هرا بیکار ننشسته بود و به سودشان کار می کرد.وی مده را که عشق و حرمت توأم با ترس در وجودش رخنه کرده بود ناگزیر ساخت با جاسون فرار کند.آن شب مده پنهانی از کاخ بیرون آمد و در آن هوای تاریک پای در راه گذاشت و به سوی کشتی رفت که سرنشینان آن مست باده پیروزی و کامیابی بودند و به هیچ خطری نمی اندیشیدند.شاهزاده خانم زانو زد و خواهش کرد که او را هم همراه خود ببرند.مده به آنها گفت که باید پشم طلایی را بی درنگ به دست آورند و هرچه سریعتر از این دیار بروند درغیر این صورت همه کشته خواهند شد.اژدهایی مخوف از پشم طلایی پاسداری می کند ولی مده می تواند آن اژدها را با خواندن لالایی خواب کند تا نتواند به پهلوانان آسیب برساند.مده دردمندانه و اندوهگین سخن می گفت،امّا جاسون که شادمان بود او را آرام از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و قول داد که چون به یونان برسند او را به عقد خود درآورد و به همسری خویش برگزیند.سرانجام مده در کشتی نشست و همه به جایی رفتند که او راهنمایی می کرد.آنها به باغ مقدسی رفتند که پشم طلایی از شاخه درختش آویزان بود.اژدهای نگهبان باغ بسیار مخوف و مهیب بود اما مده بی باکانه به آن نزدیک شد و با آواز سحرانگیزش اژدها را خواب کرد.جاسون پشم طلایی شگفت انگیز را با عجله از روی شاخه درخت برداشت و شتابان به سوی کشتی رهسپار شدند و سپیده تازه دمیده بود که به کشتی رسیدند.آنگاه نیرومندترین پهلوانان پشت پارو نشستند و با تمام نیرو پارو زدند و از راه رودخانه خود را به دریا رساندند.
چون پادشاه از این ماجرا آگاه شد پسرش آپسیتوس یعنی برادر مده را به تعقیب آنها فرستاد.این جوان در پیشاپیش سپاهی گران به سویشان می تاخت که محال بود گروه کوچک پهلوانان بتواند بر آن چیره شود و یا حتی فرصت فرار یابد.اما این بار هم مده به یاریشان آمد و با کاری خارق العاده آنها را نجات داد.مده برادرش را کشت.
شماری می گویند که مده به برادرش پیغام فرستاد و به او گفت که می خواهد به کشورش بازگردد و اگر برادر در جای خاصی به دیدن وی بیاید پشم طلایی را هم به او خواهد داد.برادر بی گمان به همان جایی آمد که قرار ملاقاتشان بود ،جاسون با کارد به وی حمله کرد و هنگامی که خواهر باز می گشت مقداری از خون برادر بر روی جامه اش پاشید.سپاه که سرکرده و فرمانده خود را از دست داده بود رو به هزیمت گذاشت و در نتیجه را رسیدن پهلوانان به دریا باز شد.
در این هنگام ماجراهای آرگونات ها یا سرنشینان آرگو تقریباً پایان یافته بود.اما به هنگام عبور از میان کوه بلند و دیوارگونه سکیلا و گرداب کاریبدیس که همیشه می جوشد و فوّاره می زند و موجهای خروشانش سر به آسمان می ساید حادثه هولناکی بر آنها گذشت.اما هرا ترتیبی داده بود که پریان دریایی آماده و مراقب باشند و آنها را راهنمایی کنند و کشتی را سالم از آنجا بگذرانند.
پس از آن به کرت رسیدند که اگر مده همراه ایشان نبود در آنجا پیاده می شدند.مده به پهلوانان گفت که تالوس یعنی آخرین مرد بازمانده از نژاد کهن و باستانی مفرغ که تمامی پیکرش به غیر از قوزک های پایش که تنها ضعف بدنش است از برنز ساخته شده است در آنجا زندگی می کند.مده هنوز سرگرم سخن گفتن بود که تالوس پدیدار شد،زشتروی و کریه و اگر اندکی نزدیکتر می شدند بیم آن می رفت که کشتی را با پرتاب یک صخره در هم بشکند.آنها پارو زدن را رها کردند و پشت پاروها به استراحت پرداختند\مده از سگان شکاری هادس خواهش کرد بیایند و او را از بین ببند.نیروهای هولناک اهریمن خواهش او را اجابت کردند.درست هنگامی که تالوس می خواست سنگ تیزی به سوی کشتی بیندازد خارشی در قوزک پایش احساس کرد و آن را آنقدر خاراند که خون از آن جاری شدو سرانجام درگذشت.آنگاه قهرمانان پیاده شدند و به استراحت پرداختند.
چون به سرزمین یونان رسیدند قهرمانان از یکدیگر جدا شدند و هر یک به خانه و کاشانه خود رفت ،جاسون به اتفاق مده پشم طلایی را برداشت و به دیدن پلیاس رفت.وقتی که به آنجا رسیدند فهمیدند که چه اتفاق وحشتناکی روی داده است.پلیاس پدرِ جاسون را ناگزیر ساخته بود خود کشی کند و مادر جاسون نیزز از فرط اندوه درگذشته بود.جاسون که عزم جزم کرده بود این پلیدی جنایت آمیز را کیفر بدهد،دست یاری به سوی مده دراز کرد که هیچ گاه دست رد به سینه اش نزده بود.مده تدبیری حیله گرانه اندیشید و پلیاس را کشت.مده به دختران پلیاس گفت که می تواند پیران را جوان کند و جوانی را به آنها باز گرداند و برای اثبات این مدعا قوچی را پیش روی آنان سر برید و گوشت آن را در دیگی جوشان ریخت.آنگاه اوراد ویژه جادوگری خواند و لحظه ای بعد برّه ای از درون آب جهید و شلنگ اندازان از اتاق بیرون رفت.دختران پلیاس باور کردند.مده داروی خواب آور نیرومندی به پلیاس داد و بعد دخترانش را فراخواند و به آنان گفت پدرشان را تکه تکه کنند.گر چه از دختران سخت خواهان جوان شدن دوباره پدرشان بودند ولی نمی توانستند خود را قانع کنند دست به چنین کاری بزنند.امّا سرانجام این کار شوم تحقق یافت و بدن تکه تکه شده پلیاس در آب جای گرفت و دختران زل زدند و به مده خیره شدند تا وردی جادوگرانه بخواند و او را در حالی که جوان شده است زنده کند و به آنها بازگرداند.اما مده رفته بود هم از کاخ و هم از شهر و در نتیجه وحشت زده دریافتند که خود قاتل پدرشان بوده اند.در حقیقت انتقام جاسون گرفته شده بود.
آنها پس از مرگ پلیاس به کورینت آمدند و صاحب دو پسر شدند و زندگی حتی برای آدمی مثل مده که عین تبعیدیها تنها بود به خوبی و خوشی می گذشت.زیرا عشق شدید او به جاسون او را برانگیخت خانواده اش را رها کند و کوچکترین ارزشی برای کشورش قائل نشود.اما سرانجام جاسون یا آنکه پهلوانی بزرگ و نامدار بود آن خسّت ذاتی و فطریش را آشکار کرد.وی دختر پادشاه کورینت را نامزد کرد تا به عقد خود در آورد.این ازدواج پیوندی شکوهمند بود و جاسون همواره اسیر و مقهور جاه طلبی ها بود و فقط به جاه و مقام می اندیشید و عشق و سپاس را از یاد برده بود.مده که از این بی وفایی و خیانت شوهر به شگفت آمده بود و از فرط ناراحتی و اندوهی که به این سبب به او دست داده بود،به طریقی پیام خود را به شاه کورینت رساند و او را به هراس انداخت که ممکن است به دخترش گزندی برساند.واقعا چه آدم بی تدبیری بوده است که به چنین امر مهمی نیندیشیده بود.شاه به وی پیام داد که خود و پسرانش باید کشور را ترک کنند.و این محکومیت شبیه مرگ بود.زنی با کودکانی بی پناه و بی سرپرست در تبعید به سر می برد و خود نیز مثل آنها بی یارو یاور بود.در یکی از روزها که نشسته بود و به وقایع گذشته فکر می کرد ،جاسون پیش رویش پدیدار شد و روبرویش ایستادمده به جاسون نگاه کرد امّا سخنی نگفت.جاسون اکنون در کنارش ایستاده بود ولی فرسنگها از او دور بود.جاسون با خونسردی تمام گفت که او از همان نخست می دانسته است که مده چه روح نا آرام و سرکشی داشته است.اگر آن سخنان ابلهانه و زیان بارش را درباره عروس جدید بر زبان نیاورده بود اکنون می توانست در کورینت اقامت کند.اما با وجود این جاسون هر چه در توان داشته است برای او انجام داده است.او را فقط به خاطر همین کارهاست که از این کشور تبعید می کنند ولی نمی کشند.جاسون گفت که واقعا به دشواری توانسته است پادشاه کورینت را قانع کند و در این راه رنجهای بسیار کشیده است.اکنون هم به همین دلیل نزد او آمده است تا نشان بده که کسی نیست که دست رد به سینه دوست بزند.اکنون مقدمات را فراهم آورده و مده می تواند هر مقدار پول نیاز دارد همراه خود بردارد.
چه خدمت بزرگی!سیلاب خشم مده از سخنان جاسون به راه افتاد.مده گفت:”تو به دیدن من آمده ای؟”
و چه خوب کردی که آمدی.
زیرا بار قلبم را سبک خواهد کرد
اگر بتوانم پستی تو را بر تو آشکار کنم
من تو را رهانیدم و یونانیان این را می دانند.
ورزا ها،آدمهای اژدهایی،اژدهای نگهبان
همه را من از بین بردم.من تو را پیروز کردم
من چراغ رهایی تو را در دست داشتم
پدرم و میهنم را هم را در برابر
سرزمینی عجیب رها کردم
من دشمنان تو را سرکوب کدم
بدترین مرگ را برای پلیاس آوردم
اکنون تو مرا رها می کنی.
اکنون به کجا روی آورم؟به خانه پدرم؟
نزد دختران پلیاس؟من به خاطر تو
دشمن همه شدم
ولی خودم من که با آنها دشمن نبودم
وای بر من که تو را شوهری با وفا
و مردی شایسته می پنداشتم
اکنون یک تبعیدی ام ای خدا
یار و یاوری ندارم و کاملا تنها هستم
اسخ جاسون به سخنان مده این بود که آفرودیت او را رهانید نه مده:همان آفرودیتی که سبب شد تا وی در گرو عشق او بگذارد.ضمناً جاسون برای آنکه او را به یونان ،این سرزمین متمدن آورده حق بزرگی به گردن او دارد.و در واقع چه خدمتی از این بزرگتر که به همگان گفته است مده به آرگونات ها یاری داده است و مردم نیز به همین دلیل او را گرامی داشتند.اما کاش اندکی درایت داشت تا از شنیدن خبر ازدواج دوم شوهرش شاد می شد زیرا چنین پیوندی هم برای مده و هم برای فرزندانش سودمند بود.خود مده مسئول تبعید است
مده به رغم تمامی کاستیها و عیب هایی که داشت زنی دانا بود.مده چیزی به جاسون نگفتفقط پولش را نپذیرفت.او به شوهرش گفت که هیچ چیز با خود نمی برد و هیچ کمکی نمی خواهدجاسون خشمگینانه با لحنی اعتراض آمیز گفت:این غرور خودسرانه تو
هر آدم مهربانی را از تو گریزان می کند
ولی این تو هستی که زیان می بینی
مده درست همین لحظه تصمیم گرفت کین خود را بستاند و واقعا می دانست چگونه انتقام بگیرد.مده تصمیم گرفت که عروس یا همسر دوم جاسون را بکشد و بعد… و بعد؟ولی او به ماجراهای آینده هیچ نمی اندیشید.به خود گفت :”اول کشتن آن دختر”
مده بهترین پیراهنش را از صندوق بیرون آورد.بعد آن جامه را به کشنده ترین داروها بیالود و آن را در یک سبد جای داد و سبد را به دست پسرانش سپرد تا آن را برای زن دوم جاسون ببرند.مده به پسرانش گفت به او بگویند آن را بی درنگ بپوشد تا معلوم شود که وی آن را پسندیده است.شاهزاده خانم پیراهن را شادمانه و یزرگوارانه پذیرفت و حاضر شد آن را بی درنگ بپوشد.هنوز دیری از پوشیدن آن جامه نگذشته بود که آتشی هراس انگیز و سوزان او را در بر گرفت.شاهزاده مرد حتی گوشت بدنش نیز آب شد.
چون مده از کامیابی توطئه اش باخبر شد توجه خود را به کار هراس انگیز دیگری معطوف ساخت.فرزندانش هیچ پناهگاهی ندارند و هیچ کس حاضر نیست به آنها کمک کند.پس ناگزیر هستند به بردگی تن دهند.بنابراین در دل گفت:”من نمی گذارم آنها زنده بمانند تا بیگانگاناز آنها بیگاری بکشند
و دستی بیرحم تر از من آنان را بکشد
من که به آنان زندگی بخشیدم مرگ را هم می بخشم
اوه،ترس به دل راه مده،به جوانیشان میندیش
و اینکه چقدر عزیزند و چگونه به دنیا آمدند
این را فراموش کن –فراموش خواهم کرد که پسران من هستند
یک لحظه زود گذر و بعد اندوهی جاودانه
هنگامی که جاسون خشمگین و برافروخته از بلایی که مده بر سر عروسش آورده بود به درون خانه آمد، البته مصمم بود که او را بکشد،دو پسر خود را مرده یافت و مده بر بام خانه بر ارابه ای سوار می شد که چند اژدها آن را می کشیدند.آنها مده را به آسمان بردند و از چشمان جاسون که پیوسته نفرین می کرد و در نتیجه این رویداد مهیب خویشتن را از دست داده بود،ناپدید کردند.
یاسون (جیسون= شفا دهنده، منجی) رهبر اساطیری آرگانائوتها (مردمان دریایی دارای کشتی های تندرو) است یعنی همان عنوان رهبر اقوام دریایی یونانی است که دولت هیتیان و پایتخت ایشان هاتوشا (لفظاً یعنی شهر ایزد پشم زرین) را ساقط کرده اند. دسته ای از همین یونانیان (مردم دریایی) که به سمت شهر تروا رفته و موجب سقوط آن شده اند؛ حماسه ایلیاد یونانیان را پدید آورده اند. حماسه اودیسه بر خلاف اینها به یونانیان مربوط نیست بلکه یونانی شده روایت فتح اسکاندیناوی توسط گوتهای پرستنده اودین (عصبانی و خشمناک= اودیسه) می باشد.
خیلی ممنون
ولی هر زنی از خیانت شوهرش ناراحت میشود حتی اگر به سود او باشد
پس از حق نگزریم مده کار منطقی در ان زمان انجام داده
انیتا
بعد از این همه کمک جیسون باز هم میگه تو کاره زیادی نکردی و باید از من ممنون باشی؟
واقعا که !!!!!!!
مردها در تمام طول تاریخ خودخواه بودند
در تمام طول داستان می بینییم که این زنان هستند که خطرات را از جلوی پای جیسون بر می دارند
اعم از : هرا , افرودیت , مدی
آقای حامد منوچهری کوشا
با درود و سپاس
اگر افسانه ها و داستانهای پهلوانان و اسطوره های ایرانی بیشتری ارایه کنید . بسیار سپاسگذار شما خواهیم شد
جیسون قهرمان مورد علاقه من بود
این بی وفاییش سنگین بود و از چشمم افتاد
افسایه های شما و یهودیان و زرتشتیان و مسلمانان و هر قلم که نخی از توپ دوک نخ ریسی جم زرین من در ایستاگرام (@NavidArastehو بتاقم) هست یک به یک اجرا میشه آری نمایشنامه های آماده برای اجنه و دیوان بیکار و عشق بازی گری اللّه آخر و عاقبت ما رو با این بازیگرای جوگیر بخیر بکنه انشاءاللّه