فیتون(فائتون)

این داستان یکی از بهترین داشتانهای اووید است که آن را به زیبایی تمام سروده است و با به درازا کشیدن آن جلوه و جذابیت ویژه ای به آن بخشیده است.

کاخ خورشید جایی نورانی و خیره کننده بود.چون کاخ از طلا ساخته شده بود می درخشید و عاجهای آن روشنی می بخشیدند و جواهرات آن اخگرین بودند.هر چیزی که درون و برون آن بود می درخشید و چشم را خیره می کرد.آنجا همواره نیمروز بود.تیرگی و هوای مه آلوده را در آن راه نبود و هیچ چیزی سایه تیره بر آن نمی افکند.تاریکی شب در آنجا ناشناخته بود.اندک بودند آن شمار آدمیانی که می توانستند درخشش دگرگون ناپذیر آنجا را تحمل کنند و حتی اندک بودند کسانی که توانسته بودند به آنجا راه یابند.

با وجود این روزی جوانی که از سوی مادر از آدمیان فناپذیر بود جرأت یافت به کاخ خورشید نزدیک شود.این جوان گهگاه ناگزیر می شد درنگ کند و چشمهای خیره شده اش را با دست بمالد ولی مأموریتی که او را به رفتن به سوی کاخ ناگزیر کرده بود به حدّی مهم بود که ناچار استوار گام پیش گذاشت تا به هر ترتیب خود را به آن کاخ برساند و از درهای درخشان و نورانی اش بگذرد و به درون اتاق فرمانروایی و شهریاری راه یابد که خداوند خورشید با آن شکوه و جلال درخشان و کورکننده اش در آن بر تخت شهریاری نشسته بود.در آنجا جوان ناگزیر شد بایستد کمی درنگ کند،چون تاب تحمل را از دست داده بود.

هیچ چیز از چشمان خورشی پنهان نمی مانَد.خورشید جوانک را بی درنگ به حضور پذیرفت و با مهربانی و نرمی ویژه به او نگاه کرد و از او پرسید:”چه چیزی تو را به این کاخ کشانده است؟”جوانک دلیرانه پاسخ داد:”آمده ام تا بفهمم که آیا شما پدر من هستید یا نه.مادرم گفت شما پدرم هستید،اما در مدرسه وقتی به همدرسان می گویم من پسر خورشید هستم ،به من می خندند.آنها حرف مرا باور نمی کنند.من این را هم به مادر گفتم و او به من گفت که بهتر است بیایم و از خود شما بپرسم.”

خورشید لبخند زنان تاج نورانی و خیره کننده اش را از سر برداشت تا جوانک بتواند آسوده خاطر به او نگاه کند.خورشید گفت :”بیا فیتون،تو پسر من هستی.کلیمنه حقیقت را به تو گفته است.امیدوارم در سخنان من تردید نکنی.اما من این را ثابت می کنم.هر آرزویی داری به من بگو،آن را برآورده می سازم.من رودخانه ستیکس را شاهد ادعای خود می گیرم،و ستیکس رودخانه سوگند خدایان است.”

تردیدی نبود که فیتون اغلب خورشید را که سواره بر آسمان می گذشت دیده بود و با احساساتی توأم با ترس و حرمت و تقریباً هیجان زده به خود گفته بود:”او که آن بالاست پدر من است.”و بعد در دل به خود گفت که سوار شدن بر ارّابه خدایان،و اسب تاختن در آن راستاهای خیره کننده و روشنایی بخشیدن به جهان چه کار شگفت انگیزی است!اینک با شنیدن سخن پدر مطمئن شده بود که آن رؤیای هیجان برانگیز به حقیقت می پیوندد.بی درنگ با صدای رسا گفت:”من جانشینی تو را می خواهم پدر.این تنها آرزویی است که دارم.فقط برای یک روز ،فقط برای یک روز به من اجازه بدهید تا در ارّابه شما بنشینم و آن را برانم.”

خورشید متوجه شد که نادانسته چه گفته است .چرا آن سوگند سرنوشت آفرین را یاد کرده است و متعد شده است که آرزوهای این پسر نادان و بی خرد را برآورده سازد؟بنابراین گفت:پسرک عزیزم.این تنها خواستی است که من نباید آن را برآورده سازم.البته می دانم که نمی توانم دست رد به سینه تو بزنم،زیرا به ستیکس سوگند یاد کرده ام.حال اگر اصرار می ورزی،ناگزیر باید بپذیرم.گوش بده تا به تو بگویم که تو چه چیزی را از من خواسته ای.تو پسر کلیمنه و من هستی.تو فناپذیر هستی و بنابراین هیچ فناپذیری نمی تواند ارابه مرا براند.در حقیقت جز من هیچ خدایی هم نمی تواند.حتی زئوس.به راهی که ارابه می رود بیندیش.این راستا با چنان شیب تندی از سطح دریا به آسمان می رود که اسبان من،که در آن صبحگاه که تازه نفس هستند،به دشواری می توانند از آن بالا بروند.میانه آسمان به حدی بلند است که حتی من هم دوست ندارم از آنجا به پایی نگاه کنم.و فرود آمدن از آن از همه دشوار تر است،زیرا چنان شیب تندی دارد که خدایان دریا حیرت زده به من نگاه می کنند که چگونه می توانم از فرو افتادن خود جلوگیری کنم.راندن و اداره کردن اسبان هم بسیار دشوار است و به تلاشی بی وقفه نیاز دارد.روح عصیانگر اسبان به هنگام بالا رفتن از آن راستا می جوشد و من به دشواری می توانم آنها را اداره کنم،پس با تو چه خواهند کردآیا تو می پنداری که شگفتیهای بسیاری را در آنجا خواهی دید،یعنی شهرهای زیبای خدایان؟نه…هرگز.تو ناگزیر از کنار درندگان خواهی گذشت ،و فقط اینها را بر سر راه خود خواهی یافت:ورزا،شیر،عقرب،خرچنگهای بزرگ و غول پیکر ،که هر کدام می کوشد به تو آسیب برساند.به پیرامون خود نگاه کن.ببین که در این دنیا چه کالاهایی وجود دارد که فروشندگان عرضه می کنند.هر چیز یا کالایی را که می خواهی برگزین تا به تو تعلق گیرد.”

اما این سخنان خردمندانه برای آن پسر هیچ معنا و مفهومی نداشند.چشم اندازی زیبا و با شکوه پیش روی پسرک گشوده شده بود.او در عالم خیال خود را در آن ارابه شگفت انگیز می یافت که ایستاده بود و با توانایی و استادی تمام اسبانی را اداره و رهبری می کرد که حتی زئوس هم نمی توانست چنین کند.او به خطرهایی که پدرش درباره آنها سخن گفت نمی اندیشید و کوچکترین هراسی نداشت.و به قدرت و نیروی خود شک نمی کرد.سرانجام خورشید از قانع کردن پسر دست برداشت زیرا می دانست که سودی ندارد.علاوه بر این وقتی هم نمانده بود و زمان حرکت فرا رسیده بود.در این هنگام دروازه های شرق ارغوانی رنگ شده بودند و سپیده دم سرای پر از نور خویش را گشوده بود.ستارگان آسمان را ترک می کردند،حتی ستاره دیرپای بامدادی هم کم نور شده بود.

نیاز به شتاب کاملا هویدا بود،زیرا همه چیز آماده شده بود.فصلها،که دروازه بانان کوه اولمپ هستند آماده ایستاده بودند تا درها را بگشایند.اسبها را افسار زده و به مال بند ارابه بسته بودند.فیتون سرفراز و دلشاد،در ارابه نشست و اسبها راهی شدند.او راه خود را برگزیده بود و دیگر نمی توانست چیزی یا حادثه ای را که پیش می آمد تغییر بدهد. به ویژه اکنون که برای نخستین بار از حرکت برق آسا در فضا لذّت می برد و با چنان سرعتی می رفت که باد شرق هم به وی نمی رسید و فرسنگها فرسنگ پشت سر رها شده بود.پاهای پرواز کننده اسبها طوری در لبه فرش گسترده ابرهای کم ارتفاع فراز اقیانوس فرو می رفت که گویی از درون مه رقیق دریایی می گذشت و بعد اندک اندک و به تدریج اوج گرفتند و به درون فضای زلال و بی ابر رسیدند.فیتون در یک لحظه زودگذر خود را خداوندگار آسمان پنداشت.اما ناگهان تغییری روی داد.ارابه با تلاطمی دیوانه وار به این سو و آن سو تکان می خورد.شتاب گام اسبان فوق العاده زیاد شده بود و او دیگر نمی توانست آنها را اداره کند.اکنون اسبها بودند که راهبری ارابه را در اختیار گرفته بودند نه فیتون.اسبها که سبک بودن ارابه سوار و ضعیف بودن دستهایی که افسار را گرفته بود حس کردند،فهمیدند که او ارابه سوار همیشگی نیست.اکنون اسبها فرمانروا شده بودند.آنها آن راستای همیشگی را ترک کردند و به هر سویی که خود می خواستند رفتند،به بالا یا پایین چپ و یا راست.نزدیک بود که ارابه را به برج عقرب بکوبند و آن را در هم بشکنند،که آن را ناگهان بالا کشیدند و به برج سرطان برخورد کردند.در این گیرو دار سرنشین درمانده ارابه از فرط وحشت نیمه جان شده بود و افسار را از دست داده بود.

اکنون جولان دادنها دیوانه وار تر شده بود.اسبها خود را به بالاترین نقطه آسمان رساندند و بعد در حالی که با سر و شتابان فرود می آمدند دنیا را به آتش کشیدند.بلندترین کوهها ،یعنی ایدا و هیلکون که زیستگاه موزها بود،و پارناسوس و کوه آسمان خراش اولمپ اولین جاهایی بودند که آتش گرفتند.آتش در دامنه های شیبدار آن کوهها سرازیر شد و به دره های کم عمق و زمینهای پست جنگلی راه یافت،و هر چیز را که در راه خود یافت شعله ور ساخت.آب چشمه ها بخار شد،رودها کم آب تر شدند.گفته اند که در آن هنگام تنها رود نیل بود که توانست بگریزد و سرش را پنهان کند که تا امروز هم پنهان مانده است.

فیتون که هنوز هم در ارابه نشسته بود و به سختی می توانست تعادل خود را حفظ کند،در میان ابری از دود و بخار های سهمگین برخاسته از دل کوهها پنهان شده بود.تنها چیزی که در آن لحظه آرزو می کرد این بود که این ماجرا هر چه زودتر ۱ایان یابد.او حتی حاضر شده بود از مرگ هم استقبال کند.زمین (همه مادر) هم تاب تحمّل را از دست داده بود.زمین چنان فریاد گوشخراشی کشید که صدایش به گوش خدایان رسید.چون خدایان از فراز کوه اولمپ به پایین نگاه کردند،بی درنگ دریافتند که اگر بخواهند دنیا نجات یابد باید هر چه زودتر اقدام کنند.ژوپیتر(زئوس)آذرخش را برداشت و آن را به سوی ارابه سوار شتابان و پشیمان فرستاد.آذرخش به او اصابت کرد و او را کشت و ارابه را هم در هم شکست و اسبها را که دیوانه شده بودند به درون دریا انداخت.

فیتون که در آتش می سوخت از ارابه بیرون افتاد و به سوی زمین فرود آمد.رودخانه مرموز اریدانوس،که هیچ انسانی نتوانسته بود آن را به چشم خود ببیند،جسدش را در خود پذیرفت،آتش را خاموش و جسد را خنک کرد.نایّاد ها یا پریان آبزی به او رحمت آوردند،زیرا بسیار جوان بود و زود مرده بود،و جسدش را به خاک سپردند و بر سنگ گورش نوشتند:

در اینجا فیتون آرمیده است که ارابه خدای خورشید را می راند.

او ناکام ماند اما شهامتی گران از خود نشان داد.

خواهرانش،هلیاد ها که دختران هلیوس یا خورشید بودند،بر سر گورش آمدند تا سوگواری کنند.آنها در آنجا بر ساحل همان رودخانه اریدانس به درختان تبریزی مبدل شدند.

و از آنجا اندوهناک اشکهایشان را به آب می ریزند

و هر قطره اشکی که در آب فرو می چکد به یک قطره

عنبر درخشان تبدیل می شود.

You might also like
1 Comment
  1. دوست says

    از سایت شما نهایت استفاده را بردیم ، فقط می تونم بگم ممنون شما هستم.

Leave A Reply

Your email address will not be published.