بر طبق اسطوره آفرینشی باکوبا (در زئیر)، مبومبو، خدای سفیدپوست، در هنگامی که زمین وجود نداشت و فقط آب در تاریکی پنهان بود، فرمانروایی میکرد. روزی لرزش دردناکی در شکم خود احساس نمود و نخست خورشید و سپس، ماه و ستارگان را قی کرد. خورشید با چنان شدتی درخشید که آب تبدیل به بخار و ابر شد، تپههای خشک به تدریج، ظاهر شدند. مبومبو دوباره انسان، حیوان و سایر چیزها را قی کرد: یعنی نخست زن، سپس پلنگ، عقاب، ستاره در حال افول، سندان، بوزینه فومو، نخستین مرد، تیغ، دارو، رعد و آذرخش را، استفراغ نمود.
نچیانگه، بانوی آبها، در شرق زندگی میکرد. وی دارای پسر و دختری به نام ووتو و لاباما بود. ووتو، نخستین شاه باکوبا به شمار میرفت. وی به همراه فرزندان، به سوی غرب رفتند و پوست خود را به رنگ سیاه درآوردند. و با نهادن دارو بر روی زبان آنها، گفتار آنها را تغییر داد. بعدها متهم به ازدواج با خواهر خود شد، سپس به همراه پیروانش کنارهگیری کرد و شهر بالوبا را پایهگذاری نمود. و گفتار آنها را، با ایجاد بُرشی بر روی زبانشان تغییر داد. آنان در صحرای ووتو، سکونت گزیدند، وی با دمیدن در شاخ بوقی خود، بر صحرای لمیزرع، درختان بسیار رویاند و جنگلی را که اکنون نیز در نزدیکی سالامودیمو وجود دارد، پدید آورد.
مردی بوزینه فومو را در حال لیسیدنشیره نخل یافت. وی بوزینه فومو را کشت و پلنگ او را از پای درآورد. این آغاز جنگ میان مردم بومی و حیوانات بود. فقط بزها با مردم بر جای ماندند و به این جهت است که پلنگها دشمن بزها هستند.
وقتی مبونگو مدعی سلطنت شد، منازعهای درگرفت که به توسط توخه آرام گردید، او برادر ووتو بود که به مبونگو، گَرد جادویی را بخشید. مبونگو، گرد را بر روی مرزهای املاک خود پاشید و بلادرنگ، گسلهای عمیقی در زمین پدید آمد و مرزها مشخص شد. نشان سلطنتی بعدی او این بود که وی سندانی را در دریاچه افکند، که شناور بر روی آب ایستاد. او آب را به رنگهای قرمز، سفید، زرد درآورد و اینکار که بامبو را سخنگو ساخت و سرانجام، نام حیوانی جدید را بر زبان راند، تمساح از آب به بیرون خزید. مردم تحسین کردند و توخه اعلام نمود که: «این مبونگو، نوه بزرگ ووتو و خواهری وی است.» در روزگار کنونی نیز باسونگهها با خواهر خود ازدواج میکنند و شاه باکوبا این حق را داشت که شب نخست را، با خواهرش باشد.
اصل و منشأ جهان و نوع بشر، بخش عمدهای از اسطورهها را در برمیگیرد. اسطوره آفرینش باکوبا، نیم قرن پیش نگاشته شد. باکوبا در جایی در کنگوی بلژیک زندگی میکرد. آن جا که بارانهای جنگلی، رودهای بسیاری را روان میساخت. این امر شاید به آب، مفهوم عنصر آغازین ببخشد. رنگ سفید با مرگ و جهان ارواح در ارتباط است. در این داستان، آفرینش، به دور از آروارههای مرگ صورت میگیرد و ارتباط شکم با زیستگاه مرگ، فقط مختص به قبیله بانتو نیست، مردم باکوبا و بالوبا نیز در این اندیشه سهیماند. اسطورههایی که میگویند «اصل و منشأ» بشر، جفتی خواهر و برادرند، در نواحی مربوط به بانتوها مشترک است. با آن که ازدواج خواهر و برادر به ندرت صورت میگیرد، ولی انجام آن، در میان طبقات مرفّه بانتوها گزارش شده است. سونگهها به عنوان قبیلهای «اشرافی» یا سلطنتی تلقی شده و به نظر میرسد که قانون گذراندن شب اول با خواهر، به منظور خوشیمنی در خانواده صورت میگرفته است. نیاکان شاهان بزرگ، به ناچار، میبایستی به صورت قهرمانان فرهنگی، مخترعین در هنر و صنایع دستی که هنری سحرآمیز به شمار میرفت، در نظر گرفته شوند.
برخی جزئیات درباره آدم و حوّای موجود در تورات، دارای همسانیهای غیرقابل انتظاری، در اسطورههای آفریقاییاند. قوم شیلوک، که در کنار نیل در سودان زندگی میکنند، معتقدند که یوک (خدا)، انسان را از خمیر آفرید. وی راهی سفر به سوی شمال شد و خمیر سفید را یافت و از آن، اروپاییها را ساخت. عربها را از خمیر قرمز ـ قهوهای پدید آورد و آفریقاییها را، از خاک سیاه آفرید. سپس یوک به خود گفت: «من به انسانها پاهای بلند میبخشم تا بتواند به مانند فیلامینگوهای صورتی، به هنگام صید ماهی در آبهای کمعمق راه بروند. من به آنان بازوان بلند میبخشم، تا به مانند بوزینهها که چوب پرتاب میکنند، کج بیل پرتاب کنند، به آنان دهان خواهم داد برای آن که ارزن بخورند و زبان خواهم داد برای آن که بخوانند، چشم خواهم داد تا غذای خود را ببینند و گوش میبخشم تا آواز را بشنوند.» پانگوئههای اهل کامرون میگویند: خدا نخست، یک مارمولک را از گِل آفرید و سپس آن را به مدت هفت روز، در آب قرار داد تا خیس بخورد و بعد چنین گفت: «انسان بیرون بیا» و سپس، انسانی به جای مارمولک خارج شد.
در طی قرن نوزدهم، دانشمندان بسیاری به اسطوره شناسی قوم زولو در ناتال، پرداختند و به همین جهت، بخشی از اسطورههای آنها، پیش از آن که به دست فراموشی سپرده شود یا با اسطورههای مسیحی درآمیزد. به ثبت رسیدند. اصل اسطوره زولو تشابه بسیاری در مورد درآمیختن آسمان با زمین، یعنی اورانوس و گی که همه خدایان از آن، نشأت گرفتهاند، دارد. در آغاز، در سرزمین شمالی به نام اوهلانگا، مرداب بزرگی وجود داشت. در این مرداب انواع نی، با رنگهای متفاوت روییده بود. روزی آسمان ـ خدا، به نام اونکولونکولو از بهشت پایین آمد و با اوهلانگا، ازدواج کرد و از آنجا، نیهای بسیاری، با رنگهای متفاوت بُرید و آنها را به صورت انسان درآورد. آنان را به هیأت توأمان شکل بخشید، یعنی از هر ساقه نی، یک مرد و یک زن ساخت. اینان انسانهای نخستین و اونکولونکولو، به معنای «نیا» نامیده شدند، هر جفت از آنان، والدین یکی از طوایف انسانها گشتند، هر قبیله رنگ خود را داشت، مثل این که از رنگ قهوهای گرفته شده باشند. بنابراین، مردم جهان از گیاهان آبی شکل گرفتند و از دشتی فراز روییدند که با آن اونکولونکولو در همبستگی آفرینشی زندگی میکرد. هر کشوری از زمین خیس زاده شد و هر اونکولونکولو، داروی پنهانی خویش، یعنی سعادت و طلسم پنهانی حیات را آورد.
کلمه اوهلانگا به معنای نی است. زولوها خود را آبانتسوندو مینامند، یعنی مردمان تیره رنگی که رنگ پوست آنان شبیه رنگ نی است که در آبگیرهای نی ـ گل میخی، در دشتهای زولولند میروید.
منبع:ریچارد کاوندیش،اسطوره شناسی:دایرهالمعارف مصوّر اساطیر و ادیان مشهور جهان، ترجمهی رقیّه بهزادی، تهران،نشر علم،چاپ اوّل،۱۳۸۷