مواد و مصالح این داستان از نوشته های دو شاعر برگزیده شده است،از نوشته های اسکیلوس یونانی و اووید رومی که با هم چهارصد و پنجاه سال اختلاف زمانی دارند،و حتی بین ویژگی اخلاقی آنها هم تفاوت بسیار است.نوشته های این دو تنبهترین منابع این داستان هستند.شناخت تفاوت بین نوشته های این دو تن بسیار آسان است:اسکیلوس جدّی رک و بی پرده گو،اووید سبکدل و سرگرم کننده.به تصویر کشیدهن دروغ های عاشقان و همچنین داستان کوچکی که درباره سیرینکس گفته است از ویژگی های اووید است.
در آن روزگاران که پرومتئوس آتش را به تازگی به آدمیان داده بود،و آن هنگام که تازه در کوهستانهای قفقاز به بند کشیده شده بود،میهمان شگفت انگیزی به دیدارش آمد.موجودی آشفته حال و گریز پایی سینه خیز که با دشواری تمام از صخره ها ،تخته سنگها و پرتگاهها و شکافهای محل اسارت پرومتئوس بالا آمد.آن موجود شبیه گوساله ماده بود،امّا مانند دختری سخن می گفت که ظاهرا از درد و محنت کشنده ای به عذاب آمده است.آن موجود از دیدن پرومتئوس شگفت زده شد و بانگ برآورد:
این را که می بینم
هیکلی طوفان زده
به صخره ای به بند کشیده شده
مگر گناهی از تو سر زده؟
که چنین کیفری دیده ای؟
من کجا هستم؟
با بینوایی سرگردان سخن بگو
بس است به اندازه کافی آزمایش شده ام
این سرگردانی دیرپای من
اما هنوز هم نتوانسته ام جایی بیابم
تا بدبختی ام را در ان رها کنم
من دختری هستم که با تو سخن می گویم
ولی شاخ بر سر دارم
پرومتئوس او را شناخت.زیرا از داستان و ماجرای زندگی او آگاه بود و نام او را نیز بر زبان آورد:
ای دختر تو را می شناسم،یو،دختر ایکانوس
تو بودی که قلب خدا(زئوس) را گرمی عشق بخشیدی
و هرا از او متنفر است و اوست که
تو را اینچنین برای همیشه سرگردان ساخته است.
شگفتی از هیجان و آشفتگی یو کاست.او آرام و شگفت زده ایستاد.او نام خود را از دهان این موجود عجیب،آن هم در این چنین جایی خلوت و دورافتاده ،شنیده بود.التماس کنان گفت:
ای رنجدیده،تو کی هستی که حقیقت را به کسی می گویی
که رنج و درد کشیده است؟
و پرومتئوس پاسخ داد:
تو پرومته را می بینی که به فناپذیران آتش داد
که آنگاه هم او را شناخت و هم از داستانش آگاه شد:
تو که به نژاد انسانی کمک کردی؟
تو پرومتئوس دلیرِ بردبار؟
آنها آزادانه با هم به صحبت نشستند.پرومتئوس به او گفت که زئوس چه رفتاری با او داشته است،و آن دختر(گوساله) نیز به او گفت که زئوس سبب شد تا او ،که شاهزاده خانمی شاد و خوشبخت بوده است،به حیوان بدل شود:
حیوانی،حیوانی شکمباره و سیریناپذیر
و این گریزپاییِ دیوانه وار با جهشهای ناشیانه
وای که چه شرم…
هرا همسر حسود زئوس مسبب اصلی و مستقیم بدبختیها و دردو رنجهای این دختر بود،اما در واقع زئوس به وجود آورنده اصلی این ماجرا به شمار می آمد.زئوس عاشق آن دختر شد:
به اتاق پاک دوشیزگی ام
رؤیاهای شبانه
تا با چرب زبانی مرا قانع کند:
“ای دختر خیلی خیلی خوشبخت
تیر عشق در قلب زئوس نشسته است
و در آتش عشق تو می سوزد
او می خواهد با عشق تو را به اسارت درآورد.”
و این رؤیاها همیشه و هر شب وجودم را تسخیر می کرد
حسادت هرا از عشق زئوس خطرناکتر می نمودو او از این بابت بیمناک بود.اما با وجود این زئوس با اقدامی که از پدر خدایان و آدمیان بعید می نمود کوشید تا با پوشاندن زمین در پرده ضخیمی از ابری تیره،که توانسته بود روشنی را بزداید و شب تیره بر زمین بگستراند،یو و خودش را پنهان نماید.هرا به خوبی می دانست که این رویداد غیر مترقبه بی دلیل نیست و بی درنگ به شوهرش بدگمان شد.چون نتوانست او را در جایی از آسمان بیابد شتابان به زمین آمدو به ابر ها دستور داد پراکنده شوند.اما زئوس را در کنار یک گوساله ماده سفید و زیبا دیدکه البته یو بود.زئوس سوگند یاد کرد که این ماده گوساله را هیچ وقت ندیده است مگر همین حالا که به صورت یک نوزاد از دل زمین سر در آورده است.به گفته اووید این خود ثابت می کند که خدایان از شنیدن دروغ عاشقان خشمگین نمی شوند.اما با وجود این ثابت می کند که این دروغها همیشه هم کارساز نیستند،زیرا هرا حتی کلمه ای از سخنان زئوس را نیز باور نکرد.هرا گفت که چه گوساله زیبایی است و آیا زئوس می تواند آن را به او هدیه بدهد؟ گرچه زئوس متأسف و متألم بود، اما بیدرنگ دریافت که اگر این تقاضا را رد کندهمه چیز آشکار می شود.پس چه بهانه ای کارساز کند؟یک ماده گوساله ناقابل…زئوس یو را ناخواسته و با بی میلی تمام به همسرش داد و هرا هم می دانست که گوساله را چگونه از شوهرش دور سازد.
هرا گوساله(یعنی یو)را به دست ارگوس سپرد که می توانست خواسته های هرا را برآورده سازد،زیرا ارگوس صدتا چشم داشت.با بودن چنین نگهبانی که به هنگام خواب تنها چندتا از چشمهایش را می بست و با بقیه چشمها به پاسداری مشغول می شد هیچ کاری از دست زئوس بر نمی آمد.او شاهد بدبختی یو بود که به حیوان بدل شده بود و از خانه و کاشانه نیز رانده و وامانده.او جرأت نمی کرد به یاری آن دختر برود.اما سرانجام نزد پسرش هرمس رفت که پیام رسان خدایان بود و به او گفت که باید راهی را برای کشتنآرگوس بیابد.از نظر زرنگی هیچ خدایی به پای هرمس نمی رسید.چون به زمین رسید هر نشانی از خدایی داشت را کنار گذاشت و به هیئت و صورت یک روستایی به دیدار آرگوس شتافت و نی زدن را اغاز کرد.آرگوس از شنیدن نوای نی شاد شد و از نوازنده خواست تا کمی نزدیکتر بیاید.او گفت:”تو هم می توانی بر این صخره در کنار من بنشینی .می بینی که اینجا سایه است و چوپانان سایه را دوست دارند”
هرمس فرصتی از این بهتر نمی یافت،اما با وجود این ماجرایی رخ نداد.او به نواختن نی ادامه داد و سپس تا دیر زمانی نشست و تا توانست پشت سر هم و یکنواخت به صحبت ادامه داد.شماری از صد چشم آرگوس به خواب رفته بود و شماری دیگر پیوسته بیدار مانده بودند.سرانجام یک داستان مؤثر واقع شد. داستانی درباره پان و اینکه چگونه یک پری به نام سیرینکس را دوست می داشتولی آن پری یا نیمف از او می گریختو هرگاه که نزدیک بود که او را به دام بیندازد خواهران پری او را به یک دسته نی تبدیل می کردند.پان به او گفت:”با وجود این تو مال من خواهی بود”و از همان ساقه نی که پری به آن تبدیل شده بود:
نی چوپانان ساخت از
چند نی که با موم به هم چسبانده بود.
البته این داستان کوتاه،برخلاف داستانهای مشابه زیاد خسته کننده و کسالت آورد نبود،ولی آرگوس آن را خسته کننده یافت.تمامی چشمهایش به خواب رفتند.البته هرمس او را بی درنگ کشت امّا هرا چشمها را برداشت و همه را بر دم طاووس گذاشت که پرنده مورد علاقه اش بود.
در آن هنگام به نظر می رسید یو آزاد شده است،اما چنین نبود.هرا بی درنگ بر او تاخت و یک خرمگس را مأمور ساخت تا او را پیوسته بیازارد.خرمگس هم او را با نیش زدن های دائم دیوانه کرده بود.ی. به پرومتئوس گفت:
او همیشه مرا در امتداد ساحل می راند
که برای غذا و نوشیدنی نمی توانم درنگ کنم
و نمی گذارد بخوابم
پرومتئوس کوشید او را دلداری بدهد،ولی فقط توانست او را به آینده ای دور امیدوار سازد.اکنون فقط سرگردانی بیشتر و رفتن به سرزمینهای وحشت انگیز پیش روی او قرار داشت.بی تردید آن بخش از دریا که ساحل آن را دیوانه وار و آشفته حال طی کرده بودبه خاطر وی دریای ایونی و بوسفور،یعنی گدار یا گذرگاه ماده گاو نامیدند که یادگار زمانی است که وی از آن گذشت،اما آسودگی خاطر حقیقی وی زمانی فرا می رسید که می توانست خود را به رودخانه نیل برساند،که در آنجا زئوس می توانست او را به همان شکل انسانی پیشین بازگرداند.یو برای زئوس پسری زایید که او را اپافوس نامید،و از آن پس سالیان دراز به خوشی و خوشبختی گذراند و بلاخره پرومتئوس گفت:
آگاه باش که از تبار تو فرزندی می آید
خجسته بخت کماندار و دلیر
که مرا آزاد خواهد کرد
هرکول از اعقاب یو است و او از بزرگترین پهلوانان است و کمتر خدایی به نیرومندی او وجود دارد و کسی بود که پرومته آزادیش را مدیون اوست.
به نام خداوند بخشنده و مهربان
میشه یکم بیشتر توضیح بدین