گل دیگری که پس از مرگ یک جوان زیباروی دیگر رویید،گل سوسن بود که هیچ شباهتی به گلی که اینک ما سوسن می گوییم نداشت،بلکه زنبق گونه بود و به رنگ ازغوانی تیره ،یا به گفته شماری دیگر به رنگ سرخ زیبا و دل انگیز.مرگ آن جوان نیز مرگی حزن انگیز بود که هرساله یاد آن را گرامی می داشتند زیرا جوان در:
جشن هیاسینتوس(سوسن)
که در طول شب آرام پایدار می ماند
در مسابقهای با آپولو کشته شد.
در پرتاب دیسک به رقابت برخاستند
و دیسکی که آن خداوند به سرعت پرتاب کرد
از هدفی که وی در نظر داشت فراتر رفت
آن دیسک محکم بر پیشانی هیاسینتوس(هیاسینت)فرود آمد و زخمی هولناک به جای گذاشت.او از عزیز ترین همنشینان آپولو بود.در آن هنگام که کوشیدند ببینند چهکسی دیسکش را دورتر می اندازد،هیچ رقابت یا مسابقهای بین آن دو نبود،بلکه می خواستند ورزش کنند.آپولو چون فوران خون از پیشانی آن جوان و افتادنش بر زمین را بدید،وحشتزده شد.وقتی که آن جوان را از زمین بلند کرد و در آغوش کشید و کوشید زخم را التیام بخشد،خود نیز رنگ باخت و چهره زرد کرد.امّا دیگر دیر شده بود.هنوز او را در آغوش گرفته بود که سرش عین گلی ساقه شکسته به عقب افتاد.او مرده بود و آپولو که در کنار جسد وی زانو زده بود به حالش گریست،زیرا در عنفوان جوانی و زیبایی مرده بود.آپولو خود او را کشته بود هرچند که تقصیری نداشت و او را به عمد نکشته بود.وی پیوسته می گریست و می گفت:”وای،کاش می توانستم جانم را فدای تو کنم،یا با تو بمیرم”در همان حال که اپولو زار می گریست و چنین ندبههای سوگوارانه می کرد،گیاه خون آلوده ای دوباره رشد کرد و چنان زیبا گل داد که تا بد نام آن جوان را بر خو نهاد:هیاسینتوس یا سنبل.آپولو خود بر گلبرگهای آن نوشت ،شماری می گویند حرف اوّل هیاسینتوس را بر آن نوشت و شماری دیگر بر این عقیدهاند که دو حرف از یک کلمه یونانی نوشت که”افسوس” معنی می دهد،امّا در هر صورت هرچه که بود یادواره اندوه بزرگ آپولو بود.
داستان دیگری هم هست که می گویند زفیر،یعنی باد غرب ، او را کشت نا آپولو.آن باد هم آن جوان را که زیباترین جوانان دنیا بود دوست می داشت و چون خشم ناشی از حسد،که چرا آپولو او را بیش از زفیر دوست دارد،بر او چیره شد،بر آن دیسک وزید و سبب شد تا از مسیر خود منحرف شود و به هیاسنت برخورد کند.
چنین داستانهای زیبا و شایان توجهی که درباره جوانان زیباروی نوشته شده است که در عنفوان جوانی مردهاند و بعد آن گونه که سزاوار و شایسته بوده اند به گلهای بهاری بدل شده اند ،احتمالا پس زمینه های تیره ای دارد.در این داستانها به پلیدیها و به اهریمن صفتیهایی اشاره شده است که در گذشته های بسیار دور دیده شده است.دیربازی پیش از اینکه در سرزمین یونان داستانها و اشعاری که اینک به دست ما رسیده است گفته یا سروده شود،و شاید حتی پیش از آنکه داستانسرا یا شاعری وجود داشته باشد،چنین اتفاق افتاده استکه در کشتزارهایی نه چندان بارور اطراف یک روستا که حتی غله نیز در آن به عمل نمی آمده است،یک نفر از روستاییان زن یا مرد کشته می شده است و خون وی بر زمینهای بایر و بیباروبر می ریخته است.تاکنون هیچ کس اظهار عقیده نکرده است که خدایان نورانی ساکن کوه اولمپ از قرابانی کردن نفرت انگیز آدمی بدشان می آمده است.انسان این احساس تیره و مبهم را در زندگی داشته است که چون زندگی آدمیان اصولا به فصل بذر پاشی یا برداشت محصول استوار شده اس،بی تردید بین آنها و زمین پیوند ژرفی وجود دارد و خونشان که با غلّه پرورش می یابد به نوبه خود می تواند زمین را بهنگام ضرورت بارور کند.چه چیزی از این طبیعی تر که وقتی پسری جوان و زیباروی کشته می شده است،اندکی بعد در محل ریخته شدن خون،گل نرگس یا گل سوسنی که واقعا نفس همان جوان مرده بوده استمی روییده و شکوفه می داده است،گلهایی که به نوبه خود موجود جاندار دیگری می شده اند؟بنابراین آنها به یکدیگر می گفته اند که چه اتفاقی افتاده است،معجزه ای روی داده است که مرگ سنگدل کمتر ستمگر و سنگدل جلوه نماید.بعد پس از گذشت اعصار و قرون متمادی،مردم باور کردند که زمین برای بارور کردن و محصول دادن به خون نیازی ندارد،بنابراین لازم آمد که بخشهای اندوهبار داستان را حذف کنند،که سرانجام همه به دست فراموشی سپرده شد.(اکنون)هیچ کس به یاد نمی آورد که زمانی چنین رویدادهای هراسانگیز و وحشتناکی روی می داده است.روایت کرده اند که هیاسینتوس به دست خویشان خود کشته نشد که با خون او غذا بیابند،بلکه فقط براثر یک رویداد کاملاً اتفاقی و غمانگیز مرد.