پیگمالیون و گالاتئا

این داستان را فقط اووید گفته است به همین سبب الهه عشق این داستان ونوس نام دارد.این داستان نمونه بارزی است از سبک یا شیوه استادانه اووید در زیبا آراستن یک افسانه اساطیری.

آورده اند که مجسمه سازی چیره دست اهل قبرس به نام پیگمالیون از مخالفان سرسخت زنان بود و از آنها بیزار.این استاد مجسمه ساز عهد کرده بود و عزم جزم کرده بود که هیچ گاه ازدواج نکند.او به خود می گفت که هنرش برای خودش بس است.با وجود این آن مجسّمه ای که تراشیده بود و برای تراشیدن آن از تمامی نبوغ و استعداد هنریش یاری گرفته و مایه گذاشته بود مجسمه یک زن بود.او یا واقعا نمی توانست فکر آن چیزی را که مطرود و منفور می دانست از سر بیرون کند یا در صدد برآمده بود او را تحقیر کند.

در هر صورت پیوسته بر روی آن مجسمه کار می کرد و زحمت می کشید و در نتیجه سرانجام زیباترین اثر هنری را به وجود آورد.هرچند که مجسمه ای زیبا بود ولی بازهم کاملاً خشنود نبود و هنوز روی آن کار می کرد و هر رزو که می گذشت مجسمه زیر انگشتهای استادانه و چیرهاش زیبایی بیشتری می یافت.از نظر زیبایی نه هچ زن زنده و واقعی که تا کنون پا به عرصه وجود گذاشته بود و نه هیچ مجسمه دیگری که تا آن هنگام تراشیده و پرداخته شده بود می توانست با او برابری کند.چون دیگر جایی برای افزودن زیبایی بیشتر به آن باقی نمانده بود سرنوشت شگفت انگیزی به سراغ آفریننده مجسمه آمده بود:او عاشق و دلباخته بیقرار آن چیزی شده بود که خود آن را آفریده و ساخته و پرداخته بود.به عنوان توضیح باید گفت که آن مجسمه زیاد هم به مجسمه شبیه نبود :هیچ کس نمی توانست بفهمد آن را از عاج ساخته اند یا از سنگبلکه از گوشت و خون آفریده شده است که اکنون به طور موقت بی حرکت ایستاده است.این بود قدرت و نبوغ این مرد متکبّر.کامیابی والای هنر ،هنرِ پنهان ساختنِ هنر ویژه این مرد بود.

از آن روز به بعد آن جاذبه ای که وی همیشه نفی می کرد و بد می دانست،کینه جویی خود را آغاز کرد.هیچ عاشق دلخسته و نومیدی که به عشق یک دوشیزه واقعی دلبسته بود مثل پیگمالیون نومید و ناشاد و درمانده نشده بود.وی مجسمه را در آغوش می گرفت ولی آن مجسمه پیکری سرد و بی جان و آرام بود.چندی کوشید که درست مانند کودکانی که با عروسکهایشان بازی می کنند وانمود کند که با حقیقتی روبرو است.جامه و پیراهنهای زیبا و گرانبها بر وی می پوشانید و پیوسته از رنگهای زیبا و درخشان و لطیف استفاده می کرد و در دل می پنداشت یا وانمود می کرد که مجسمه نیز از این خشنود است.هدایایی نیز برای مجسمه اش می آورد که مورد علاقه دوشیزگان بود،چیزهایی مانند پرنده ای کوچک،گلهای زیبا و اشکهای درخشان عنبر که از چشمان خواهران فائتون می چکید(فایتون”پسرخورشید و کلمنه ،روزی که کالسکه پدر را می راند از دیدن حیواناتی که در آسمانها بودند ترسید و از ترس طوری به زمین آمد که نزدیک بود زمین را آتش بزند ولی زئوس آو را با صاعقه کشت.خواهرانش جسدش را از رودخانه گرفتند و دیر زمانی برای وی اشک ریختند).بعد خواب می دید که گویا مجسمه با مهربانی تمام از او سپاسگزاری کرده است.شبها او را در بستر می خواباند و مانند عروسکهایی که دختران می خوابانند او را با بالاپوشهای گرم می پوشاند.اما مجسمه ساز کودک نبود و نمی توانست به این خیالپردازی ادامه دهد.سرانجام دست از این کار برداشت.او عاشق مجسمه ای بیجان شده بود و درنتیجه درمانده و بینوا.

این عواطف عاشقانه و بی سابقه سرانجام از نظر الهه عشق های سوزان پنهان نماند.ونوس همیشه به چیزهایی علاقه مند بود که به ندرت می دید،یعنی جوانان عاشق استثنایی.آن الهه تصمیم گرفت به این جوان که می توانست به راستی عاشق باشد کمک کند.

البته در جزیره قبرس که چون از زیر آب دریا بالا آمد ونوس را در خود پذیرا شد،جشن ویژه ونوس را با زیبایی و شکوه ویژه ای برگزار می کردند و حرمت خاصی نیز برای آن قایل بودند.ماده گوساله های چون برف سفیدی که شاخهایشان را طلاپوش کرده بودند برای او قربانی می کردند.بوی عطآگین بخورهای ملکوتی از محرابهای بیشمار آن الهه در سراسر جزیره می پیچید.انبوه مردم به زیارت معبدش می آمدند.هیچ عاشق ناشادی نبود که با هدایا به آنجا نیاید،دعا نکند و از او نخواهد که دل معشوقه اش را نرم کند.البته پیگمالیون نیز به آنجا رفت.او تنها چیزی که از آن الهه خواست این بود که سبب شود تا وی با دوشیزه ای به زیبایی این مجسمه آشنا شود ونوس برای اینکه به او نشان دهد که دعایش مستجاب شده است، شعله آتش محرابش را که پیگمالیون جلو آن ایستاده بود سه بار زبانه کشید و به هوا براخاست.

پیگمالیون که از دیدن این نشانه نیکو به اندیشه فرو رفته بود به خانه بازگشت و به دیدار معشوقه اش شتافت،یعنی به سوی آن چیزی که خود آفریده بود و برای تراشیدن و پرداخت آن خونِ دلِ بسیار خورده بود.مجسمه را بر پایه یک ستون ایستاده یافت.که فوق العاده زیبا و دلربا می نمود.او را نوازش کرد ولی بعد عقب نشست.آیا این احساس وی نوعی خود فریبی بود یا واقعاً وقتی او را نوازش کرد بدنش را گرم یافت؟بازوان مجسمه را لمس کرد و بعد شانه هایش را.آن خشکی و سختی از میان رفته بود.انگار مومی بود که در برابر گرمای خورشید نرم می شد.مچ دست مجسمه را هم گرفت\در آنجا نیز خون در جریان بود و نبضش می زد.در دل به خود گفت که ونوس این کار را کرده است.بعد دستها را با سپاس و شادی بی سروصدا به دور بدن مجسمه حلقه کرد و دید که چهره اش سرخی شرم گرفت و لبخند زد.

ونوس با حضور در مراسم ازدواجشان زندگی آنها را برکت و افتخار ویژه ای بخشید،ولی نمی دانیم که پس از آن چه روی داده است.البته این را می دانیم که پیگمالیون آن زن را گالاته یا گالائتا نامید،و پسرشان که پافوس نام داشت نام خود را بر شهر مورد علاقه ونوس گذاشت.

You might also like
3 Comments
  1. سمیه says

    عاااااااااالی بپد

  2. سجاد says

    سلام ممنون ،پست پر باری بود.لطفا منابع این اسطوره را معرفی کنید برای اطلاح چیزی نیاز به اطلاعات دقیق این داستان اسطوره ای دارم،مرسی

  3. simakhosravi says

    عالی
    سپاس

Leave A Reply

Your email address will not be published.