مترجم : گیتا گرکانی
رامایانه (रामायण) حماسهای کهن به زبان سانسکریت است که به شاعری افسانهای به نام والمیکی منسوب است و بخش مهمی از متون مقدس هندو را شامل میشود. رامایانه در لغت به معنای «سفر رام» است. این حماسه از ۲۴,۰۰۰ سطر یا بیت تشکیل شده و به هفت سرود تقسیم میشود. گویا روایاتی دیگر نیز از این حماسه در دست بوده، اما نسخهای که امروزه به رامایانهی والمیکی شهره است بین ۵۰۰ تا ۱۰۰ قبل از میلاد مسیح نوشته شده.
عمدهی داستان این کتاب دربارهی اتفاقاتی است که با بارداری همسر راما، سیتا، از اهریمنی به نام راشکَس آغاز میشود. رامایانه تأثیری بهغایت مهم بر شعر متأخر سانسکریت و نیز زندگی و فرهنگ مردم هند داشت. بخشی از این تأثیر به سبب وجود حکمت فرزانگان کهن هند در این کتاب است که بهویژه در میان استعارات متعدد کتاب نهفته است.
رامایانه علاوه بر فرهنگ هند، تأثیری بسیار نیز بر فرهنگ شبهقارهی هند و حتا کشورهای جنوبشرق آسیا داشت. ضمن آنکه علاوه بر زبان سانسکریت شاعران بسیار دیگر در زبانهای متعدد هند نیز تا به امروز از آن سود جستهاند. حتا از قرن هشتم میلادی به این سو تصویرسازیهای زیادی نیز از این حماسه در بناها و معابد و متون دیگر کشورهای آسیا نیز به جا مانده است.
بخشهایی از ابتدای این کتاب به سرودهشدن رامایانه توسط والمیکی که با زادهشدن شعر نیز مقارن بوده اختصاص دارد. مطلب زیر ترجمهای از ابتدای رامایانه است.
سائوتیِ قصهگو در جنگل نایمیشا این داستان را برای دوستش سائوناکا تعریف کرد. غروب در نهایت فروتنی رامایانای شگفتانگیز را به پایان رساند، و صبح روز بعد سائوناکا پرسید: «سائوتیِ چشمنیلوفری، آن میمون هانومان که بهیمه را در تپهها دید، و وقتی ارجونه در حال نبرد بود زیر پرچم او ماند که بود؟ داستان راما، که هانومان را چنین زمان درازی در قصههایی که مردم روی زمین تعریف میکنند زنده نگه داشته چیست؟»
سائوتی پاسخ داد: «داستان رامایانه است، قصهی سلحشوری و عشق و ماجراجویی دیوانهوار، جواهرِ تارکِ شعر و افسانهای از دورانها و جهانهای قدیم، ارجونهی پانداوا رفته و آتش کمانش را بلعیده، اما زمان در جایی منتظر دوباره مسلح کردن اوست. بنابراین زمان فراتر از آتش است، اما رامایانه فراتر از زمان است. روزهای راما مدتها پیش به سر رسیده؛ باور ندارم در دنیایی که میشناسیم هرگز پیش از این چنین روزهایی وجود داشته، یا بار دیگر وجود خواهد داشت…»
سائوناکا گفت: «دوباره برای من داستانی بگو.»
سائوتی گفت: «راما هزار سال بر زمین فرمان راند. در همین جنگل نایمیشا یک سال جشن گرفت. در آن زمان تمامی این سرزمین جزو قلمرو او بود؛ دورانی از جهان قبل؛ مدتها، مدتها قبل؛ مدتها قبل از حالا، و در گذشتهی دور. راما پادشاه مرکز جهان تا سواحل چهار اقیانوس بود.»
سائوناکا گفت: «هرگز از گوش دادن خسته نمیشوم، هرگز راضی نمیشوم. اگر داستانهای بیشتری میدانی آنها را برایم بگو.»
سائوتی پاسخ داد: «بله، اگر میخواهی این را بشنوی، بشنو رامایانه چگونه بهوجود آمد.»
***
گوش کن، دوست من:
من عاشق این رامایانهام. ما اکنون در سومین دورهی زمان هستیم، و راما در دومین دورهی جهان زندگی میکرد. رامایانه مدتها قبلتر از داستانهای دیگر بوده؛ برای یافتن آن باید به کتابها رجوع کنی. والمیکی شاعر، اعمال راما را به صورت اشعار همراه با موسیقی درآورد؛ آنها را در نوای ترانه پوشاند. پیش از رامایانه شعری روی زمین نبود.
والمیکی در جوانی، در جستوجوی دوستی و شادی و امید دنیا را گشت، و هیچیک از اینها را نیافت و تنها به جنگلی رفت که هیچ انسانی در آن زندگی نمیکرد، به نقطهای نزدیک جایی که رودخانهی تاماسا به گنگ میریزد. آنجا سالها بیحرکت نشست، چنان بیحرکت که موریانهها لانهی تپهای روی او ساختند. والمیکی درحالیکه فقط چشمهایش از بیرون دیده میشد، دست به سینه و غرق در تعمق، در تلاش برای یافتن حقیقت هزار سال درون آن لانهی موریانهها نشست.
بعد یک روز ابری زمستانی، هنگام ظهر، فرزانهی آسمانی، نارادا، خالق موسیقی، از ذهن برهما متولد شد، از آسمان به سوی والمیکی پرواز کرد و گفت: «بیرون بیا! به من کمک کن!»
والمیکی پاسخ داد: «خیلی سرد است. سرگرم دنیا شو، جایی که بهای اندکی لذت، رنج بسیار است. مزاحم نشو.»
«چنین میکنم؟ ببین زندگی چگونه میگذرد، و هر موجودی طبیعت خود را دنبال میکند.» نارادا زانو زد و به چشمهای والمیکی نگریست. «استاد، به تو چه میتوانم بگویم؟»
والمیکی گفت: «فقط نزد من از یک انسان درستکار نام ببر و من حرکت خواهم کرد.»
نارادا گفت: «راما! از آنجا بیرون بیا!»
«راما کیست؟»
«راما پادشاهی است که بر آیودها فرمان میراند. از تبار خورشید و از نوادگان آفتاب است؛ شجاع و مهربان است و سرسخت در وقت نبرد. به فرمان راما ملکهی ستودنی سیتا با ارابهای به این جنگل آمد، و هر چند هنوز اصلاً حدس نمیزند، در اینجا رها خواهد شد. اگر او را آرام نکنی خود را در گنگ غرق خواهد کرد و همراه خود پسران متولدنشدهی راما را نیز میکشد.»
والمیکی گفت: «چه خطایی از او سر زده؟»
نارادا گفت: «هیچ. سیتا بیگناه و دور از سرزنش است. او در مقام ملکهی راما نزدیک به ده هزار سال با او زندگی خواهد کرد؛ پیش از آن، راما با اعمالی شگفتآور و حیرتانگیز او را از خطری بزرگ نجات خواهد داد. و حالا یکی از دردسرهای پادشاهی را بدان: راما باید بگذارد سیتا برود زیرا مردمش با او مخالفند. برخیز، زندگی او را نجات بده، و بگذار در اینجا با تو و همراهانت زندگی کند؛ و با کلمات موزون ترانهی راما را خلق کن، و آن را به دو پسر راما بیاموز.»
والمیکی گفت: «در اینجا همراهی ندارم.»
«حالا داری. به اینجا بیا، من یک ترانهی گردهمایی دوستان سرودهام. والمیکی، من آسمانهایی به جز این را دیدهام، دنیاهای دیگر، و دوستان دیگر. مردم روی تو حساب میکنند… و من میشنوم ارابهای از آیودا به این سو میآید و از گنگ میگذرد.»
والمیکی گفت: «من در هیچ صنعتی چیرهدست نیستم، حتا در کلمات.»
«ارابه توقف کرد! درست حالا ــ دارند با قایقی از آن سوی گنگ میآیند، یا اینکه تو هم کنار میروی و از ترس مردم دیگر سیتا را رها میکنی؟ ببین! سیتا فهمیده گمشده، و قایق دارد بدون او برمیگردد. شتاب کن ــ آنجا نور خورشید از پس ابرهای تیره بیرون میآید ــ آنجا گنگ، الاههی رودخانه، دارد پنهانی سیتا را افسون میکند و آبهای تند به چشم او خانهای گرم و امن مینماید. حالا دست به کار شو، والمیکی؛ بانگ برآور و بقیه در پی آن میآید.»
والمیکی برخاست و آن لانهی موریانهی سخت را شکست و رها شد. ناگهان دورتادور خود خانههای بسیاری دید که به گوشهنشینان و خانوادههای آنها تعلق داشت، درختهای جوانی که به دقت آبیاری شده بود، و عزلتگاهی دور از جنگل. چهار پسربچه از جانب رودخانه به سوی او دویدند و فریاد زدند، «همسر سلحشوری بزرگ دارد کنار گنگ گریه میکند. او به زیبایی الههای از آسمان افتاده و سرگردان است، بسیار تنها و آبستن، و با هدایای کوچکی از شهر که بسته در پارچهای ابریشمی کنار اوست. نزد او برو، به او خوشامد بگو، از او حمایت کن.»
والمیکی به سوی سیتا در ساحل رودخانه دوید. «سیتا اینجا در عزلتگاه من اقامت کن، و ما چون دخترمان از تو مراقبت خواهیم کرد.» و با دیدن سیتا فکر کرد: «چه زن خوب و دلفریبی، چقدر زیبا!»
زنان گوشهنشین به سرعت گرد سیتا جمع شدند و او را به خانههایشان بردند.
نارادا رفته بود. والمیکی تنها کنار رودخانهی پاک گنگ رفت و خود را شست. غبار لانهی موریانه را شست و پوست خاکستری درختی را کند و لباسهای تازه درست کرد.
بعد برای استراحت نشست و به سنگی تکیه داد. روی درختی در آن نزدیک دو مرغ آبی سفید دید. پرندهی نر داشت برای جفت مادهاش میخواند که جلوی چشمهای والمیکی تیری به او اصابت کرد و پرندهی کوچک از شاخه افتاد، و قطرههای خون پرهایش را لکهدار کرد.
جفت پرنده دلشکسته فریاد برآورد: «پرهای بلندت! ترانههای خوشآهنگت!»
شکارچی پرنده کمانی در دست از جنگل بیرون آمد. قلب والمیکی به شدت میزد و او قاتل را نفرین کرد:
«تو در سالهای طولانی ابدیت آرامشی نمییابی
زیرا پرندهای عاشق و بیخبر را کشتی.»
شکارچی نظری به والمیکی انداخت و برای نجات جانش دوید، اما همان موقع تب در خونش میسوخت؛ آن روز مرد. والمیکی به گوشهی عزلتش برگشت و در فکر فرو رفت. «بهراستی که کار دنیا چنین بود و من به یاد میآورم.» بعد فکر کرد: «کلماتی که مرد را با آنها نفرین کردم شعری را میسازند، و آن شعر را میتوان با موسیقی خواند.»
روزها کلمات در ذهن والمیکی موج میزد. در ظاهر به هر کاری مشغول بود، در واقع به شعرش فکر میکرد. روز چهارم پس از نجات سیتا، خداوندگار برهما، خالق دنیاها، در عزلتگاه تازهی والمیکی ظاهر شد. به شکل مردی سالخورده با پوست سرخ و موهای سفید درآمده بود، با چهار بازو، چهار چهره گردتاگرد یک سر؛ و در دستهایش یک ملاقه و یک تسبیح، یک سطل آب و یک کتاب مقدس داشت.
والمیکی به برهما خوشامد گفت: «کنار من بنشین،» و از کوزهای آب برداشت و پاهای برهما را شست، و به او آب داد تا بنوشد. اما پس از آن، حتا زمانیکه با پدربزرگ همهی جهان نشسته بود و در حال تماشای او بود، باز والمیکی به یاد دو مرغ آبی افتاد و پیش خودش فکر کرد: «چه جنایتی! آن پرندهی کوچک یک ذره هم گوشت نداشت! دنیایی که بدون ذرهای محبت در آن سراسر خطاست چه فایدهای دارد؟»
آن افکار چنان برای برهما روشن بود که انگار والمیکی آنها را در گوش او فریاد زده باشد. برهما گفت: «پس، کنار یک رودخانه، اولین شعر جهان از سر شفقت، عشق و غمخواری برای پرندهای خرد زاده شد و از تو شاعر ساخت. از کشف خود برای گفتن داستان راما استفاده کن، و اشعار تو زمان را شکست خواهند داد. همانطور که شعرت را میسرایی، زندگی راما بر تو آشکار میشود، و یک کلمهی تو خلاف حقیقت نخواهد بود.»
خداوندگار برهما ارابهاش را که غازهای برفی میکشیدند راند و به آسمان خود، جایی به مراتب فراتر از آسمانهای متغیر ایندرا و خدایان، بازگشت. والمیکی هر روز نشسته بر بستری از سبزه، رو به شرق مینشست. یک فنجان کوچک آب در دستهایش داشت، و وقتی از بالا به آن مینگریست، به روشنی راما و سیتا را میدید. آنها را در حال حرکت دید، دید حرف میزنند و میخندند. همهی وقایع زندگی راما را در آب دید؛ جهان گذشته را در کف دستش گرفت؛ و رامایانه را بخش به بخش، گوشنواز و خوشایند ذهن، و چونان شادی راستینی برای دل آفرید.