ترجمهی فرج بعد از شدت؛ نوشتهی قاضی تنوخی؛ به کوشش محمد قاسمزاده؛ در دست چاپ؛ انتشارات نیلوفر
حکایت دویم از باب هفتم
آوردهاند که چون ذوالقرنین به ولایت چین رسید و در نواحی آن ولایت نزول نمود، نیمی از شب گذشته بود که حاجب درآمد و گفت: «رسول مَلِک چین آمده است و بار میخواهد.»
سکندر فرمود تا بار دادند. چون درآمد، سلام گفت و در موقفِ خدمت و مقام طاعت بایستاد و گفت: «اگر پادشاه صواب بیند، اشارت فرماید تا مجلس خالی کنند، کلمهای عرضه میباید داشت که خلوت را شاید.»
فرمود تا حاضران بیرون رفتند. حاجب بماند. گفت: «ایّها الملک! این کلمه را میباید که جز ملک کسی دیگر نشنود.»
سکندر فرمود تا او را تفتیش کردند و احتیاط به جای آوردند. با وی هیچ سلاح نیافتند. بفرمود تا تیغی برهنه بیاوردند و در دست گرفت و حاجب را نیز فرمود تا بیرون رفت و گفت: «هم در آن مقام که هستی، بایست و سخنی که داری عرضه کن.»
گفت: «پادشاه روی زمین بهحقیقت داند و یقین شناسد که من ملکِ چینم که به خدمت آمدهام، نه رسول او. و از تو سؤال میکنم که مراد تو از من چیست و مقصود تو کدام و رضای تو به چه نوع حاصل میشود؟ تا اگر ممکن باشد، در تحصیل آن کوشم؛ هرچند بر من سخت آید، و تو را و خود را از حرب و مقاتله بینیاز گردانم.»
سکندر گفت: «به چه ایمن شدی بر من که نَفس خویش را عرضهی تیغِ تلف و هدفِ تیرِ بلا ساختهای و خود را بهاختیار در ورطهی اسیری انداختهای؟»
گفت: «بدانکه دانستم که تو مردی عاقلی و میان ما عداوتی دیرینه و حِقدی قدیمی نیست و طلب قصاصی و کینهای که انتقام آن واجب باشد، در میان نیفتاده و تو دانی که به کشتن من، مُلک چین بر تو مسلّم نشود؛ از آنکه اگر مرا قتل کنی، اهل چین پادشاهی دیگر را بیعت کنند و بر تخت مملکت بنشانند و تو را مقصود به دست نیاید و بدنامی حاصل شود.»
اسکندر سر در پیش افکند و دانست که او مردی عاقل است. گفت: «از تو آن میخواهم که سه ساله ارتفاع مملکت خود را امسال بدهی و بعد از آن، هر سال یک نیم محصول ولایت را به من میرسانی.»
ملک چین گفت: «جز این چیزی دیگر هست؟»
گفت: «نه.»
ملک چین گفت: «اجابت کردم. سمعاً و طاعتاًً.»
اسکندر گفت: «بعد از آن حال تو چهگونه باشد؟»
گفت: «چنانکه هر دشمن که قصد من کند، بر من ظفر یابد و هر دوست که به من التجا کند، محروم ماند.»
گفت: «اگر بر ارتفاع دو ساله اختصار کنم، چه فرمایی؟»
گفت: «اندکی آسانتر و قدری سهلتر از آن باشد که تقریر کردم.»
گفت: «اگر بر یک ساله قناعت کنم، چون باشد؟»
گفت: «در کارِ ملک و لشکری نقصانی نباشد، امّا بر استیفای مرادات و لذّات
قاصر باشم.»
قاصر باشم.»
گفت: «اگر به ثلثی از ارتفاع راضی شوم، چه گویی؟»
گفت: « ثلثی از آن جمله، فقرا و مساکین و محتاجان را باشد و باقی در وجه مصالح لشکر و مؤنات ملک صرف شود.»
گفت: «بر ثلث اقتصار کردم.»
ملک چین شکرها گفت و بازگشت. چون بامداد شد، مقارن طلوع آفتاب، لشکر چین دررسیدند. به عدد مور و ملخ و گرداگرد لشکر سکندر فروگرفتند و لشکر سکندر بر خود از هلاک بترسیدند و حیران ماندند و بهضرورت بر مرکبان سوار شدند و حرب را ساخته گشتند و اسکندر برنشست و ملک چین چون اسکندر را بدید، از اسب فرود آمد و خدمت کرد. اسکندر گفت: «غدری کردی و ما را به صلح بفریفتی و جنگ را مستعد گشتی.»
گفت: «معاذالله که از من مکر و غدر آید! من بر همان قولم که در خدمت پادشاه روی زمین مقرّر گردانیدهام، امّا بامداد این لشکر را از برای آن برنشاندم تا ملک فرمانبرداری و طاعتگزاریِ من بر ضعف و قلّت حمل نفرماید و عدّت و شوکت و استعداد و آلت من ببیند و آنچه در نظر ملک آمدند از لشکر من، اندکیاند از بسیاری و من نه از روی عجز و بیچارگی فرمانبردار شدم، امّا دیدم که حق، عزّ اسمه، تو را نصرت میکند و تأیید قوت میدهد و بر بسیاری کسان که به عدّت و آلت بیشترند، مظفّر و منصور میگرداند، دانستم که با تقدیر آسمانی مدافعت فایده نکند و با تأیید ربّانی مقاومت سود ندارد و امتثال انقیاد تلقّی کردم و در اطاعت تو طاعت خدای را منظور داشتم و این تواضع و تذلّل محض فرمانبرداری ایزدی کردم.»
اسکندر گفت: «دریغ باشد که از چون تو کسی، چیزی توقع کنم؛ که از تو عاقلتر و کاملتر پادشاهی ندیدهام. تو را از آنچه میخواستم، معاف داشتم و همین لحظه بفرمایم تا تمامتِ لشکر من از ولایت تو بیرون روند.»
ملک چین گفت: «آنگاه جهانیان مرا چه گویند که چون تو پادشاهی به ولایت من رسد و او را خدمتی شایسته نکردم؟»
سکندر همان لحظه بازگشت و ملک چین اضعاف آنکه با او مقرّر فرموده
بود، بفرستاد.
بود، بفرستاد.
***
آداب الحرب و الشجاعه؛ تألیف محمد بن منصر بن سعید ملقب به مبارکشاه معروف به فخر مدبّر؛ به تصحیح احمد سهیلی خوانساری؛ انتشارات اقبال؛ ۱۳۴۰
[حکایت اول از باب هفتم صص. ۱۷۲ و ۱۷۳]
…و همچنین در وقت دارا از روم برای او خراج آوردندی. چون فیلاقوس پدر ذوالقرنین علیهالسلام وفات کرد ذوالقرنین بیش مال نداد. دارا نزدیک ذوالقرنین فرستاد و گوی و چوگانی؛ یعنی تو کودکی، تو را گوی باید باخت. و یک صرّه کنجد فرستاد که لشکر من در بسیاری بهمثل این کنجدند. چون به نزدیک ذوالقرنین رسیدند و گوی و چوگان و کنجد پیش وی نهادند گفت: «معلوم کردم که درین چه حکمت داشته است. بدانید که زمین بر شکل گوی صفت کردهاند و به چوگان آن را کار توان بست. تمامتِ روی زمین را به تیغ که مثل چوگان است به ضرب بگیرم و لشکر تو که در بسیاری به مثل کنجدست، اما چرب و شیرین که بتوان خورد. همچنانکه بخورند بزنم.» و در جواب آن یک صرّه سپندان کرد و بازفرستاد که: «لشکر من در انبوهی همچنیناند، اما تیز و تلخ و سوزان که نتوان خورد و آن مرغی که هر روز بیضهی زرین میکرد از جهت تو بمرد تا دانسته باشی و طمع محال از ملک و لشکر من بریده گردانی.» چون دارا برین حال واقف شد لشکرها جمع کرد و به حرب ذوالقرنین بیرون رفت. ذوالقرنین هم لشکر بیاراست و به حرب دارا بیرون شد و هر دو لشکر مصاف کردند. دارا شکسته شد و ذوالقرنین منادی فرمود که هرجا دارا را بگیرند نکشند و دو تن از لشکر دارا او را زخمی زدند تا از اسپ درگشت و بدان سبب ایشان را به نزدیک ذوالقرنین جاهی و مکانی باشد. ذوالقرنین از آن حال خبر شد؛ بشتافت تا مگر حیلتی کند تا هلاک نشود. کار او نزدیک رسیده بود. ذوالقرنین او را گفت: «به من حاجتی داری؟» گفت: «حاجت دارم. آن است که این دو کس که مرا زخم زدند کینهی من از ایشان بکشی و روشنک، دختر مرا، در عقد خود درآوری.» [ذوالقرنین] هم بر آن جمله کرد و ملک پارس با ملک روم جمع شده، پادشاه هفت اقلیم گشت و ملوک عالم را مسخّر و منقاد خود گردانید و فرمانبردار او شدند. و اگر دارا به حرب نرفتی هرگز ذوالقرنین جنگ نجستی و خون نریختی و کار همه به حکمت و علم کفایت کردی که خون ریختن بدترینِ کارهاست و هیچ خردمند نجوید و بدین رضا ندهد.
***
[حکایت دوم از باب بیست و سوم صص. ۳۷۳ و ۳۷۴]
چنین گویند که در آنوقت که اسکند بر دارای بن دارا مصاف کرد پیران کاردیده و جوانان جهانگزیده را بخواند و رأی و تدبیر حکیمانه و جرم و عزم پادشاهانه پیش گرفت. یکی از اصحاب لشکر و سپهسالاران گفت: «ایها الملک! دارای بن دارا آن محل نیست که پادشاه خاطر و دل خویش را در قهر و قمع او برنجاند و خشم خرد را در معرکهی بزرگ، خود بزرگ گرداند.» اسکندر جواب داد که: «شیر در گرفتن روباه همان احتیاط دارد که در گرفتن گور.» چون هر دو لشکر به هم رسیدند و از جانبین مصاف کشیدند یکی از سالاران لشکر برو قصه نوشت و ازو در رأی استعانت خواست. اسکندر بر پشت قصه بازنوشت که تعبیهی دوستان کمینگاه دشمنان دارید و در فرود آمدن و برخاستن از خندق و خسک برحذر باشید و جهد کنید تا باد و آفتاب را یار خویش گردانید و اندر آن حال تدبیر بر تقدیر مقدم دارید تا هزیمت دشمنان غنیمت دوستان گردد.
***
گزیدهی تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری (سورآبادی)؛ انتشارات دانشگاه تهران؛ ص. ۵۷۰؛ به نقل از کورش کبیر در قرآن مجید و عهد عتیق؛ دکتر فریدون بدرهای؛ انتشارات اساطیر؛ ۱۳۸۴؛ صص. ۱۳۷ و ۱۳۸
…و نیز خدای تعالی، علم طریق چیزها بدو [ذوالقرنین] داده بود. و دو لشکر بود او را، یکی از نور و یکی از ظلمت. لشکر نور از پیش رفتی و لشکر ظلمت از پس تا از پیش راه میبردی چنانکه خواستی و از پس ایمن بودی و از دشمن. تا به روم فرورفت تا به حد مغرب. آنگاه بگشت بهسوی مشرق تا به جابُلقا و جابلصا رسید و آن شهر بدو بر کنار دریای عظیم؛ هرگز آدمی بر آن قادر نشده بود که از دریا بدان راه نمییافتند. وی بفرمود تا بر کنار آن دریا منارهای بلند بکردند و بر سر آن مناره آیینهای عظیم از آهن چینی بنهادند مقابل آفتاب تا چون آفتاب برآمد شعاع آن بر آیینه افتاد، بهعکس باز آن شهر تافت و شأن شهر چوبین بود. آتش در خانمان ایشان افتاد ایشان به فریاد آمدند صلح خواستند…
آنگه چون ذوالقرنین همهی جهان بگرفت… از مرگ یاد کرد… گفت: «وای از مرگ که آخر بباید مُرد!»
پس گفت: «هیچ حیلت نماند که نه بکردم تا جهان بگرفتم؛ اکنون شما حیلت دانید مرگ را؟» حکما وی را گفتند: «مرگ را هیچ حیلت نیست مگر آنکه آب حیوان بخوری.» گفت: «آن کجا جویند؟» گفتند: «مادیان بکر.» فرمود بیست هزار مادیان بکر برگزیدند و سواران بر ایشان نشاندند و خضر را در پیش بفرستاد تا چشمهی حیوان بجوید. خضر بیافت، وی نیافت. نومید بازگشت… اجل فرارسید، به جوار حق رفت.
واقعاً که شرم آوره اسکندریکه نزد ایرانیان باستان معروف به (گجستک) یا همان ملعون میباشد اینجا به یک شخص دانشمند تبدیل میشه پس عرق ملی کجا رفته که یک همچین اراجیفی راجب به یک شخص همجنسباز و لاابالی و وحشی باید بیاد بشه ذوالقرنین!!!!!!!!!!!! وا مصیبتا که ما هر چی میکشیم از خود میکشیم.
شما درست میگی . تقریباً اثبات شدهاست که ذوالقرنین اسکندر مقدونی نبوده. امّا واقعیت این است که تا چند سال پیش به علل مختلف مثل اعمال نفوذهایی که بر اذهان ایرانیان وجود داشت همه گمان میکردند که ذوالقرنین همان اسکندر است.تا اینکه بزرگانی مانند علّامه طباطبایی این نظر را رد کردند . عدّهای هم معتقدند که این اسکندری که میگویند ذوالقرنین است ارتباطی با اسکندر مقدونی ندارد. به هر حال قصد ما تنها نقل نظرهاست برای قضاوت منصفان.
واقعا که براتون متاسفم
ذوالقرنینکوروش هستش و بس
می گن پیامبرها خون و خونریزی را دوست نداشتن پس چه طور اسکندر این همه خون و خونریزی کرده
سلام
این که ذوالقرنین آیا کورش است و یا اسکندر و یا ….. جای بحث و گفتگوی فراوانی است، همچنانکه کشتار اسکندر جمع زیادی از انسانها و آتش زدن کتابخانه ها نیز به یقین اثبات نشده است.
دوستانی که در ذوالقرنین دانستن کورش به سخن علامه طباطبایی در المیزان استناد می کنند، هم باید بدانند که حضرت علامه سخن را در حد یک احتمال بیان می کند. لطفا مباحث علمی را با احساسات ملی مذهبی خلط نفرمایید، گرچه این احساسات در نبرد با دشمنان بسیار محترم است نه در بیان نظرات علمی از سوی دوستان. با تشکر فراوان