منشأ ایرانی اساطیر بلعم باعورا و ایوب
مطابقت بلعم باعورا با ثریت/اوشنر اوستا:
نامهای بلعم و باعورا منابع توراتی و قرآنی به ترتیب به معنی «پیر بین مردم و بلعنده» و «سوزان» هستند. متقابلاً نامهای اوستایی ثریت و اوشنر به ترتیب به معنی «سومی، پایانی و خورنده» و «مرد سوزان» ملقب به پوروجیرَ «بسیار دانا» و پوروجَرَ «بسیار پیر، زال» پدر گرشاسب/رستم هستند.
اسطورۀ مشابه آنها:
مطابق روایات اسلامی بر اساس برخی منابع زمانی که بلعم خواست برای نفرین حضرت موسی(ع) و قومش برود، الاغ او از حرکت باز ایستاد. بلعم او را کتک زد و این عمل، سه مرتبه تکرار شد. سپس حیوان به اذن الهی به سخن آمد و به بلعم گفت که ملائکه را میبیند که جلوی او را میگیرند. این داستان در تورات نیز آمده است.
متقابلاً به روایت کتاب پهلوی دینکرد تورانیان روان کاوُس را تباه کردند و او به ثریت (سومی) فرمان داد که گاو مرز یاب بین ایران و توران را بکشد. گاو به زبان آدمیان با او سخن گفتن آغاز کرد که اگر به این گناه مبادرت کنی دچار ملامت و سرزنش وجدان خواهی شد و….
خاستگاه ایرانی اسطورۀ ایوب
گفته میشود که داستان ایوب در عهد هخامنشیان بر اثر ارتباط یهود با ایرانیان پیدا شده است و در روایات اسلامی به درستی ایوب را فردی بعد از عهد بلعم باعورا یعنی ثریت (اوشنر، زال) دانسته اند. از آنجاییکه نام ایوب را ذوالکِفل (ثروتمند، صاحب دو بار زندگی) آورده اند و آن مطابق نام آستیاگ (ثروتمند) پسر کیاخسار (کیخسرو) است که به صبر و شکیبایی و به بازگشت کننده شهره بوده است، لذا منظور از خود نام ایوب (بازگشت کرده به سوی خدا)، کیاخسار (کیخسرو) است که ایرانیان معتقد بوده اند، از جاودانی ها است و به سوی خدا معراج نموده است و منظور از صاحب صبر و شکیبایی و صاحب دوبار زندگی، پسر وی آستیاگ (آخروره اوستا، کسی که خشمناک نمیشود)/ آژدهاک می باشد.
نام ناحیۀ اوز (محل مشاوره) که دیار ایوب به شمار آمده، یاد آور دژ همدان (محل گرد آمدن) آخرین پایتخت مادها (کیانیان) است.
کتاب ایوب:
کتاب ایوب در کتاب مقدس با معرفی شخصیت ایوب شروع میشود که مردی درستکار در سرزمین اوز است. خداوند ایوب را به دلیل کارهای درستش مورد ستایش قرار میدهد و در این هنگام شیطان درخواست میکند که اجازه داده شود که صداقت ایوب را مورد آزمایش قرار دهد و میگوید که دلیل درستکاری ایوب فقط به خاطر این است که خداوند از او حمایت و محافظت میکند. خداوند محافظت را از ایوب دور میکند و به شیطان اجازه میدهد که ثروت او، فرزندان او و سلامتی او را از او بگیرد. با وجود بلاهای بسیار، ایوب خدا را نفرین نمیکند، و بلکه روزی که خود در آن به دنیا آمدهاست را نفرین میکند. با اینکه او از شرایط به وجود آمده برای خود ناراحت است، خدا را به بی عدالتی متهم نمیکند.
بیشتر کتاب ایوب به بحث بین ایوب و سه تن از دوستانش در مورد وضعیت وی اختصاص دارد. ایوب با دوستانش بحث میکند که وضعیت او برای آنان قابل فهم نیست زیرا انسان دارای فهم کافی برای فهمیدن دلیل کارهای خداوند نیست. با ساکت ماندن در برابر خداوند ایوب تأیید میکند که وضعیت فعلی خود را به عنوان خواست خداوند قبول کردهاست با اینکه دلیل آن را نمیداند. خداوند بعد از اینکه درستکاری ایوب را میبیند، سه دوست او را رد کرده و به آنها دستورهایی برای توبه میدهد، سپس ایوب را به وضعیتی بهتر از وضعیت قبلی خویش بازمیگرداند. ایوب به داشتن هفت پسر و سه دختر آمرزیده میشود. دختران او زیباترین دختران تمامی سرزمین میشوند. ایوب ۱۴۰ سال دیگر عمر میکند و فرزندان فرزندان خود را تا نسل چهارم میبیند.
نام نیک آستیاگ (ذوالکفل) در اوستا و قرآن
در اوستا آخروره (کسی که سخت خو و خشمناک نیست) که پسر کیخسرو (کیاخسار) از فرمانروایان بزرگ ایران به شمار رفته است، مطابق آستیاگ (ایشتی ویکو= ثروتمند، داریوش مادی) است که نامش در خبر موسی خورنی به صورت آژدهاک (ثروتمند) آمده است. واژه های اوستایی ایشتی و اژدیایی به معنی دارا و ثروتمند بودن هستند.
به احتمال قریب به یقین از ذوالکِفل (صاحب نصیب و بهرۀ فراوان) در قرآن، متصف به کسی که عصبانی نمیشود (آخروره) کسی جز آستیاگ نیست. این حدیث در بحارالانوار به نقل از محمد بن عبدالله در صبر و شکیبایی و عدم خشمناکی وی آمده است:
چون عُمر یسع (منجی، در اصل منظور کیاخسار) به پایان رسید، در صدد برآمد کسی را به جانشینی خود منصوب دارد، از این رو مردم را جمع کرد و گفت: هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد من او را جانشین خود گردانم. روزها را روزه بدارد، شبها را بیدار باشد و خشم نکند. جوانی که نامش عویدیا (خدمتکار سرور) بن ادریم (عظیم) بود و در نظر مردم خوار میآمد، برخاست و گفت: من این تعهد را میپذیرم. یسع آن جوان را بازگرداند و روز دیگر همان سخن را تکرار کرد و همان جوان برخاست و تعهد را پذیرفت و یسع او را به جانشینی خود منصوب داشت تا این که از دنیا رفت و خدای تعالی آن جوان را که همان ذوالکفل بود به نبوت برگزید. شیطان که از ماجرا مطلع شد، در صدد برآمد تا ذوالکفل را خشمگین سازد و او را بر خلاف تعهدی که کرده بود به خشم وادارد، از این رو به پیروانش گفت: کیست که این مأموریت را انجام دهد؟ یکی از آنها که نامش ابیض بود گفت: من این کار را انجام میدهم. شیطان بدو گفت: نزدش برو، شاید خشمگینش کنی. ذوالکفل شبها نمیخوابید و شب زنده داری میکرد و نیمه روز مقداری میخوابید. ابیض صبر کرد تا چون ذوالکفل به خواب رفت بیامد و فریاد زد: به من ستم شده و من مظلوم هستم (حق مرا از کسی که به من ستم کرده بگیر). ذوالکفل به او گفت: برو و او را نزد من آر. ابیض گفت: من از اینجا نمیروم. ذوالکفل انگشتر مخصوص خود را به او داد و گفت: این انگشتر را بگیر و به نزد آن شخصی که به تو ستم کرده ببر و او را نزد من آر. ابیض آن انگشتر را گرفت و چون فردا همان وقت شد بیامد و فریاد زد: من مظلوم هستم و طرف من که به من ظلم کرده، به انگشتر توجهی نکرد و به همراه من نیامد. دربان ذوالکفل بدو گفت: بگذار بخوابد که او نه دیروز خوابیده و نه دیشب. ابیض گفت: هرگز نمیگذارم بخوابد، زیرا به من ستم شده و باید حق مرا از ظالم بگیرد. حاجب وارد خانه شد و ماجرا را به ذوالکفل گفت. ذوالکفل نامهای برای او نوشت و تا مهر خود آن را مهر کرد و به ابیض داد. وی برفت تا چون روز سوم شد، همان وقت یعنی هنگامی که ذوالکفل تازه به خواب رفته بود، بیامد و فریاد زد که شخص ستم کار به هیچیک از اینها وقعی نگذارد پیوسته فریاد زد تا ذوالکفل از بستر خود برخاست و دست ابیض را گرفت و برای دادخواهی از ستم کار به راه افتاد. گرمای آن ساعت به حدی بود که اگر گوشت را در برابر آفتاب میگذاشتند، پخته میشد. مقداری راه رفتند ولی ابیض دید به هیچ ترتیب نمیتواند ذوالکفل را به خشم درآورد و در مأموریت خود شکست خورد، پس دست خود را از دست ذوالکفل بیرون کشید و فرار کرد. خدای تعالی نام او را در قرآن کریم ذکر کرده و داستان او را به پیغمبرش یادآوری میکند تا در برابر آزار مردم صبر کند، چنانکه پیمبران بر بلا صبر کردند.