ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) خداوند دوشاخ . . اینک برخی از افسانه های شرقی را که راجع به او و لقب او هست ذیلاً نقل میکنیم : بلعمی در ترجمه ٔ تاریخ طبری گوید: و این اسکندر را از بهر این ذوالقرنین خواندند که از این قرن تا آن قرن برسید و قرن بتازی سرو بود و گوشه های جهان را قرن خوانند و یکی گوشه جهان آنجاست که آفتاب برآید ویکی گوشه آنجا که فروشود و هر یکی را قرن خوانند و هر دو را قرنین خوانند و او به هر دو گوشه رسیده بودهم به مشرق و هم به مغرب از بهر آن او را ذوالقرنین لقب کردند و خدای عزوجل فرمود و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکرا. (قرآن ۸۳/۱۸). دیگرجای گفت حتی اذا بلغ مغرب الشمس . (قرآن ۸۶/۱۸). و حتی اذا بلغ بین السدین . (قرآن ۹۳/۱۸). و این سد بمیان دوکوه اندر است که او آنجا سد کرد و یأجوج و مأجوج را بازداشت و محمدبن جریر از این حدیث که خدای عزوجل گفت اندر نبی و چنان که آمده است اندر تفسیر که این خدای گفت اندر این کتاب خویش از قصه ٔ ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج و با فائده تر است و محمدبن جریر اندرین کتاب فراموش کرده است از عبداﷲ عباس روایت کند اندر کتاب تفسیر گفت چون مردمان مکه از پیغمبر (صلعم ) بماندند و با او بحجت برنیامدند رسول فرستادند به جهودان خیبر و بدان جهودان که در زمین عرب بودند و بزمین حجاز و یثرب و ایشان را گفتند که از میان ما مردی بیرون آمده است و همی دعوی پیغمبری می کند و همی خواهیم تا بدانیم که راست گویست یا دروغ زن و با ما کتابی نیست آسمانی که از آنجا خبری بنسبت او را بپرسیم تا راست یا دروغ او پدید آید و با شما توریه است اخبار ماضین و جواب آن ما را بگوید تا ما او را بپرسیم ورسول ایشان بوجهل بن هشام بود پس جهودان گرد آمدند وتوریه پیش اندر بنهادند و از آنجا سه مسئله بیرون کردند یکی گفتند که بتوریه اندر نوشته است که خدای راجل ّ و جلاله فرشته ای است که او را روح خوانند و گروهی گویند که روح نام است جبرئیل را و گروهی گویند که روح نام یکی فرشته است بزرگ و از بزرگی که هست هر دوعالم و هر دو ملک و آنچه در میان هفت [ فلک و ] فلک الأفلاک است همه در میان دو ابروی وی اندر است و از بزرگی وی خدای عزّ و جل ّ داند و خدای تعالی به توریه او را نام برده است و گفت که چگونه است شما را مر محمد را بپرسید از روح که اگر او را صفت کند بدانید که او نه پیغمبر است و اگر گوید که هست وصفتش نکند بدانید که او پیغمبر است و از قصه ٔ اصحاب الکهف بپرسیدش و بگفتند که صفت اندر توریه چگونه است و حدیث رسیدن ذوالقرنین از مشرق تا بمغرب و حدیث سدّ یأجوج و مأجوج گفت که اگر همچنین است و جواب همچنین دهد بدانیدکه او پیغمبر است ابوجهل به مکه بازآمد و مهتران مکه را بگفت و جهودان با ابوجهل نزدیک پیغمبر علیه السلام آمدند ابوجهل گفت یا محمد لَولا اوتی مثل ما اوتی موسی من الکتاب و اخبار الماضین و علم الأولین و الاَّخرین تو اگر پیغمبری چرا ندهند کتابی بخبر گذشته و مانده اندر جهان از اول و آخر چنانکه قوم موسی به موسی گرویده است و یا با قوم موسی و ما جهودان گرد آمدیم و از کتاب موسی مسئله ها بیرون کردیم و ترا بپرسیم و اگر تو همچنان جواب دهی که آنجا نبشتست ما دانیم که تو پیغمبری و نیز بگرویم پیغمبر گفت پرسید. گفتند مارا از روح بزرگ خبر ده که چیست و چگونه است و از اصحاب کهف نیز خبر ده و از ذوالقرنین نیز خبر ده پیغمبر علیه السلام ازین سه چیز خبر نداشت و خدای عزّوجل ّ هنوز آیه بدو نفرستاده بود به بیان این قصّه ها پیغمبرگفت مرا خدای عزّ و جل ّ ازین آگاهی نکرده تا جبرئیل بیاید و آن را بگویم تا مرا از خدای عزّوجل ّ این خبرها بیاورد و نگفت انشأاﷲ. عبداﷲ عباس گفت که پانجده روز جبرئیل (ع ) سوی پیغمبر نیامد کافران گفتند خدای محمد محمد را فراموش کرده است و پیغمبر (صلعم ) چون این سخن بشنید تنگدل گردید پس روز پانجده روز در روز آدینه جبرئیل فروآمد پیغمبر بوقت آنکه درخواست گشتن و از خدای عزّوجل مر پیغمبر را علیه السلام درود آورد و با او عتاب کرد و گفت و لاتقولَن َ لِشَای ٔ انی فاعل ٌ ذلک غداً الاّ أن یشأاﷲ. (قرآن ۲۳/۱۸ و ۲۴). اگر خدای عزّوجل ّ خواهد واذکُر ربک َ اذا نسیت . (قرآن ۲۴/۱۸). پس پیغمبر را تقرب کرد و گفت نه چنان است و گفت چون انشأاﷲ فراموش کنی بگو انشأاﷲ و اگر همه آن وقت گذشته بود و خدای عزّوجل ّ سوگند یاد کرد به نبی اندر قوله تعالی و الضحی واللیل اذا سجی . (قرآن ۱/۹۳ و ۲). و هرچند که خدای عزّوجل ّ اندر سوگند یاد کرده است و آن سوگند را معنی آن است که به خویشتن و به بزرگی خویش یاد کرده است چنانکه به آفتاب و ماهتاب سوگند خورده است و گفت والشمس و ضحیها والقمر اذا تلاها. (قرآن ۱/۹۱ و ۲). و بشب و روز گفت واللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلّی . (قرآن ۱/۹۲ و ۲). و آنچه بستارگان یاد کرد و گفت فلا اقسم ُ بالخنس الجوار الکُنس . (قرآن ۱۵/۸۱ و ۱۶). و آنچه بسپیده دم یاد کرد گفت والفجر و لیال عشر. (قرآن ۱/۸۹ و ۲). و آنچه به ماهتاب فروشدن کرد گفت فلااُقسِم ُ بالشَفق . (قرآن ۱۶/۸۴). و به مکّه و خانه ٔ مکه یاد کرد و گفت لااقسم بهذا البلد. (قرآن ۱/۹۰). و آنچه بروز رستخیز یاد کرد و گفت لااقسم بیوم القیمه. (قرآن ۱/۷۵). و معنی آن همه سوگند همه بخویشتن خورد و به بزرگی و عظمت خویش معنی آنچنان بود که همی ایدون گوید به بزرگی آن خدای که آفتاب و ماهتاب میراند و بدان خدای که سپیده دم باز کند و روز آرد و شب برد و باز شب آرد و روز برد و بدان خدای که آفتاب فروبرد و بدان خدای که مکه را افضل کرد و بدان خدای که رستخیز او برانگیزد پس هر چیزی که خدای عزوجل آن را نام برد اندر نبی و از آنچه آفریده است اندر جهان و بدان سوگند خورد معنیش این است که بخویشتن سوگند یعنی بدان خدای که اینچنین او کرده است پس گفت بدان خدای که روز او برد و شب او آورد ما ودعک ربک و ما قلی . (قرآن ۳/۹۳). ترا خدای دست باز نداشت و دشمن نگرفت چنانکه مشرکان گفتند به مکه و خدای عزوجل مر او را بدان جهان بهشت جاودانه دهد و عبداﷲبن عباس گفت ذوالقرنین با همه ٔ سپاه یکسال بمغرب بماند نشسته و اهل مغرب را بخدای همی خواند کس بدو نگروید جز یک تن پس آن همه را بکشت و آن یکتن را زنده دست بازداشت و مردمان ایدون گویند که ذوالقرنین به اول ملک بود چون ملک مشرق و مغرب بر وی تمام شد خدای عزوجل او را پیغمبری داد و از این آیه گفتند که خدای عزوجل همی گوید: قلنا یا ذاالقرنین … (قرآن ۸۶/۱۸). و این بدو وحی بود که خدای عزوجل جواب دهد (؟) چنانکه گفتند نه پیغمبر است گفت این قول به ألهام خدای بود. با او مخاطبه نکرد ولیکن به الهام به دلش اندر افکندچنانکه گفت و اوحینا الی ام موسی . (قرآن ۷/۲۸). این وحی الهام است نه وحی پیغمبری و دیگر جای فرمود: و اوحی ربک الی النحل . (قرآن ۶۸/۱۶). و این نیز وحی الهام است نه وحی نبوت . همچون قلنا یا ذاالقرنین وحی الهام است نه وحی نبوت و علما و مفسّران اندر حدیث ذوالقرنین اختلاف داشتند پس گفت : ثم اتبع سبباحتی اذا بلغ مطلع الشمس ، گفت راه برگرفت و همی رفت تا از مغرب به مشرق برسید آنجا که آفتاب برآید. وجدها تَطْلُعُ علی قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً. (قرآن ۹۰/۱۸). قال لیس لهم بیوت و لاحیطان یسترون بها من الشمس گفت آن مردمان که بمشرقند که آفتاب بر ایشان پدید آید هیچ چیز نیست ایشان را که خویشتن را از آن آفتاب بپوشند نه خانه و نه دیوار و نه جامه را که اندر بیابانند وبدان ریگ بنا اندر نتوان کردن و جامه ندارند چه کشت نکنند و پنبه نتوانند کشتن طعامها از شهرهای دیگر آورند و آنجا سرما بود سخت و ایشان همه برهنه اند سخت ،زنان و مردان همچون ستوران پیش یکدیگر جماع کنند و حدیث همی کنند و سرگین همی افکنند و نه ایشان را از آتش دنیا هیچ خبر هست تا آفتاب برآید از مشرق باقوت برآید ایشان از آن گرمی و آسایش یابند و آسانی تا زوال بگردد و نیم روز شود و آفتاب از ایشان بشود تا دیگر روز که باز آفتاب برآید و خدای عزوجل گفت : کذلک وقداحطنا بما لدیه خبرا. (قرآن ۹۱/۱۸). معنیش آن است که علم من محیط بود پیش ذوالقرنین و همی دانستم که او کجا شود و از کجا آید و اما آنکه ایدون گفت : کذلک ، این کذلک را معنی لطیف است نزدیک علماء و مفسران ایدون گفتند که اندر تقویم باید نظیر آیت (؟) تا معنی کذلک بیرون آید چنانکه ایدون گوید فاتبع سبباً حتی اذا بَلَغ مغرب الشمس ، (قرآن ۸۶/۱۸). و معنی اندر سبب طریق خواهد. گفت آن راه که من او را دادم دادند آن راه همی رفت (؟) تا به مشرق رسید پس گفت : حتی اذا بلغَ بین السدین . یعنی الجبلین و بحد مشرق دو کوه بود بلند در میان آن [ دو ] کوه وادیئی بود بزرگ و راه گذر ازین کوه تا بدان کوه ، ایدون گفتند که هزار ارش بود و بر آن کوه مردمانی بودند مسلمان چنانکه خدای عزوجل فرمود: وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا.(قرآن ۹۳/۱۸). مردمانی بودند که ایشان به طاعت پیش آمدند و دین اسلام پیدا کردند ذوالقرنین ایشان را برده نکرد و وعدهای نیکو کرد و اندر میان آن دو کوه فروآمد و بالای آن کوه خدای بداند و از هیچ سوی آن راه نبود که بر آن کوه بر توانستی شدن و از آن طرف کوه خلقی بودند از آدمیان که ایشان را یأجوج و مأجوج خوانند و عدد ایشان از بسیاری بجز از خدای عزوجل کس نمیداند و بدو گروهند گروهی از فرزندان یاجوج اند و ایشان را همه یأجوج خوانند و دیگر گروه از فرزندان مأجوج اند ایشان را همه مأجوج خوانند و این یأجوج و مأجوج دو برادر بوده اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام از پس طوفان آنجا بحد مشرق افتادند و از پس آن دو کوه قرار گرفتند و از ایشان نسل پیوست و از نسب هریکی را چندین فرزند آمد و خلق بسیار شد و صورت ایشان همچون صورت آدمی است ولیکن بقامت یک ارش اند و هر یکی گوشها دارند پهن که در زمین همی کشند و جامه ندارند برهنه باشند و چون خر و گاو وحش پیش یکدیگر جماع کنند و شرم ندارند و چون بخفتند یک گوش زیر کنند و یک گوش بالا بر کردار دواج و کشت و ورزشان نباشد و طعام ایشان دانه ٔ خار خشک است آنکه بتازی حربون (؟) گویند و از این مردمان اندر کوه بسیارند و دین ندارند وخدایرا نشناسند و عدد ایشان کمتر نشود و هیچ مردی از این جهان بیرون نشود تا او را هزار تن از پشت بیرون نیاید از نر و از ماده و ایشان هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه ودرختان باردار بخورند و نیز مسلمانان ایشان را باز نتوانند داشتن . چون ذوالقرنین به ایشان فرود آمد و خبر به مسلمانان رسید مسلمانان گردآمدند و گفتند ما خویشتن از دست این یاجوج و مأجوج نتوانیم رهانیدن الابه نیروی این پادشاه . آنگاه به پیش ذوالقرنین آمدندو گفتند: یا ذاالقرنین اِن َ یأجوج َ و مأجوج مفسدون فی الأرض . (قرآن ۹۴/۱۸). از یاجوج و ماجوج بدین زمین در فساد است و خون میریزند و خواسته میبرند، فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً، (قرآن ۹۴/۱۸). خواهی که ما بر خویشتن خراج نهیم و ترا هدیه دهیم تا میان ماوایشان سدی کنی که ایشان سوی ما بیرون نتوانند آمدن . ذوالقرنین گفت : ما مکنی فیه ربی خیر، (قرآن ۹۵/۱۸). قال ما اعطانی اﷲ من المال و مکنی من ارضه خیر مما تجعلونه من خراجکم و هدیتکم ، گفت آنچه خدای تعالی مرا داد از همه ٔ ملک زمین از مشرق تابمغرب به از آن هدیها که شما مرا دهید پس گفت : فاعینونی بقوه، (قرآن ۹۵/۱۸) یعنی بر خاک ، اجعل بینکم و بینهم ردماً. (قرآن ۹۵/۱۸) گفت مرا بمردمان بسیار یاری دهید تا من در میان دو کوه سدی سازم چنانکه ایشان در شما راه نیابند چون خلق بسیار گرد آمدند گفت آتونی زبرالحدید. (قرآن ۹۶/۱۸) ای ، قطع الحدید، بفرمود که هر مردی پاره ای آهن بزرگ بیارند و آن را بکردار خشت اندر میان آن دو کوه می نهند تا میان آندو کوه بناکنند. قال انفخوا حتی اذا جَعلَه ناراً، (قرآن ۹۶/۱۸) یعنی مذاباً. قال آتونی افرغ علیه قطراً (قرآن ۹۶/۱۸) یعنی الصفر المذاب . بفرمود که هم چندان که آهن است روی بیاورند و چون روی بیاوردند همه اندر کوره هاکرد و آتش اندر بست تا همه بگداخت و آتش اندر زیر آهن اندر نهاد و بفرمود دمیدن چنانکه اندر میان دو کوه از یکسوی آهن همی گداخت و از یکسو روی چون هر دو بگداخت بفرمود تا آن روی گداخته چون آتش بطشتها اندر کردند بر سر آن کوهها بردند و بر سر آهن ریختند چون آتش آن روی و آهن بگداخته آمیخت دست باز داشتند تا سرد شد سخت و بمیان آن کوه سدی شد از روی و آهن و یأجوج و مأجوج بیرون سد بماندند و مسلمانان از فساد ایشان برستند چنانکه خدای عزوجل فرمود: فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا. (قرآن ۹۷/۱۸) آن یأجوج و مأجوج نه بدان سد بتوانستند آمد و نه آن را سوراخ توانستند کردن . ذوالقرنین مسلمانان را گفت : هذا رحمه من ربی فأذا جاء وعد ربی جعله دکّاء و کان وعد ربی حقا. گفت (قرآن ۹۸/۱۸) این نه مردی من بود که خدای عزوجل بود که شما را از این عذاب برهانید از ایشان . چون وعده ٔ خدای تعالی درآید در آخرالزمان بیرون آیند و به زمین بپراکنند ایزدتعالی بعد سخن ذوالقرنین به نبی اندر یاد کرد که چون روز رستخیز بیرون آید یأجوج و مأجوج بیرون آیند و علی بن ابی طالب علیه السلام و عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنه گفتند بتفسیر این آیه : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج ، اول رستخیز بیرون آمدن یأجوج و مأجوج است چون ایشان بیرون آیند هر چه در روی زمین طعام است همه بخورند و هرچه دانه و گیاه و میوه درختان باشند همه بخورند و هر آبی که در پشت زمین است از رودها و دریاها همه بازخورند و همه چشمهای زمین خشک شود و خلق بگرسنگی و تشنگی افتند آنگاه اسرافیل صور اندر دمد دمیدن سخت . بصور نخستین خلق همه بمیرند پس امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب روایت کردند که یأجوج و مأجوج امروز همی کوشند که بیرون آیند و سدذوالقرنین بشکنند ولیکن نتوانند و هر روزی که آفتاب برآید از ایشان هزار هزار بیک جای پیش ایشان بنشینند و بزبان همی لیسند چنانکه آفتاب فروشد چون پوست خایه کرده باشند بتنکی و گویند فردا بامداد بشکنیم و بیرون رویم و نگویند که انشأاﷲ و چون بامداد بازآیند سد را همچنان بینند که نخست دیده باشند و ایشان را هر روز این کار است چون وعده ٔ بیرون آمدن ایشان درآید میان ایشان فرزندی پدید آید مسلمان و بزرگ شود چون بنزدیک سدآیدو ایشان آن سد همی لیسند چون شب اندر آید برگردند و گویند تنک کردیم فردا بیائیم و بگسلیم این فرزند مسلمان گوید انشاءالﷲ چون بامداد بازآیند آن سد را تنک بینند آن سد را بشکنند و بیرون آیند چنانکه پیغمبر ما محمد مصطفی (صلعم ) فرموده است اکنون گفتار من با توریه موسی علیه السلام که جهودان دارند راست شد اکنون چه گوئید ایمان آورید یا نه . ابوجهل گفت چه گوئیم ساحران تظاهران ، یعنی تعاونان و انّا بکل کافرون ، گفتند جادوئی تویی و دیگرموسی و نگرویدند. اخبار ملوک بعد ذوالقرنین الذین ملکوا من شط الدجله الی حدودالمغرب ؛ آگاه باش که از بعد ذوالقرنین لشکر او هرچه یونانی بودند باز یونان شدند و جهان بدونیمه گشت اما از لب دجله تا لب جیحون کجا مملکت عجم بود زمین بابل و عراق و صفاهان و فارس و کوهستان و ری و طبرستان و گرگان و خراسان همه اندر دست ملوک طوایف بود به هر شهری ملکی و به هر دهی مهتری و کس کس را فرمان نمیکرد و کس خراج بکس نداد و که از مه پدیدار نبود و نه توانگر از درویش و از دجله از آنسوی عراق با موصل و جزیره و کوفه و بادیه و زمین حجاز و مصر و یونان و یمن تا بحد مغرب بدست یونانیان بماند آنها که از خویشان اسکندر بودند و چون اسکندر بمرد بزرگان لشکر تابوت او به یونان بردند و اسکندر را پسری بود نام او اسکندروس و چون خروج کرد او را به ارسطاطالیس سپرد و ارسطاطالیس او را بزرگ کرده بود و حکمت آموخته چون سپاه یونان بازآمدندو تابوت اسکندر بیاوردند و در خاک نهادند و همه سپاه بر اسکندروس گرد آمدند و پادشاهی بدو سپردند پسر آن پادشاهی نپذیرفت وگفت من به عبادت خدای عزوجل شدم و پادشاهی را نشایم و پادشاهی اندر جهان کس بیش از آن نکند که پدرم کردکه بمرد و پادشاهی بر وی نماند این سخن بگفت و از میان خلق بیرون رفت و بعبادت خدای عزوجل مشغول گشت و سپاه همه بیچاره شدند تا مردی از اهل بیت اسکندر بنشاندند نام او ارعوش و آنهمه سپاه بر وی گرد آمدند و ملک بیونان و مصر و شام و مغرب و یمن و عراق تا لب جیحون بر او راست شد و بنی اسرائیل را اندر شهر بیت المقدس مهتر از ایشان بر پای کرد تا دین و شریعت توریه بر ایشان راست کرد و این ارعوش بزبان یونانی بطلمیوس خواندندی و معنی این ملک بزرگ بود و هر ملکی از یونان که بزرگتر باشد و از وی بزرگتر نبود او را بطلمیوس خوانند چنانکه اندر عجم ملکان بزرگ را کسری خواندندی و علم فلسفه و نجوم و طب اندر یونان آنزمان بسیاربود و این ارعوش نخستین بطلمیوس بود که اندر یونان به پادشاهی بنشست سی و هشت سال پادشاهی کرد پس بمرد و بطلمیوس دیگر بنشست نام او دقیانوس و من به اخبار تفسیر اندر خوانده ام که این دقیانوس آن ملک بود که اصحاب الکهف از دست او بگریختند و بکهف افتادند این پادشاهی یونانیان بدست بطلمیوسیان ماندسالهای بسیار و بسر دویست و چهل ملک از یونانیان بشد بدست مردی از فرزندان عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام نام او اخرسطوئین پنجاه و شش سال و چون از پادشاهی او چهل و دو سال بگذشت عیسی بن مریم از مادر بزاد و میان اسکندر وعیسی سیصد و شانزده سال بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و باز بلعمی در ترجمه ٔ طبری گوید: حدیث دارا، و یقال له داراءالاکبر: پس چون دارا بملک فارس بنشست و از پس مادر آنجا شهری بنا کرد و آن شهر را دارابگرد نام نهاد و آن شهر امروز بجایست و آبادان است و شهرپسا گروهی گویند که او بنا کرد و گروهی گویند که خود بهمن کرد شهرپسا. پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر و نشست خویش آنجا کرد و ملک عجم وی را راست شد تا در بلخ و ملکان جهان که از بیرون ملک او بودند او را مطیع شدند و خراج بدو فرستادند و میان زمین روم و مغرب همه پادشاهی بود بسیار آن را یونان گفتند و آنجا ملکی بود نام او فیلفوس از فرزندان عیص بن اسحاق بود و اندر پادشاهی او شهری بود مقدونیه گفتند و ملکان یونان آنجا نشستندی فیلفوس چون ملک یونان بگرفت او نیز بمقدونیه نشستی و همه ٔ ملک زمین یونان او را بود و آن زمین او همه پرحکما بودند که ایشان را یونانیان گفتندی و باصل حکمت اندر جهان ازیشان بپراکند و نام حکیم ایشان را سزا بود ایدون چون ارسطاطالیس و چون بقراط و افلاطون و سقراط و هرمس و قرعون [ کذا ] و کتب ایشان را اندرفلسفه و علم طب و حکمتهای ایشان بسیارست و معروف است ولیکن امروز آن شهر و آن جایها همه ویران است و ازآن حکما اندر این زمان نمانده است و کتبهای ایشان اندر میان خلق بمانده است و آن پادشاهی را ملک این فیلفوس بود و آن ملک او را بمیراث بود از پدران و جدان و آن پادشاهی آبادان داشتی و میان روم و مغرب بر ناحیه ٔ جنوب آن همه زمین خراج به دارا فرستادند مگر این فیلفوس . دارا کس بدو فرستاد و گفت همه ٔ ملکان جهان خراج فرستادند تو نیز خراج بفرست و اگر نه حرب را بیارای پس فیلفوس ملک یونان مر حکما را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد ایشان گفتند خراج بفرست تا حرب و کشتن نبود این فیلفوس خراج به دارا فرستاد همچون ملکان دیگر پس فیلفوس را پسری آمد نام او اسکندر کرد و اوذوالقرنین بود چون بزرگ شد مر پدر را نهی کرد و گفت خراج نفرست به دارا ملک عجم پدرش فرمان نکرد و همی فرستاد و ملک جهان بر دارا راست شده بود و ملکان جهان او را فرمانبردار شده بودند و از پس مادر دوازده سال بزیست پس بمرد و او را آرزوش آمد که او را پسری باشدتا از پس خویش او را ولیعهد کند پس پسری آمدش سخت شاد شد و هم نام خویش نهاد و از پس خویش ملک او را وصیت کرد و او را داراء اکبر و پسر او را داراء اصغرخواندندی و این داراء اصغر آن بود که ذوالقرنین با او حرب کرد و او را بکشت و پادشاهی همه ٔ جهان را بگرفت و ملکان را قهر کرد و از مشرق تا بمغرب بگشت تا او را ذوالقرنین خواندند، حدیث دارأبن داراء الملک : پس این داراءالأصغردارأبن داراء الملک بنشست و ملک همه ٔ جهان بر وی راست شد و بیرون از مملکت او همه ٔ جهان خراج بدو فرستادند همچنانکه سوی داراءالاکبر فرستادندی و این ملک یونان فیلفوس پدر اسکندر خراج زمین یونان بدین زمین داراء اصغر فرستادی همچنان که بپدرش دارأاکبر. و این دارا هم بزمین عراق بنشست ببابل هم آنجا که پدرش نشسته بود پس این فیلفوس ملک یونان بمرد و سبب این چنان بود که چون بهمن بملک بنشست و روزگار برآمد آهنگ زمین یونان کرد و ملک یونان با او صلح کرد و بهمن دختری ازو بزنی کرد و هم آنجا یک شب با آن دختر ببود و او را باز به پدر فرستاد و بهمن بملک خویش بازگشت و روزگاری دراز بدین کار برآمد و آن دختر آن شب از بهمن بار گرفت و چون نه ماه برآمد این اسکندر از مادر بزاد بطالعی سعد و این ملک فیلفوس ملک یونان بپرورد و کس ندانست که او پسر بهمن است و همه ٔ مردمان او را اسکندربن فیلفوس خواندندی و چون فیلفوس بمرد اسکندر بملک بنشست مادرش ازین خبرآ گاه کرد و اسکندر نیز آن سال خراج بدارا فرستاد و میان زمین یونان و زنگیان نزدیک بود این اسکندر چون بملک بنشست نخست آهنگ زنگیان کرد و سپاه آنجا برد و با ملک زنگیان حرب کرد و او را هزیمت کرد و خلقی را از زنگیان برده کرد و بکشت و باز یونان آمد و خراج از دارا بازگرفت و این دارأبن دارا ملکی بود ستمکار بر رعیت و بر سپاه و رعیت او را دشمن شدند بیشمار از وی رهایی جستند چون اسکندر این بشنید که خلق او را دشمن همیدارند و ازو رهائی همی جویندو اگر ملکی ملک او طلب کند مردمان او را بخواهند و دارأبن دارا قوت [ من ] بدید و دید که با ملک زنگ چه کردم و از مادر شنیده بود در دل داشت طمع در ملک عجم بست و خراج از دارا بازگرفت دارا یک دو سال صبر کرد پس رسول فرستاد باسکندر که خراج بفرست که تو از پدر بزرگتر نیستی پدرت خراج به پدرم دادی دارای اکبر و بمن دادی و اندر آن خراج که پدرت فیلفوس هرسال بدارا فرستادی یکی خایه بودی زرین چند خایه ٔ اشترمرغی اندر جمله ٔ هدیه ها که با خراج بودی چون رسول دارا بیامد سوی اسکندر و گفت خراج بده اسکندر رسول را گفت شو دارا را بگوی که آن مرغان که خایه ٔ زرین کردندی بمردند و تو هرگز آن از من نیابی هرچه خواهی کن . رسول دارا باز آمد و پیغام اسکندر بداد دارا حرب را بیاراست و رسولی دیگر بدو فرستاد و چوگانی و گویی و یک قفیز کنجد فرستاد و رسول را گفت که او را بگوی که تو کودکی چوگان و گوی ترا فرستادم شو بازی کن و از ملک دست بازدار که تو سزای ملکی نیستی پس اگر خراج نفرستی حرب را بیارای که من سپاهی بتو آرم که تو عدد آن ندانی همچنین که این عدد قفیز کنجد را عدد نتوانی کردن و دانستن و چون رسول باسکندر رسید نامه نوشت و اندر آن نامه ایدون گفت اما این گوی که تو فرستادی فال این آن بود که زمین همه بمن سپردی و تو از ملک بیرون آمدی که زمین گرد است همچون گوی و این چوگان چیزی است که هرچه بدان بکشی بدان بیاویزد و مرا قوتی دادی که ترا و ملک ترا همه بخویشتن کشم و یک قفیز اسپندان فرستاد که اگر عدد لشکر توچند عدد کنجد است سپاه من نیز بعدد سپندان است و قفیزی سپندان بعدد بیشتر از قفیزی کنجد بود و سپندان تیزتر از کنجد بود و کنجد چرب و شیرین بود و سپندان تلخ و تیز بود و بی مزه و توبمن آن فرستادی که اندر زمین چرب تر و من آن فرستادم سوی تو که اندر زمین تلخ ترو تیزتر پس رسول بازآمد و دارا سپاه عرض کرد ششصد هزار مرد و از جای خویش برفت و روی باسکندر نهاد پس اسکندر نیز سپاه عرض کرد هشتصد هزار مرد و از یونان برفت و آهنگ دارا کرد و از ملک اسکندر سه سال شده بودو همه ٔ سپاه بر دارا آزرده شده بودند از آن زشتیها که کرده بود با ایشان و هر دو لشکر برابر آمدند بجزیره عراق اندر. جزیره او را خوانند کجا موصل است و شهرهای حدود موصل که میان عراق و شام است و هر دو برابر بنشستند و یکماه حرب نکردند و از سپاه دارا بسیار خلق بزینهار آمدند به اسکندر و اسکندر این زینهاریان را گفت که اندر لشکر دارا به دارا نزدیکتر کیست گفتند او را دو حاجب اند و هردو نزدیک اند و هر دو را دلها با او بد است از بسیاری جفاها که کرده است پس اسکندر پنهان سوی ایشان کس فرستاد و ایشان را خواسته ٔ بسیار بپذیرفت که دارا را بحیلتی بتوانند کشتن ایشان اجابت کردند و بدان بنهادند که روز حرب چون دارا برنشیند بر او زنیم و او را بکشیم پس اسکندر وعده کرد مرحرب را روزی چون آن روز ببود سپاهها گرد آمدند و حرب سخت کردند و از هر دو لشکر خلق بسیار کشته شدند و آن روز مردی خویشتن بلشکر اسکندر افکند و مراسکندر را ضربتی بزد و اسکندر از آن سخت بترسید و حرب سپری شد و هر دو لشکر بجای خویش بازآمدند و آن حاجبان دارارا نیافتندی که بزدندی و اسکندر پنداشت که ایشان پشیمان شدند بر آن بنهادند که دیگر روز صلح کنند و بازگردند و دارا نیز از لشکر اسکندر بترسیدو نیت صلح کرد چون دیگر روز ببود دارا لشکرگرد کرد گفت حرب کنیم یا صلح آن حاجبانش گفتندحرب کن از بهر آن که نیت کرده بودند که او را بحرب اندر بکشند و سپاهش را هر که با او دل بد بود او را گفت حرب کن دارا برنشست مر حرب را و اسکندر ندانست بی آگاهی سپاه دید بحرب آمده بترسید خواست که هزیمت کند و بازگردد چون سپاه او حرب آغاز کردند آن حاجبان هر دو برجستند و از پس دارا آمدند و نیزه ای زدند بر پهلوی او و از دیگر سوی بیرون کردند دارا از اسب اندر گشت و آن حاجبان بلشکرگاه اسکندر گریختند و گفتند ما دارا را از اسب اندر افکندیم و لشکر هزیمت شد اسکندر با خاصگان خود بیامد او رادید افتاده و به خاک اندر همیگشت و خون از وی همی رفت و مرگش نزدیک آمده اسکندر ازاسب فرود آمد و بر زمین بنشست و سر دارا را برکنار نهاد و ریش او را از خاک پاک کرد و او را ملک خود خواند و گفت ای ملک نخواستمی که ترا چنین دیدمی ولیکن این نه از من آمده برتو که از کسهای تو آمد برتو هر حاجتی که خواهی بخواه از من و مرا وصیت کن دارا چشم باز کرد و او را گفت مرا سه حاجت است یکی آنکه نگذاری که خون من باطل شود دیگر آنکه دختر مرا روشنک بزنی کنی سه دیگر اینهمه مهتران عجم را نیکو داری و ایشان را برده نکنی اسکندرگفت هر سه حاجت تو روا کردم پس چون دارا این وصیت بکرد و بمرد اسکندر او را دخمه کرد دیگر روز بر تخت ملک بنشست و سپاه خویش و آن دارا عرض کرد هزار هزار وچهارصد هزار مرد بود و خلق را خطبه کرد و ایشان را عدل و داد وعده کرد و آن دو تن را که دارا کشته بودند بخواند و آن هر خواسته که ایشان را وعده کرده بود بداد و ایشان را گفت من شرط کردم که شما را خواسته دهم ولیکن شرط نکردم که شما را نکشم و حدیث جان شما نکردم و اندر سیاست روا نباشد شما را دست بازدارم زنده با این بیوفایی که شما با ملک خویش کردید تا خون ملک باطل نشود و آنکس که ملک را کشد علی حال او را بباید کشتن انگاه هر دو را بکشت و بر دار کرد و منادی کرد که هر که ایشان را ببیند با ملک خویش بیوفایی نکند و آن دختر او را بزنی کرد و از سپاه او هیچکس اسیر نکرد و مهتران عجم را بیاوردند وگفت حکمتهای ایشان ترجمه کرد بزبان یونانی و به یونان فرستاد سوی ارسطالیس که مهتر حکماء یونانیان بود و هر چند بتوانست از شهرهای عراق و بابل و پارس ویران کرد و حصارها فروهشت و مهتران را بکشت همچنانکه بختنصر کرده بود بزمین شام و بزمین مغرب و دیوانهای دارا بسوخت . چون بخواست رفتن به هر شهری مهتر شهر را بدان شهر مهتر کرد وملک کرد و از پس اسکندر آن ملکان همچنان چهارصدسال به هر طایفه بود ملکی و ایشان را ملوک طوایف خوانند تا آن وقت که اردشیربن بابک برخاست و ملک عجم از دست این طوایف جدا کرد و همه ٔ ملک بگرفت . و اسکندر چون این ملوک طوایف بنشاند بزمین عجم و برسید آن مهتر ویران کرد (؟) و مهتری از آن شهر بنشاند و بگذشت [ کذا] و دختر دارا بیونان فرستاد بشهر خویش و به اصفهان شهری بنا کرد نام آن بربیت ؟ بر مثال بامداری ؟ و بخراسان شهر هری و شهر مرو و شهر قندهار بنا کرد پس برفت و آهنگ هندوستان کرد و ملک هندوستان را بکشت و پادشاهی او را بگرفت و از آنجا به تبت شد و شهرهای تبت ویران کرده بود و شهری دیگر بنا کرد و آنجا ملکی را بنشاند و دیگر برفت و بمغرب شد و بجینستان شد و بحجاب ظلمات برسید و دانست که اندر ظلمات چشمه ٔ حیوان است که هر که از آن آب خورد مرگش نیاید و خود با چهارصدتن از سپاه خویش از حجاب ظلمات اندر شد و هژده روز برفت و خبر نیافت و بازگشت و بیرون آمد از ظلمات و بعراق بازآمد و شهری برابر حلوان آن را شهرزور خوانندچون آنجا برسید بمرد و او را به تابوت درنهادند و با شهر او بازفرستادند سوی مادرش و گروهی گویند که هم آنجا بگور کردند و ملک او سی وشش سال بود – انتهی .
و در قرآن کریم سوره ٔ کهف آمده است : وَ یسئَلونک عن ذی القرنین قل سَأتلوا علیکم منه ذکراً. انّامَکنّا له فی الارض و آتیناهُ مِن کُل ّ شی ٔ سَبباً فاتبع سبباً. حَتّی اذا بلغ مغرب الشَّمس وَجَدها تَغرُب ُ فی عین حَمِئَه وَ وَجَدَ عِندَها قوماً. قلنایا ذا القرنین ِ امّا اَن تُعَذّب و اِمّا اَن تتخذ فیهم حُسناً. قال َ اَمّا من ظَلَم فَسوف َ نُعذّبه ثم یُرَدّ الی رَبّه فیعذّبه عَذاباً نکراً. و امّا مَن آمن وَ عَمِل َ صالحاً فلَه جزاءً الحُسنی و سنَقول له من امرنا یسراً. ثم ّ اتبع سَبباً، حتّی اذا بلغ مطلع الشمس وَجَدها تطلع علی قوم لم نجعَل لهم مِن دونِها سِتراً. کذلک و قداَحَطنا بمالَدیه خبراً. ثُم اتبع سَبباً، حَتّی اذا بلغ بین السدّین وَجَد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قَولا. قالوا یا ذاالقرنین ان ّ یأجوج و مأجوج َ مُفسِدون فی الارض فهل نَجعل لک خرجاً علی اَن تَجعَل بَیننا و بینهم سَدّاً. قال ما مکّنّی فیه رَبّی خیرٌ فاعینونی بقوّهِ اَجعل بینکم و بینهم رَدماً. آتونی زُبَرَ الحدید حتّی اذا ساوی بین الصدفین قال انفخوا حتّی اذا جعله ناراً قال آتونی افرغ علیه قطراً. فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقباً. قال هذا رحمه من ربّی فاذا جاءَ وعدُ رَبّی جَعَلَه ُ دکّآءَ و کان وعد ربّی حقّاً و ترکنا بعضهم یَومَئذ یموج فی بعض ِ و نفخ فی الصور فجمعناهم جمعاً. (قرآن ۸۳/۱۸ تا ۹۹) و معنی آیات چنانکه ابوالفتوح رازی ترجمه کرده اینست : و میپرسند از تو از ذوالقرنین بگو زود میخوانم بر شما از او چیزی را بتحقیق ما قوت دادیم مر او را در زمین و دادیم او را از هر چیز سببی را پس پیروی کرد سببی را تا چون رسیدجای غروب آفتاب را یافت آن را که فرومیرود در چشمه ٔلائی و یافت نزد آن گروهی را گفتم ای ذوالقرنین یا شکنجه میکنی و یا میگیری در آن گروه نیکوئی را گفت اما آنکه ستم کرد پس زود شکنجه نمائیم او را پس باز گشته شود بسوی پروردگار خود پس شکنجه کند او را شکنجه ٔبدی و اما آنکه گروید و کردکار شایسته پس او را مزدنیکو و زود میگوئیم مر او را از کار آسانی پس پیرو شد سببی تا چون رسید جای برآمدن آفتاب را یافت آن رابرمی آید بر گروهی که نگردانیم آنها را از غیر آن پوششی اینچنین و بتحقیق فراگرفتیم به آنچه نزد اوست آگاهی را پس پیرو شد سببی را تا چون رسید میان دو سد یافت از پس آن دو سد گروهی را نزدیک نبود بفهمند گفتاری را گفتند ای ذوالقرنین بتحقیق یأجوج و مأجوج فساد کنندگانند در زمین پس آیا قرار دهیم برای تو خرجی را بر آنکه گردانی میان ما و میان آنها سدی را گفت آنچه توانائی داد مرا در آن پروردگار من بهتر است پس مدد کنید مرا بتوانائی قرار میدهم میان شما و میان آنها سدّی را آورید مرا پارهای آهن را تا چون برابر شد میان دو کوه گفت بدمید تا چون گردانید آن را آتشی گفت بیاورید مرا بریزم بر آن مس گداخته پس نتوانستند که آشکار شوند آن را و نتوانستند برای آن سوراخی را گفت این است رحمتی از پروردگار من چون آمد وعده ٔ پروردگارم گرداند آن را ریز ریز و باشد وعده ٔ پروردگار من راست و واگذاشتیم پاره ٔ آنها را آنروز که موج زنند در بعضی و دمیده شود در صور پس فراهم کردیم آنهارا فراهم کردنی . حق تعالی گفت میپرسند تو را از ذوالقرنین بگو ای محمّد که من برشما خوانم از او ذکری خلاف کردند در آنکه او پیغمبر بود یا نه بعضی گفتند پیغمبر بود بعضی گفتند پادشاهی بود صالح عاقل . مجاهد گفت چهار کس بر زمین ملک شدند دو مؤمن دو کافر امّا دو مؤمن سلیمان بود و ذوالقرنین و امّا دو کافر بخت نصر بود و نمرود. خلاف کردند در آنکه او را چرا ذوالقرنین خواندند. بعضی گفتند برای آنکه پادشاه روم و پارس بود و گفتند برای آنکه بر سرش مانند دو سرو بود وبعضی گفتند برای آنکه بر سر او دو گیسو بود و گیسو را بتازی قرن خوانند. و گفتند برای آنکه او در خواب دید که سروهای آفتاب بدست گرفته است تأویل بر آن کردند که او بر مشرق و مغرب پادشاه شود و گفتند برای آنکه کریم الطرفین بود من قبل الاب و الام ّ و گفتند برای آنکه در عهد او دو قرن مردم بگذشتند و او زنده بود و گفتند برای آنکه او چون کارزار کردی بدست و رکاب کردی . و گفتند او را علم ظاهر و باطن دادند و گفتند برای آنکه در نور و ظلمت رفت . و پسر کوّا از امیرالمؤمنین علی علیه السلام پرسید در مسائل که ذوالقرنین پادشاه بود یا پیغمبر گفت بنده ٔ صالح بود خدای را احب اﷲ و احبّه و نصح اﷲ له خدایرا دوست داشت و خدا او رادوست داشت و نصیحت کرد برای خدا خدا او را نصیحت کرد گفت خبرده مرا از قرنهای او از زر بود یا از سیم گفت نه از زر بود و نه از سیم ولیکن او قوم را دعوت کرد بتوحید بر جانبی از سرش بزدند برفت و غایب شد و باز آمد و دعوت کرد بر جانبی دیگر بزدند او را و ان ّ فیکم مثله و در میان شما مانند او یکی هست خود را خواست . انّا مکّنّا له فی الارض . ما او را تمکین کردیم در زمین . و آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا. از هر چیز او را سببی و وسیلتی دادیم یعنی هرچه او بآن محتاج بود و گفتند هرچه ملوکان را بکار آید از ساز و آلت و سلاح و لشکر و سبب هرآنچیز باشد که باو بچیزی رسند تا پاره ٔرسن را که در سر رسن بندند تا به آب رسد آن را سبب خوانند و راه را سبب خوانند و در را سبب خوانند و اسباب السموات ابوابها. فاتبع سببا، ای طریقا یوصله الی بغیته رهی که او را بمقصود رساند اهل کوفه و ابن عامر خواندند اتبع در هر سه جایگاه بقطع الف و باقی قرّاء اتّبع خواندند یقال تبع یتّبع و اتبع یتبع و اتّبع یتّبع ثلث لغات بمعنی واحد و گفتند آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا آن است که اقطار زمین او را مسخر کردیم چنانکه باد سلیمان را بر این قول هر دو سبب را معنی طریق باشد یعنی سهلنا علیه طریق کل ّ شی ٔ کان یطلبه فاتبع ذلک الطّریق . حتّی اذا بلغ مغرب الشّمس . تا آنجا رسید که آفتاب رو میشد. و جدها. یافت آفتابرا که در چشمه ای گرم فرو میشد کوفیان خواندند و ابن عامر و ابوجعفر فی عین حامیه بالف یعنی چشمه گرم و در شاذّ عبادله و حسن بصری هم بالف خواند دلیل این قرائت آن است که سعید جبیر عن الحکم بن عیینه عن اصم عن ابراهیم التمیمی عن ابیه عن ابی ذرّ که ابوذر گفت من ردیف رسول علیه السلام بودم وقت آفتاب فروشدن مرا گفت یا اباذردانی تا این آفتاب کجا فرو می شود گفتم اﷲ و رسوله اعلم گفت تغرب فی عین حامئه به چشمه ٔ گرم فرومیشود. وعبداﷲ عمر گفت رسول علیه السلام در آفتاب نگرید چون فرومیشد گفت فی ناراﷲ الحامئه آنگه گفت اگر نه آن است که خدای تعالی نگاه میدارد آفتاب را هرچه بر زمین است بسوختی و باقی قرّاء خواندند فی عین حمئه بی الف بهمزه یعنی در چشمه ٔ حرّه ٔ لوشناک . عبداﷲ عبّاس گفت برای کعب خواندم حمئه او گفت بر رسول علیه السلام خواندم فی عین حامیه. کعب الاحبار گفت در توریه چنین است فی عین سوداء در چشمه ٔ سیاه . عبداﷲ عباس گفت بنزدیک معاویه حاضر بودم این آیه بخواندند آنجا فی عین حامئه بالف معویه مرا گفت چگونه میخوانی این کلمه را گفتم فی عین حمئه و جز چنین نمیخوانم . معویه عبداﷲ عمر راگفت چگونه میخوانی گفت حامیه عبداﷲ عباس گفت قرآن بخانه ٔ ما فرودآمد من از تو و از او به دانم کس فرستاد و کعب الاحبار را گفت حاضر کرد و از او پرسید که در توریه چگونه یافتی که آفتاب کجا فرومیرود گفت اما تازی شما به دانید و اما در توریه چنین است فی مآء و طین میان آب و گل فرومیشود مردی از قبیله ٔ ازد حاضر بود او گفت آنگه عبداﷲ عباس این حکایت میکرد گفتم اگرمن حاضر بودمی آنجا ابیاتی بخواندمی که قوّت قول تواست گفت آن ابیات چیست گفتم آنکه تبع میگوید:
قد کان ذوالقرنین قبلی مسلما
ملکا تدین له الملوک و تسجد.
بلغالمشارق و المغارب ینبغی
اسباب امر من حکیم مرشد
فرای مغارالشّمس عند غروبها
فی عین ذی خلب وثاط حرمد.
عبداﷲ عباس گفت خلب چه باشد گفت گل باشد به لغت ایشان گفت ثاط چه باشد گفت خره باشد گفت حرمد چه باشد گفت سیاه یکی را بخواند و گفت این بیتها بنویس . ابوالعالیه گفت آفتاب بچشمه ای فرومیشود که آن چشمه او را به مشرق می اندازد. و وجد عندها قوما. نزدیک آن قومی را یافت . قلنا یا ذالقرنین ما گفتیم ای ذی القرنین . امّا ان تعذّب َ با اینان دو کار بکن بحسب استحقاق اگر ایمان نیارند ایشان را عذاب کنی و بکشی . وامّا ان تتّخذ فیهم حسنا. و اگر ایمان آرند در ایشان طریقه ٔ نیکو و سیرتی نیکوگیری و ایشان را اکرام کنی گفت یعنی ذوالقرنین اما آنکس که کافر باشد و ظلم کند او را عذاب کنیم آنگه او را با خدای برند و خدای او را در دوزخ کند عذاب کند عذابی منکر و اما آنکه ایمان آرد، فله جزاء جزأن الحسنی . او را اجر و مکافات نیکوتر باشد کوفیان گفتند فله جزأن الحسنی بنصب و التنوین علی تقدیر فله جزاءالحسنی علی عمله آنگه نصب او مفعول له باشد یا بر مصدر از فعل محذوف ای فله الحسنی تجزی به جزاء و باقی قرّاء خواندند جزاءُ الحسنی برفع و اضافه آنکه آن را دو وجه باشد یکی آنکه مراد بحسنی اعمال صالحه باشد ای فله جزاءالاعمال الصّالحه و وجه دیگر آنکه مراد بحسنی بهشت باشد ای فله جزاء دارالحسنی او را جزاء بهشت باشد و اضافه ٔ جزاء با بهشت چنان بود که ولدارالاخره و ذلک دین القیمه. و سنقول له من امرنا یسرا یعنی با او سخن نیکو و آواز نرم و کلام برفق گوئیم . مجاهد گفت یسرا ای معروفا. ثم اتبع سببا. آنگه متابعت منازل و طریق کرد یعنی ساز رفتن . حتی اذا بلغ مطلعالشمس تا آنجا رسید که آفتاب می برآید آفتاب را یافت که برمی آید بر قومی که میان ایشان و آفتاب حجابی و پوششی نبود. قتاده گفت برای آن چنان بود که ایشان بر زمینی بودند که بر آن بنا نه باستادی و ایشان را مسکن در سردابهای بود که در زمین کرده بودند چون آفتاب برخاستی آمدندی و به آن سرایهافروشدندی تا آفتاب بگردیدی آنگه بیرون آمدندی و طلب معاش کردندی حسن بصری گفت زمین ایشان محتمل بنا نبود چون آفتاب برآمدی بآب فروشدندی چون آفتاب از ایشان بگشتی بیامدندی و بر گیاه زمین چره کردندی چون بهائم . ابن جریح گفت وقتی لشکری آنجا رسیدی اهل آن زمین ایشان را گفتند زینهار نباید که شما را آفتاب دریابدکه هلاک شوید گفتند ما نرویم تا آفتاب برآید تا بدانیم که اینکه شما گفتید راست است یا نه آنگه نگاه کردند استخوانهای بسیار دیدند گفتند این چیست گفتند لشکری وقتی باینجا رسیدند آفتاب به ایشان برآمد هلاک شدند این استخوانهای ایشان است بگریختند و آنجا نه ایستادند. قتاده گفت چنین گویند که ایشان زنگیانند. کلبی گفت ایشان یارس و یاویل و سیک اند سه گروه تن برهنه باشندو خدای را ندانند. عمروبن مالک بن امیه گفت مردی را دیدم که حدیث میکرد و قومی بر او گرد آمده میگفت من بزمین چین رسیدم باقصی زمین مرا گفتند میان تو ومطلع آفتاب یک روز راه است مردی از ایشان را بمزد گرفتم و آن شب رفتیم چون به آنجا رسیدیم گروهی را دیدیم که گوشهای ایشان ببالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج بوقت خفتن و این مرد که با من بود زبان ایشان میدانست ایشان را گفت ما آمده ایم تا به بینیم که آفتاب چگونه برمی آید گفت ما در اینکه بودیم آوازی شنیدیم چون صلصله ٔ آواز آهن گفت بیفتادم از آن هیبت بیهوش چون باهوش آمدم ایشان مرا بروغن می اندودند آفتاب دیدم برون افتاده برنگ روغن زیت و کناره ٔ آسمان دیدم چون دامن خیمه چون آفتاب بالا گرفت ما را در سرائی بردند چون روز نیک برآمد آفتاب بگردید ایشان بکناره ٔ دریا آمدند و ماهی میگرفتند و در آفتاب می انداختند تا بریان میشد قوله . کذلک . همچنین در تشبیه خلاف کردند بعضی گفتند معنی آن است که چنانکه او را بمغرب رسانیدیم همچنین او را بمشرق رسانیدیم و بعضی دیگر گفتند همچنانکه بمشرق گروهی را یافت بمغرب گروهی را یافت و نیز گفتند چنانکه در ایشان حکم کرد در اینان حکم کرد. و گفتند چون خدای تعالی قصّه ٔ ایشان بگفت گفت کذالک یعنی کذلک امرهم و خبرهم کما قصصنا و حال و قصه ٔ ایشان چنان بود که گفتیم آنگه ابتدا کرد و گفت . قد احطنا بما لدیه خبرا. علم ما به احوال او محیط باشد. ثم اتبع سببا حتی اذا بلغ بین السدّین . ابن کثیر وابوعمرو و عاصم سدّین بفتح سین خواندند باقی قرّاء بضم سین کسائی گفت این هر دو لغت است و آن دو کوه است که ذوالقرنین میان آن دو کوه سدّ کرد میان یاجوج ومأجوج و اهل آن شهر. عکرمه گفت فرقی هست میان سدّ و سدّ هرچه آن از صنعت آدمی باشد آن را سدّ گویند بفتح و آنچه خلق خدا باشد آن را سدّ گویند بضم . عبداﷲ عباس گفت این سد میان ارمنیه است و آذربایجان . و جد من دونهما قوما لایکادون یفهقون قولا. (قرآن ۹۳/۱۸). قومی را یافت آنجا که نزدیک آن نبود که سخن بدانند. حمزه و کسائی خواندند و اعمش و وثّاب ، یفقهون بضم یا و کسر قاف به معنی اعلام یعنی کسی را سخنی معلوم نتوانستند کردن یعنی کسی زبان ایشان را ندانست و بر قرائت عامه که یفقهون خواندند معنی آن است که زبان کسی ندانستند. قالوا یا ذاالقرنین . گفتند ای ذی القرنین اگر گویند چگونه گفت که ایشان هیچ زبان ندانند آنگاه خبر داد که ایشان ذاالقرنین را گفتند و این مناقضه باشد گوئیم از این چند جواب است یکی آنکه ممتنع نبود که میان ایشان ترجمانان بودند که هر دو زبان دانستند ایشان خبر دادند دگر آنکه روا بود که اغلب ندانستند بعضی دانستند از ایشان و خبر دادند و روا بود که اگرچه لغت و زبان ایشان ندانستند رموز و اشارتی بوده باشد که ایشان از آن بدانند آنگه آن را بر مجاز قول خوانند گفتند ای ذوالقرنین .ان ّ یأجوج و مأجوج . عاصم و اعرج مهموز خواندند هردو اسم و باقی قراء بی همزه . مفسدون فی الارض . در زمین فساد میکنند تباهی گفتند اصل یأجوج و مأجوج من اجیج النار از درفش آتش یعنی بکثرت و اضطراب چون درفش آتشند وهب منبه گفت و مقاتل سلیمان ایشان از فرزندان یافث بن نوحند. ضحاک گفت جماعتی اند از ترک . کعب گفت ایشان نادره فرزندان آدمند برای آنکه ایشان فرزندان آدمند نه از حّوا و سبب آن بود که آدم را وقتی احتلام افتاد آب از او جدا شداو از خواب درآمد و متأسف شد بر فوت و ضیاع آب خدای تعالی از آن آب یأجوج و مأجوج را بیافرید و آن نطفه بود با خاک آمیخته ایشان متصلند بما از جهت پدر دون مادر. مفسدون فی الارض . سعید جبیر گفت فساد ایشان در زمین آن بود که مردمخوار بودند کلبی گفت در وقت ربیع از زمین خود بیامدندی هر سبز که یافتندی بخوردندی و هرچه خشک بودی برداشتندی و با زمین خود بردندی و گفتند معنی آن است که چون بیایند در زمین فساد کنند.اعمش روایت کند از شقیق بن عبداﷲ که او گفت من از رسول علیه السلام پرسیدم حدیث یأجوج و مأجوج گفت یأجوج امتی اند و مأجوج امتی هر امتی از ایشان چهارصدهزار است هیچکس از ایشان بنمیرد تا از صلب خود هزار فرزند نرینه نبیند که سلاح بردارند و کارزار کنند گفتندیا رسول اﷲ وصف ایشان ما را بگو گفت ایشان سه گروه اند صنفی از ایشان ببالای درخت صنوبرند و آن را بتازی ارز خوانند گفتند یا رسول اﷲ ارز چیست گفت درختی باشددر شام که بالای آن صد وبیست گز در هوا و صنفی دیگر را طول و عرض یکی است صد و بیست گز طول و صد و بیست عرض و صنفی از ایشان بزرگ گوشند چنانکه یک گوش ایشان لحاف باشد و یک گوش دواج و بهیچ چیز گذر نکنند از پیل و خوک و حیوان الاّ که بخورند آن را و هر که از ایشان بمیرد بخورند او را مقدمه ٔ ایشان بشام آید و ساقه ٔ ایشان بخراسان جویهای مشرق بازخورند و دریای طبرستان . وهب منبه گفت ذوالقرنین مردی بود از روم پسر عجوزی و او را فرزند همو بود و نام او اسکندرروس بود چون به بلوغ رسید بنده ٔ صالح بود خدای تعالی او را گفت ای ذوالقرنین من تو را بامتان زمین خواهم فرستاد و ایشان امتانی اند با زبانهای مختلف و این جمله اهل زمین اند دو امت آنند که عرض زمین در میان ایشان است و امتانی هستند در میان زمین که جن ّ و انس از جمله ایشانند و نیز یأجوج از آن جمله اند اما آن دو امت که طول زمین میان ایشان است یک امت بنزدیک مغربند. ایشان را ناسک گویند و گروهی به مشرقند ایشان را منسک گویند و اما آن دو گروه که عرض زمین میان ایشان است امتی اند بر جانب راست از زمین ایشان را هاویل گویند و امتی اند در جانب چپ از زمین ایشان را ناویل گویند ذوالقرنین گفت بار خدایا این کار عظیم است که مرا میفرمائی و کس قدر این کار نداند جز تو بار خدایا من بکدام قوّت مقاسات اینان کنم و بکدام جمع مکاثره کنم با ایشان و بکدام حیله تدبیر ایشان کنم و بکدام صبر ممارست کنم با ایشان و بکدام زبان سخن گویم با ایشان و لغات ایشان چگونه دانم و بکدام سمع اقوال ایشان را بشنوم و بکدام چشم بینم ایشان را و بکدام حجّت با ایشان خصومت کنم و بکدام عقل احوال ایشان را بدانم و بکدام حکمت تدبیر کار ایشان کنم و بکدام عقل میان ایشان حکم کنم و بکدام صبر با ایشان بسر برم و بکدام معرفت میان ایشان وصل کنم و بکدام علم احوال ایشان بدانم و بکدام دست بر ایشان حمله کنم و بکدام پای راه بر ایشان برم و بکدام لشکر با ایشان کارزار کنم و بکدام رفق با ایشان بسازم و بنزدیک من بارخدایا این است ومن از ساز و آلت اینکار چیزی ندارم و این قوّت و طاقت ندارم و تو خداوند رحیم و کریمی تکلیف مالایطاق نکنی و بر هر نفسی کمتر از آن برنهی که قوت آن باشد خدای تعالی گفت من تو را چندان قوّت و طاقت دهم که باینکار قیام کنی و شرح صدر کنم و دلت روشن کنم و سمعت تیز کنم و بصرت قوی کنم و زبانت روان کنم و بازویت قوی کنم و دلت را ثبات دهم و بر جای بدارم تا هیچ نترسی و تو را نصرت کنم تا هیچ تو را غلبه نکند و راهت گشاده کنم تا سطوت کنی چنانکه خواهی وهیبت تو در دلهافکنم و نور و ظلمت را مسخر تو کنم تا دو لشکر باشنداز لشکرهای تو نور از پیش تو تو را هادی و ره نماینده باشد و ظلمت از پس و پشت تو را حصاری باشد چون خدای تعالی این بگفت او گفت سمیع و مطیعم فرمان تو را آنگه قصد زمین مغرب کرد بآن امت که ایشان را ناسک گویند چون آنجا رسید جمعی دید که عدد ایشان جز خدای نشناخت با زبانهای مختلف و اهواء متفرق چون چنان دید ظلمت بر ایشان گماشت تا گرد ایشان درآمد سه بار مانند سه سراپرده تا ایشان را با یکجای جمع کردآنگه نور را ره داد در میان ایشان و او بیامد و ایشان را با خدای دعوت کرد قومی ایمان آوردند و بیشتر بر کفر مقام کردند او مؤمنان را با لشکر خود آورد و ظلمت بر کافران گماشت تا باینان محیط شد در جایها و خانهای ایشان اسیر شدند و متحیر فروماندند و ره بهیچ چیز نبردند از طعام و شراب بزنهار آمدند و ایمان آوردند و بدعوت او درآمدند و جمله زمین مغرب او را مسخّر شد و از مغرب روی با پس نهاد با لشکر عظیم و بجانب راست زمین رفت و نور قائد لشکر او بود و ظلمت سایق و نگاهدارنده از پس پشت ایشان و روی بآن قوم نهاد که ایشان را هاویل گویند تا بکنار جویهای بزرگ و دریا رسیدحق تعالی او را الهام داد تا الواح بسیار بساخت و با هم زد واز آن کشتی ساخت بمقدار حاجت چون دریا بگذاشت بفرمود تا از هم بگشادند و هر یکی از آن لوحی برگرفتند برایشان آسان بود دیگر باره چون بجوی و دریا رسیدند با هم نشاندند و کشتیها ساخت تا دریا بگذشت همچنین میکرد تا بمقصد رسید همان معامله کرد با ایشان که با اهل مغرب کرد و این زمین نیز مسخر کرد از آنجا بیامد وروی بمشرق نهاد همان معامله کرد و زمین مشرق نیز مستخلص کرد بجانب چپ زمین آمد و آن زمین نیز مسخّر کردآنگاه روی بمیانه نهاد که یأجوج و مأجوج و انس دراو بودند در بعضی برسید بجماعتی مردمان مصلح او را گفتند ای ذوالقرنین در پس این کوه خدای را خلقی هستند که بآدمیان نمانند مانند بهائم گیاه میخورند و چون سباع و در او وحوش را میدرند و هرچه در زمین بجنبد از جانور میخورند و هیچ خلق نیست خدای را که آن زیادت می پذیرد که ایشان اگر مدتی باین برآید و ایشان همچنین بیفزایند جهان بستانند و زمین را فروگیرند و اهل زمین را از زمین برانند و هر وقت ما منتظر میباشیم که ببالای این کوه برآیند و ذلک قوله تعالی :
قالوا یا ذالقرنین ان ّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجا. (قرآن ۹۴/۱۸) ما خراجی برخود بنهیم که بتو میگذاریم تا در میان ماو ایشان سدّی کنی . کوفیان خواندند مگر عاصم که خراجا بالف و باقی قرّاء خراجاًبی الف و خراج اسم باشد و خرج مصدر. قال ، گفت یعنی ذوالقرنین . ما مکّنّی فیه ربّی خیر. (قرآن ۹۵/۱۸). آنچه خدای مرا تمکین داده است در آن بهتر است شما یاری دهید بقوتی تا من از میان شما و ایشان سدی کنم به روی و سنگ و آهن بسیار و روی و مس چندانکه توانید جمع کنید آن را جمع کردند چندانکه او گفت آنگه گفت من بروم و یکبار ایشان را بنگرم ببالای کوه برآمد و درنگرید گروهی را دید بر یک شکل نر و ماده بقد نیم مرد و بهری بود. امیرالمؤمنین علیه السلام گفت بالای ایشان یک بدست بیش نیست و بهری از ایشان درازند و ایشان دندان و چنگال دارند چنانکه سباع چون چیزی خورند آواز دندانهای ایشان بمانند اشتر باشد که نشخوار کند یا ستور که علف خورند و بمانند چهارپای موی دارند و بر اندام پوشش ایشان موی است از سرما و گرما به آن موی خویشتن را پوشیده دارند و گوشهای بزرگ دارند یکی پرموی چون پشم گوسفند و یکی اندک موی چون بخسبندلحاف کنند و دیگری دواج بسازند و هیچ از ایشان نباشد که بمیرند الاّ آنکه هزار فرزند بزایند چون هزار تمام بزاید بداند که وقت مرگ است او را و بوقت ربیع چنانکه ما را باران آید ایشان را از دریا ماهی آید چندانکه جز خدای حدّ و اندازه ٔ آن نداند ایشان بگیرند آن ماهیان را و ذخیره کنند تا سالی دیگر و یکدیگر را به آواز کبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گیرند که بهائم چون ذوالقرنین ایشان را بدید بازگشت و قیاس گرفت آنجایگاه را و آن بآخر زمین ترکستان بود از جانب شرق مابین الصدفین . صدفه سنگ بود بفرمود تا از زیر آن چندانی بکندند که بآب رسید آنگاه بسنگ برآورد طول صد فرسنگ و عرض پنجاه فرسنگ و هرگاه صفی سنگ نهادند بفرمود تا بجای گل مس و روی گداخته در او ریختند و همچون عرق کوه شد در زمین آنگه همچنین برآورد و سنگ برهم مینهاد و روی و مس و آهن در میان مینهاد و بآتش میدمیدند تا گداخته میشد تاآنگه که از بالای آن کوهها ببرد مقدار اند هزار گز آنگه آن را شرف از آهن برنهاد اکنون سدّ بمانند برد یمنی است خطی سیاه و یکی سرخ و یکی زرد از سیاهی آهن و سرخی مس و زردی روی آنگه رو بمیانه ٔ زمین نهاد که در او انس بود و در زمین میرفت و شهرها میگشاد و دعوت میکرد تا بجماعتی رسید مردمانی را یافت مصلح نیکو سیرت با انصاف و حکم بعدل و قسمت بسویه حالشان یکسان بود و کلماتشان یکی بود و طریقشان مستقیم دلهاشان متألف و اهواشان مستوی بود سراهاشان را در نبود و گورستانشان بر در سرای بود و در شهر ایشان والی و حاکم نبود و در میان ایشان ملوک و اشراف نبود مختلف نبودند و متفاضل نبودند یکدیگر را دشنام ندادندی و با هم جنگ نکردندی و کینه نداشتندی و آفاتی که بمردمان رسیدی به ایشان نرسیدی و عمرشان دراز بود و در میان ایشان درویش نبود و فظّ و غلیظ و بدخو نبودند اسکندر از ایشان بتعجب فروماند گفت ای قوم شما چه مردمانید که در اقطار زمین بگشتم مانند شما مردمان ندیدم از احوال خود مرا خبر دهید گفتند چه خواهی تا تو را خبر دهیم گفت چرا گورستان بر در سرای ساخته اید گفتند تا مرگ را فراموش نکنیم گفت چرا سراهاتان در ندارد گفتندبرای آنکه در میان ما دزد و خائن نباشد گفت چرا در میان شما امیر نیست گفتند برای آنکه ما انصاف یکدیگردهیم گفت چرا در میان شما توانگر نیست گفتند برای آنکه ما افتخار نکنیم بکثرت مال گفت چون است که کلمه ٔشما یکی است . گفتند برای آنکه ما مخالفت و خصومت نکنیم با یکدیگر گفت چون است که در میان شما منازعت و مخالفت نیست گفتند از سلامت سینه ٔ ما گفت چرا شما را با هم خصومت نباشد گفتند برای آنکه خویشتن را از حکم ساکن کردیم گفت چرا در میان شما ملوک و پادشاهان نیستند گفتند برای آنکه ما فخر نکنیم گفت چون است که شما چنین افتاده اید گفتند از آنجا که دلهای ما سلیم است خدای تعالی غل و حسد از دلهای ما بیرون کرده است گفت چرا در میان شما درویشان نه اند گفتند برای آنکه ما حق ّ ایشان بایشان دهیم گفت چون است که عمرتان درازاست گفتند برای آنکه ما بر حق کار کنیم و حکم بعدل کنیم گفت شما چرا باز نخندید گفتند برای آنکه ما از گناه میترسیم باستغفار مشغولیم گفت غمناک و خشمناک نه اید گفتند برای آنکه ما تن بر بلا موّطن کرده ایم گفت چون است آفاتی که بمردمان میرسد بشما نمیرسد گفتند برای آنکه ما توکل جز بر خدای نکنیم و بر انواء و نجوم کار نکنیم گفت پدرانتان همچنین بودند گفتند بلی ما این طریقه را از پدران گرفته ایم که طریقه ٔ ایشان آن بود که بر درویشان رحمت کردندی با محتاجان مواسات و از ظالمان عفو کردندی و احسان کردندی و با آنان که با ایشان اسائت کردندی و با جاهلان حلم کردندی و امانت نگاه داشتندی و وقت نماز محافظت کردندی و بعهد وفا کردندی و وعده را انجاز کردندی خدای تعالی لاجرم کارهای ایشان بصلاح بداشت و برکت و صلاح ایشان به ما رسانید. قتاده روایت کرد از ابورافع از ابوهریره که رسول علیه السلام گفت یأجوج و مأجوج بیایند و این سدّ میشکافند تا نزدیک آن باشد که شعاع آفتاب بینند چون شب درآید گویند بازگردیم که فردا تمام بشکافیم و در شهرها رویم خدای تعالی روز دیگر همچنان کند که بوده باشد هم بر این قاعده هر روز این کار کنند تا آنگاه که وقت آمدن ایشان باشد آنکه بر سر کار ایشان بود گوید باز گردید که فردا تمام کنیم و در شهرهای ایشان شویم انشأاﷲ دگر روز که بازآیند همچنان باشد که رها کرده باشند تمام بشکافند و در شهرها آیند و آبها بازخورند و مردم از ایشان بگریزند و با حصنها شوند تا بجمله زمین برسند آنگاه گویند جمله ٔ زمین ما را مسخر شد اکنون قصد آسمان باید کرد تیر در آسمان انداختن گیرند تیرهاشان بازآید خون آلود برای امتحان خدای تعالی کسی را بر ایشان گمارد تا همه را بکشند و دواب زمین و سباع گوشتهاء ایشان بخورند از آن همچنان فربه شوند که چهارپایان از نبات ربیع. ابوسعید خدری گفت از رسول علیه السلام شنیدم که یأجوج و مأجوج سدّ بگشایند و بیرون آیدن چنانکه خدای تعالی گفت . و هم من کل حدب ینسلون (قرآن ۹۶/۲۱) و مردم از ایشان بگریزند و با حصنها شوند تا به دجله رسند هر آب که در دجله بود باز خورند چنانکه خشک شود و کسانی که آنجاگذر کنند گویند وقتی جوئی بوده است اینجا تا همه زمین بگیرند آنگاه گویند ماندیم باهل آسمان آنگاه یکی از ایشان حربه بسوی آسمان اندازد و باز پس آید خون آلود برای فتنه و استخوان ایشان بدین حال باشد که خدای تعالی کرمی بفرستد تا در گردن ایشان افتد همچنانکه ملخ میرد بیکبار بمیرند مسلمانان در روز آیند و از ایشان هیچ حسی و آوازی نشنوند گویند کس هست که جان بفدای ما کند بنگردتا حال اینان چیست یکی اختیار کند و دل بر مرگ دهد و از حصن بزیر آید و بنگرد و همه را مرده یابد برود و بشارت دهد ایشان را مسلمانان از حصنها بزیر آیند وچهارپایان سر در ایشان نهند و ایشان را چون گیاه بخورند و از گوشت ایشان فربه شوند. وهب گفت ایشان بر هیچ گیاهی و چوبی و درختی نیابند الاّ بخورند آنگاه جویهای زمین بازخورند و هر که را از مردمان یابند بخورند و جمله ٔ زمین بستانند الاّ مکه و مدینه و بیت المقدس که بر این سه جای دست و ظفر نیابند. فهل نجعل لک خراجاً اوخرجا. ابوعمروبن العلا گفت فرق از میان خرج وخراج آن است که خرج آن باشد که بطوع و رغبت بمراد خود بدهی و خراج آن باشد که لازم باشد ادای آن و اگرچه کاره باشد آن را تا از میان ما و ایشان سدّی کنی چنین که گفتیم او گفت آنچه خدای مرا داد بهتر از خرج شماست مرا بقوتی یاری دهید. آتونی ، ای اعطونی ؛ بمن دهید. زبرالحدید. جمع زبره و هی القطعه منه و زبر بآهن مختص باشد و اهل مکه خواندند: قال ما مکننی ، به دونون ظاهر بر اصل و باقی قرّاء خواندند مکنی بادغام و الرّدم الحاجز مثل الحایط والسدّ. فاعینونی بقوه. گفتند آن قوّت چیست گفت آلت و مردمان که یاری دهند. و مزدوری کنند و آنچه من فرمایم بکنند بکردند و او کار بست . حتی اذا ساوی بین الصدفین . گفتند بین الطرفین و گفتند بین الجبلین . سعیدبن ابی صالح گفت مرا چنین روایت کردند که شاخی سنگ و آهن و روی مینهادند و شاخی هیزم آنگه آتش در آنجا نهاد تا آن هیزم بسوخت و به آتش او آن مس و آهن گداخته شد و در یکدیگر ریخته شد و بسته گشت و صدفین و صدفین به دو ضم ّ و دو فتح هر دو لغت است . و ابن کثیر و ابوعمرو وابن عامر بضم ّ صاد و دال خواندند و باقی قرّاء بفتح و ابوبکر عن عاصم خواند صدفین بضم صاد و سکون دال . قال انفخواگفت ذوالقرنین ایشان را که بدمید بدمها بر این آتش . حتی اذا جعله نارا. در کلام محذوفی هست و هو و نفخوه حتی اذا جعله نارا چندان بدم بر او بدمیدند تا هیزم آتش گشت و گفتند ها راجع است با حدید تا آهن چندانی بدمیدند تا از قوّت آتش آهن چون آتش گشت چنانکه بینی که از کوره آهنگر بیرون آید. قال آتونی اهل کوفه خواندند بقصر الاحفص و باقی قرّاء بمدّ آتونی . اعطونی ؛ مرا دهی . قطرا؛ ای نحاسا ذائباً یعنی مس گداخته و گفتند ارزیز گداخته . و اصل او من القطر من قطر یقطر بچکید و القطرفعل منه بمعنی مفعول کالذّبح والنقص و النکث بمعنی مقطور فروچکانند [ چکانیده ؟ ] و قطرا منصوب با فرغ است چون اگر بفعل اوّل بودی افرغه بایستی و معنی افرغه اصب علیه تا بر او ریزم و اصل الافراغ جعل الشی ٔ فارغا من باب احفرت زیدا بئرا ای جعله فارغا برای آنکه آنکس که چیزی بریزد جای او فارغ کند. فما استطاعوا،حمزه خواند تنها به ادغام سین در طا و این قرائت پسندیده نیست برای آنکه جمع ساکنین است علی غیرحده و در استطاع سه لغت است اسطاع و استناع [ استتاع ؟ ] و استطاع و گفتند اصل اسطاع اطاع بوده است سین بعوض حرکت عین الفعل آوردند. نتوانستند یأجوج و مأجوج . ان یظهروه . که بر بالای آن شوند. یقال ظهرت البیت و ظهرت علی البیت ای علوت علی ظهره . و ما استطاعوا له نقبا. و نتوانستند که آن را سوراخ کنند. قال هذا رحمه من ربی . ذوالقرنین گفت این سد کردن و پرداختن او رحمتی است از خدای من چون وعده ٔ خدای آید که قیامت نزدیک شود و اشراط ساعت پیدا گردد. جعله دکاء آنکه بتنوین خواند گفت مصدر بمعنی مفعول ای مدکوکا و قیل اراد دکه دکا و آنکه خواند دکاء گفت معنی آن است که جعل السد ارضا دکاء عن قولهم ناقه دکاء اذا کانت مسویهالسنام چون سنامش برآمده نباشد یعنی چون وقت آن آید که خدای وعده داده است آن سد دویست گز در هوا و صدفرسنگ در طول و پنجاه فرسنگ در عرض چون ستاده کند و کان وعد ربی حقا. وعده ٔ خدای تعالی حق و درست و صدق است . و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فی بعض . (قرآن ۹۹/۱۸) و آنگاه که وعده ٔ خدای آید ما خلقان را رها کنیم چون موج مضطرب و مختلط گشته بهری به بهری در شده زنان با مردان و هر جنسی با جنس خود از دهش و حیرت و معنی ترک از خدای اما تخلیه بود و اما بوجدان چنانکه گویند ترکت القوم یقتلون ؛ ای وجدتهم کذلک . و روا بود که مراد تبقیه بود یعنی آنگروه را که میرانیده باشیم و بهتر وجوه آن است که خبر بود عن کونهم کذلک مختلطین مضطربین کموج الماء و نفخ فی الصور، و بفرمائیم تا در صور دمند و این عند ظهور اشراط قیامت باشد. عبداﷲ عمر و عبداﷲ عباس گفتند صور شبه سرویی است یک سر او در دهن اسرافیل و یک سر او در زیر عرش . رسول علیه السلام گفت شب معراج که مرا بآسمان بردندفرشته ای را دیدم چیزی در دهن گرفته بمانند گاو و آن را چهل هزار سر بود در اقطار و جوانب عرش رفته و اوپای در پیش نهاده و پای با پس نهاده و چشم در زیر عرش کشیده گفتم یا جبرئیل این کیست و بچه کار ایستاده گفت این اسرافیل است از آنگه که خدای تعالی او را آفریده است ایستاده منتظر فرمان خداست تا که گوید او را که در صور دم . ابوعبیده گفت صور جمع صورت باشد من باب تمر و تمره و مراد بنفخ نفخ ارواح است یعنی آنگاه که روحها در کالبد دمند تا زنده شود یعنی روز قیامت . فجمعناهم جمعاً. ما ایشان را جمع کنیم جمع کردنی – انتهی .
صاحب مجمل التواریخ والقصص در تحت عنوان «اسکندر الرومی و هو ذوالقرنین الثانی » گوید: نزدیک فارسیان چنان است که دارا، دختر فیلقوس ملک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود خوار مایه کاری ، او را پیش پدر فرستاد نادانسته که آبستن است ، چون بزاد فیلقوس او را اسکندر نام کرد، گفت پسر من است عیب داشت که گوید دارا دخترش را نخواست . و بپوشید. و مردمان فارس او را داراء ابن داراب خواندند. و بسیار گونه روایت کنند، اندر نسب او، در سکندرنامه گوید: بختیانوس ، ملک مصر حاذ بود، چون از پادشاهی بیفتاد، بزمین یونان رفت متنکر، و حیلتها کرد، تا خود را بدختر فیلقوس رسانید بجادوئی ، نام وی المفید و از وی اسکندر بزاد. و چند روایت دیگر نامعقول گویند در مادر او، که دختر فیلقوس بودشک نیست . و اندر تاریخ جریر چنان است که ذوالقرنین که خضر علیه السلام با وی بود و طلب آب حیوان کردند، اندر عهد خلیل الرحمن بود علیه السلام ،و این ذوالقرنین که ذکر او در قرآن مجید است ، سورهالکهف اندر، و سد یأجوج و مأجوج بست [ و ] از بعد موسی علیه السلام بود، این سکندر رومی است و ماقدونی نیز گویند. و او را ذوالقرنین الثانی خوانند – انتهی .
و بیرونی در آثارالباقیه گوید:اسکندر الیونانی الذی یلقبه بعض الناس بذی القرنین …و تاریخه علی سِنی الروم و علیه یعمل اکثر الامم لمّا خرج من بلاد یونان و هو ابن ست و عشرین سنه. متجهّزالقتال دارا، ملک الفرس و قاصداً دار ملکه ، ورد بیت المقدس ، والیهود ساکنوه فأمرهم بترک تاریخ موسی و داود علیهما السلام و التحول الی تاریخه و استعمال تلک السنه اوله و هی السنه السابعه والعشرون من میلاده فاجابوه الی ذلک وائتمروا بأمره فیه ، لأطلاق الأحبار،ذلک لهم عند مضی ّ کل ّ الف سنه من لدن موسی و قد کانت تمّت له و انقطعت قرابینهم و ذبائحهم کما ذکروا فانتقلوا الی تاریخه و استعملوه فیما احتاجوا الیه من اعمال الشهور و الأیّام بعدان عملوه فی السنه السادسهوالعشرین من میلاده و هو اوّل وقت تحرکه و ذلک لینﱡموا الألف سنه، ثم لمّا مضی من تاریخ الأسکندر الف سنه لم یوافق تمامها بحدوث حادث یجعلونه ابتداء لتاریخهم فبقوا معتصمین بتاریخ الأسکندر و مستعملین له ، و علیه عمل الیونانیه و کانوا قبله علی ما ذکروه فی کتاب نقله حبیب بن بهریز مطران الموصل یورخون بخروج یونان بن بورس عن بابل الی المغرب . (آثارالباقیه چ ساخائو ص ۲۸). و باز بیرونی در کتاب الجماهر گوید: و منها (ای من الخرافات ) انّهم زعموا ان ّالموجود منه (من الألماس ) الاَّن هوالّذی اخرجه ذوالقرنین من وادیه و فیه حیات یموت من ینظر الیها وانّه کان قدم مرآه قد استتر حاملوها خلفها فلما رأت الحیات انفسها ماتت علی المکان – و لقد کان یری بعضها بعضا فلم تمت و البدن اولی بألاماته من شبحته فی المرآه وان کان ماقالوا مختصا بالانسان فلماذاماتت برؤیه انفسها فی المرآه و ان کان الناس قد علموا ماعلمه ذوالقرنین فما المانع من اعاده عمله بعده . و باز در جای دیگر در اخبار زمردگوید: ویشبهه (ای یشبه هذا بما نقل من الخرافات عن کتاب المسالک للجیهانی فی امر الزمرد) قول الشمنیه فی الجبل الشامخ الذی عندهم تحت قطب الشمال ان جوانبه الاربعه من الوان الیواقیت وان اکهبه فی الجانب الذی یلینا و من لونه کهبه السماء بل یشابهه ما قال القصاص فی ذی القرنین انه دخل الظلمات و الخیل بسنابکها تطاءالحصی فیتفرقع و انه قال لاصحابه هذه حصی الندامه سواء الاخذ منها و التارک فاخذ بعضهم و ترکها بعض فلما برزوا الی النور نظروا الیها فاذا هی زبرجد فندم الاخذ علی الاقلال و ندم التارک علی التضییع و لهذا نسبوا الفائق منه الی الظلمات و زعموا ان ما فی ایدی الناس منه هو بقایا ما اخذه القوم زمانئذ من هناک و لایزال ذلک یزداد بالنفاد عزه و لیس فی الارض بأسرها موضع ترکد (نسخه ای ترکز) فیه الظلمه بغیر تسقیف مسدود الکوی فان اکثر ما تبقی الظلمه تحت القطبین سته اشهر یتبعها مثلها دائم النور – و لعمری ان الزمرد ظلمانی من جهه معدنه فلایمکن العمل فیه بغیر مصباح الا انه یختص بذلک دون سائر المعادن و انتقاد مثل هذه البسابس مضیعه للزمان و الا فلیس فی الارض ظلمه تدوم – فان اشیر الی المواضع التی یکون فیها اللیل عده اشهر لم یقاوم بردها بشر مخلوق علی الجبله المعهوده. و در فارسنامه ٔ ابن البلخی نسب او بدینسان آمده است : نسب او در تواریخ و انساب این است ، فیلقوس بن مصریم بن هرمس بن هردس بن میطون بن رومی بن لیطی بن یونان بن نافت بن نوبه بن سرجون بن رومیه بن بریطبن نوفیل بن روم بن الاصفربن البقن بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم النبی علیه السلام و اسکندر لقب است نه نام بروایتی ، ص ۱۶ و در ص ۵۶ آرد: اسکندر ذوالقرنین – اسکندرلقبی است همچون قیصر یا کسری و معنی آن ملک است و ذوالقرنین را معنی این است که خداوند دو قرن . و این هر دوقرن یکی مشرق است و دیگر مغرب ، و نام او بروایتی فیلقوس بود و نسب او در باب انساب یاد کرده آمده است ، و پادشاهی بود سخت داهی و فیلسوف و با حکمت و رأی صائب و مردانگی و خدای را عز ذکره طاعت نیکو داشتی و میان جهانیان طریق عدل سپردی و همه ٔ جهان بگرفت وآثار او بیش از آن است که درین مختصر توان نبشت و چون از این کتاب غرض ذکر ملوک فرس است و ماجرای احوال ایشان از قصه ٔ اسکندر آنقدر یاد کرده که تعلق بامورفرس دارد و موجب آمدن اسکندر بفرس سه چیز بود یکی آنکه دارابن دارا پیغامهای درشت بدو فرستاده بود و گفته که باید خراج فرستی همچنانک دیگر ملوک روم تااین غایت داده اند و اگر نه بیایم و روم را بستانم و اسکندر را این پیغام سخت آمد، دوم آنکه وزیر پدرش رشتین ازین دارا مستشعر بود و اسکندر را دلیر گردانید و برعیب و عوار دارابن دارا اطلاع داد، سوم آنکه این دارا زعر بود و ظالم و وزیر او بدسیرت و بدرأی و همه لشکر و رعیت از وی نفور و ناخشنود، پس اسکندر بدین سبب بیامد و دست ببرد و چون از کار دارا فارغ شد شهرهای حصین و قلعه های بیشترین بمکر و دستان ستد و از جمله ٔ حیلتها که کردی در گشادن شهرها آن بودی که مردمان مجهول را پیش از رفتن او آنجا فرستادی و مبلغهای زرنقد بدیشان دادی تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و بزیان آوردندی به آب و آتش و در چاهها ریختن چنانکه کس ندانستی تا بیچاره ماندندی و شهر زود بستدی و مانند این بسیار بود و چون دیار فرس بگشاد پادشاهان و پادشاهزادگان را بگرفت و نامه ای سوی معلم و استاد [ خود ] ارسطاطالیس نبشت که این فتح که مرا برآمد از اتفاق نیک بود و تأیید آسمانی و از نفرت لشکر دارا و اکنون این پادشاهزادگان را که گرفته ام مردانی اند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان میترسم که وقتی خروج کنند و در کار من وهنی افکنند و میخواهم که همگان را بکشم تا تخم ایشان بریده شود، ارسطاطالیس جواب نبشت که نامه ٔ تو خواندم در معنی مردان فرس که نبشته بودی و هلاک کردن ایشان به سبب استشعاری که ترا میباشد در شرط نیست تباه کردن صورتها و آفریده هادرشرع و در حکمت محظور است و اگر تو ایشان را هلاک کنی آن تربه و هوای بابل و فرس امثال ایشان را تولید کند و میان روم و فرس خون و کینه درافتد و صورت نبندد که تا تو پادشاهی بر تو دستی یابند و داشتن ایشان در میان لشکر خود خلل آورد اما باید که هر کسی را بطرفی بگماری و هیچ یکی را بر دیگری فضیله ننهی تا بیکدیگر مشغول شوند و همگان طاعت تو دارند، اسکندر همچنین کرد اما بدین ترتیب که کرد نایبان رومی را بر همگان مستولی داشت و خود برفت و بلاد هند بگرفت و به دیار صین رفت و بصلح بازگشت و قصه های آن دراز است ، و دوازده شهر بنا کرد باعمال یونان و مصر و قومی گفته اندکه شهرستان هراه و اصفهان ومروهم اسکندر بنا کرد، ومدت عمر او سی و شش سال بود ازین جملت پادشاهی جهان سیزده سال و چند ماه بکرد و فرمان یافت ، و قومی گفته اند که بشهر زور گذشته شد و قومی گفته اند ببابل و از وی پسری ماند و ملک بروی عرض کردند و قبول نکرد و بزهد و علم مشغول گشت و ناپدید شد، و قومی گفته اند خود هیچ فرزند نداشت و اسکندر چون ملوک طوایف را ترتیب کرد بابل و پارس و قهستان خاص را باز گرفت و بملکی از خویشان خود سپرد انطیخن نام ، و چون اسکندر فرمان یافت اشک بن دارا بیرون آمد و با ملوک الطوایف هم اتفاق و هم عهد شد و این انطیخن را و بقیه رومیان را از بلاد فرس برداشت چنانکه بعد از اسکندر به سه چهار سال نمانده بود. ص ۵۶ و ۵۷ و ۵۸ و رجوع به ص ۸ و ۵۹ و ۱۳۷ و ۱۴۲ همان کتاب شود. در المرصع ابن الاثیر آمده است :ذوالقرنین اسکندر رومی است که قصه ٔ وی در سوره ٔ کهف مذکور و پادشاهی صالح و بزعم بعضی پیغمبر بوده و گاهی هرمس بن میمون و عمروبن منذر لخمی و منذربن ماء السماء را نیز ذوالقرنین گویند و باز او گوید: اسکندر رومی که قصه اش در سوره ٔ کهف مذکور است ملک صالحی بوده و تمام ارض را مالک شده ، گویند از انبیا بوده اما اکثر بقول اول قائلند بمناسبت تملک شرق و غرب عالم چنین لقب یافته و گویند در خواب دیده بود که [ دو ] شاخ شمس را در دست گرفته و نیز گفته اند در سرش چیزی شبیه بدو شاخ داشته و غیر از اینها نیز گفته اند. و درانساب سمعانی آمده است : ذوالقرنین ، هذا اللفظ لقب الاسکندر الرومی و سمی ذوالقرنین لاّن صفحتا راسه کانتاعن نحاس و قیل کان له قرنان صغیران تواریهما العمامه و قیل سمی بذلک لانه بلغ من المشرق الی المغرب و قیل غیر ذلک و قیل اسمه الصعب بن جابربن القلمس . عمر الفاوستمائه سنه و قیل بل اسمه مرزبان بن مرویه الیونانی من ولدیون بن یافث بن نوح – انتهی . صاحب قاموس الاعلام گوید: مردم مشرق لقب ذوالقرنین باسکندر پسر فیلپوس داده اند و وجه تلقیب را بروایتی حکومت او بر شرق و غرب وبروایت دیگر بودن دو شاخ بر سر تاج او گفته اند. نام ذوالقرنین در قرآن کریم آمده است و در تواریخ اسلامی او را جهانگیر و صاحب ملک و سلطنتی بزرگ و فاتح ممالکی بسیار نامیده اند و گویند که او بچین شده و سدی بزرگ در پیش یأجوج و مأجوج برآورده است و هم گفته اند که او برای یافتن آب زندگی به ظلمات رفته لکن بدان دست نیافته و خضر که در مقدمه ٔ سپاه او بوده بدان آب رسیده و آشامیده است و در این که او پیامبری یاولیی از اولیاست اختلاف کرده اند ابن اثیر و بعض دیگر از مشاهیر مورخین چون ذوالقرنین قرآن را همان اسکندررومی شمرده اند بستن سد یاجوج و دخول بظلمات را نیز بدو نسبت کرده اند لکن بعض دیگر مورخین اسلام اسکندر رومی را غیر ذوالقرنین قرآن که در نبوت و ولایت او اختلاف است دانسته اند و گفته اند که ذوالقرنین پیش از حضرت ابراهیم ظهور کرده است و او یکی از ملوک یمن است که مملکت خود را تا هند و چین توسعه داده و نیز بروایتی بظلمات رفته است . از یکطرف ظهور چنین پادشاه جهانگیری در یمن معلوم نیست و سد یأجوج نیز همان سد چین است که پادشاهان چین ساخته اند و از طرف دیگر مورخین معاصر اسکندر رومی از رفتن او به ماوراءالنهر و گوشه ٔ شمال غربی هند سخن رانده لکن بیش از آن فتوحات دیگری برای او قائل نشده و از این که او بظلمات رفته نیز خبری نداده اند و از این رو حل مسئله ٔ ذوالقرنین و زمان ذوالقرنینی که بظلمات رفته باشد سخت مبهم و تاریک است و یکی از ملوک یمن را با لقب ذوالقرنین و نام یونانی اسکندر گفتن نیز در نهایت غرابت است – انتهی . و در ترجمه ٔ آثارالباقیه ٔ ابوریحان بیرونی آمده است : این فصل در حقیقت ذی القرنین صحبت میکند ناگزیر هستیم که حقیقت این اسم را که ذوالقرنین باشد در فصلی جداگانه بیان کنیم زیرا اگر برای این بحث فصلی بتنهائی ترتیب نمیدادم و در دنبال تواریخ سابق الذکر ایرادمی کردم آن نظمی را که تواریخ باید دارا باشد قطع کرده بودم . از قصه های ذوالقرنین و کارهای او در قرآن حکایت شده که هر کس آیات مخصوص به اخبار او را بخواندخواهد دانست و آنچه از این آیات برمی آید این است که او مردی قوی و صالح و شجاع بود و خداوند به او قدرتی و سلطنتی بزرگ بخشیده بود و او را از مقاصدی که درشرق و غرب داشت که عبارت از فتح بلاد و ریاست و فرمانروائی بر عباد باشد متمکن کرده بود و او تمام کشورهای روی زمین را یک کشور گردانید و از مسائل مسلم که می شود در آن دعوی اجماع کرد این که ذوالقرنین در شمال زمین داخل بظلمت شد و دورترین آبادانیهای روی زمین را مشاهده کرد و با بشر و بوزینگان جنگهای خونین داد و از خروج یأجوج و مأجوج به بلادی که در مشارق زمین و شمال زمین بود جلوگیری کرد و از طغیان این دو قوم این طور ممانعت کرد که از شکافی که باید ایشان خارج شوند قطعاتی از آهن که با سرب آنها را با یکدیگر التیام داده بود دیواری و سدی ساخت چنانکه صنعتگران هم این قبیل کارها میکنند. چون اسکندربن فیلفوس یونانی سلطنت روم را از ملوک الطوایفی نجات داد بسوی ملوک مغرب شتافت و ایشان را در هم شکست و پیشرفت خود راادامه داد تا آنکه به بحر اخضر رسید سپس بسوی مصر برگشت و شهر اسکندریه را بنا کرد و بنام خود آن شهر را نام گذاشت سپس بطرف شام و بنی اسرائیل که در شام بودند متوجه شد و به بیت المقدس آمد و در مذبح معروف آن ذبح کرد و قربانیهائی در آنجا گذرانید سپس سوی ارمنیه وباب الابواب رفت و از آنجا هم عبور کرد و قبطی ها و برابره و عبرانیان همه یوغ امر او را بگردن نهادندپس بسوی دارابن دارا شتافت برای خونخواهی از بختنصرو اهل بابل در کارهائی که در شام کرده بودند و چندین دفعه با دارا به جنگ پرداخت و او را منهزم کرد و دریکی از این غزوات رئیس حراس دارا که بنوجنبس بن آذربخت بود دارا را بکشت و اسکندر بممالک دارا چیره شد وقصد هند و چین کرد و با امم زیر دست بجنگ پرداخت و بر هر ناحیه که میگذشت غالب میشد تا آنکه به خراسان برگشت و آنجا را هم فتح کرد و شهرهائی در خراسان بپاکرد و به سوی عراق مراجعت کرد و در شهر زور رنجور شد و همانجا بمرد و چون که در مقاصد خویش حکمت اعمال میکرد و به رای معلم خود ارسطو در مشکلاتی که برای اوروی میداد عمل میکرد بدین سبب او را ذوالقرنین گفتند و برخی این لقب را بدین گونه تأویل کردند که بدو قرن شمس یعنی محل طلوع و جایگاه غروب آن رسید چنانکه اردشیر بهمن را درازدست گفتند برای این که به هر کجا که میخواست امر خود را نافذ میداشت و مثل این بود که دست خود را دراز میکرد و به آنجا میرسانید. جمعی دیگر این طور تأویل کردند که ذوالقرنین از دو قرن مختلف بوجود آمد و مقصودشان روم و فرس بود و برای این گفتار حکایتی را که فارسیان مانند گفتار دشمن برای دشمن خود ساخته اند گواه آوردند که چون دارای اکبر مادر اسکندر را که دختر فلیفس باشد بزنی گرفت و بوئی بد در او یافت و او را نخواست و بپدرش رد کرد و این دختر از دارا هم آبستن بود و بدین جهت اسکندر را به فلیفس نسبت دادند که تربیت او را فلیفس متکفل بوده و برای این حکایت گفته ٔ اسکندر را بدارا که دم مرگ بر بالین دارا رسید و رمقی در او یافت و گفت برادر من بمن بگو که ترا چنین کرد تا من انتقام از او بکشم گواه آوردند اسکندر بدارا بدین سبب چنین خطاب کرد که خواست با او مرافقت کند و میان او و خود برابری قائل شود و چون محال بود که دارا را پادشاه خطاب کند یا این که اسم او را بیاورد و از این رو جفائی بر او روا دارد که پادشاهان را مناسب نیست و لیکن دشمنان پیوسته بطعن در انساب و تهمت در اعراض و نسبت بد در کارهامیکوشند چنانکه دوستان و پیروان شخص همواره در تحسین زشت و سد خلل و اظهار جمیل و در نسبت بمحاسن سعی میکنند و آنکه این بیت گفته هر دو دسته را توصیف کرده :
و عین الرضا عن کل عیب کلیله
ولکن عین السخط تبدی المساویا
بسا میشود که بواسطه ٔ همین نکته که گفتیم جمعی را وادار میکند که دروغهائی بسازند و ممدوح خود را باصل شریفی نسبت بدهند چنانکه برای عبدالرزاق طوسی در شاهنامه نسبی ساخته اند و او رابه منوشچهر نسبت داده اند و چنانکه برای آل بویه ساخته اند ابواسحاق ابراهیم بن هلال صابی در کتاب خود که تاج نام گذاشته چنین میگوید: بویه بن فناخسروبن ثمان بن کوهی بن شیرزیل اصغربن شیر کذه بن شیر زیل اکبربن شیران بن فنه بن سسنان شاه بن سسن خرهبن شیر زیل بن سسناذربن بهرام گور ملک . و ابومحمد حسن بن علی نانا در کتاب خود که اخبار آل بویه را مختصر کرده چنین میگوید: بویه بن فناخسره ابن ثماده ، سپس در ثمان هم اختلاف شد برخی گفتند ثمان بن کوهی بن شیر ذیل اصغر و برخی کوهی را انکار کردند و گفتند شیرزیل اکبربن شیران بن شاه بن شیر پناه بن سیستان شاه بن سیس خره ابن شیر زیل بن سسناذربن بهرام . پس در بهرام هم اختلاف کردند آنانکه بهرام را به فرس نسبت دادند چنین گفتند بهرام گور و همان نسبی که در فوق ذکرشد ذکر کرده اند و آنانکه بهرام را عرب دانستند گفتند بهرام ضحاک بن الابیض بن معویهبن دیلم بن باسل بن ضبهبن اد. ودر جمله ٔ پدران او لاهوبن دیلم بن باسل را ذکر کردند و بدین سبب اولاد او را لیاهیج گویند. ولیکن اگر کسی آنچه را من در آغاز کتاب گفتم مراعات کند یعنی میانه ٔ افراط و تفریط حد اعتدالی را بگیرد از این قبیله فقط این مقدار خواهد شناخت که بویه پسر فنا خسرو است و اقوام دیلم بحفظ انساب معروف نبودند و کسی هم چنین ادعائی نکرده و بسیار کم اتفاق می افتد که با طول زمان انساب بتوالی محفوظ بماند و یگانه زمانی که برای نسبت بخاندانی باقی است آن است که جمهور خلق بر آن اجماع کنند چنانکه درباره ٔسید اولاد آدم چنین اجماعی روی داده است که نسب او بدینقرار است محمدبن عبداﷲبن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مرهبن کعب بن لوی بن غالب بن فهربن مالک بن نضربن کنانهبن خزیمهبن مدرکهبن الیاس بن مضربن نزار معدبن عدنان . و هیچیک از عرب و عجم در توالی این انساب شکی ندارد چنانکه در این هم شک ندارند که اواز ولد اسماعیل بن ابراهیم علیهماالسلام است و آنچه که از پدران او از ابراهیم تجاوز کند در تورات مذکور است اما میانه ٔ اسماعیل و عدنان از تبدیل اسامی و زیادت و نقصان پاره ای از نامها خلافهای بسیاری است که قضاوت در آن آسان نیست . و مانند حضرت امیر سید اجل منصور ولی نعمت اﷲ شمس المعالی (که خداوند بقای او را امتداد دهاد) که هیچیک از دوستان او (که همواره خداوند ایشان را یاری کند) و هیچیک از مخالفان او که خداوند ایشان را مخذول کناد شرف قدیم و مجد اصیل او را از طرفین پدر و مادر انکار نمیکند. یکی از دو اصل وردانشاه است که حکومت در جبل داشت و او غیر از امیر شهید مرداویج شهید است . و اصل دیگر ملوک جبال اند که بسپهبدی طبرستان شاهیه فرجوارجو ملقبند و هیچکس هم منکر نیست که خانواده ٔ سلطنتی با ساسانیان از یک طایفه اند زیرا خال شمس المعالی رستم بن شروین رستم بن قارن بن شهریاربن شیروین سرخاب بن باوبن شابوربن کیوس بن قباد است که پدر انوشیروان بود. خداوند سلطنت مغرب و مشرق را برای مخدوم ما در افق عالم برگزیناد چنانکه شرافت خاندان را برای او از دو طرف پدر و مادر برگزیده چه این کار به دست اوست و خیر و خوبی در نزد اوست . و باز مانند ملوک خراسان که هیچ شخص منکر نیست سر سلسله ٔ این طایفه اسماعیل است و او پسر احمدبن اسدبن سامان خداه بن جسیمان بن طغمات بن نوشردبن بهرام چوبین بن بهرام جشنش است که مرزبان آذربایگان بود. و باز مانند شاهان اصلی خوارزم یعنی اشخاصی که از خاندان سلطنتی بوده اند. و باز مانند شاهان شیروان که اجماعی مردم است که ایشان از نسل ساسانیان اند و اگر چه بتوالی انساب ایشان محفوظ نماند صحت دعاوی چه در انساب باشدو چه در غیرآن هر چه پنهان باشد باز آشکار میگردد چنانکه بوی مشک آشکار میشود هر اندازه که پنهان باشد و در تصحیح این دعوی به بخشش مالها و جعاله نیازی است چنانکه عبیداﷲبن حسن بن احمدبن عبداﷲبن میمون قداح وقتی که در مغرب خروج کرد خود را به علویان منسوب داشت و علویان انکار کردند مالی فراوان و جعاله ٔ بسیاری به ایشان بخشید و علویان را ساکت کرد. و این نسب بشخصی که محقق باشد با همه ٔ شهرتی که یافته پوشیده نیست و کسی که در زمان ما ازین خانواده قایم باشد ابوعلی بن نزاربن معدبن اسماعیل بن محمدبن عبداﷲ است . من این انساب را ذکر کردم تا بفهمانم که مردم تا چه اندازه درباره ٔ کسی که دوست دارند تعصب میورزند و با شخصی که بد هستند تا چه حد بغض و کینه دارند بقسمی که گاهی افراط در این دو اعتقاد سبب رسوائی دعاوی ایشان میشود. پسر بودن اسکندر برای فیلفس آشکارتر از این است که مخفی بماند اما خانواده ٔ فیلفس را جمیع علماء انساب اینطور ذکر میکنند فیلفس بن مضر بوبن هرمس بن مرداس بن میطون بن درومی لیطی بن یونان بن یافت بن سوخون بن رومیهبن بزنظابن توفیل بن رومی بن الاصفربن التفیربن العیص بن اسحاق بن ابراهیم است . و گفته اند ذوالقرنین مردی بود که اطوکس نام داشت و بر جامیرس که یکی از ملوک بابل است خروج کرد و با او پیکار کرد تا آنکه چیره شد و سر حامیرس را با موها و دو گیسوئی که داشت از سر بکند! «کذا» «ظاهراً از تن بکند» و داد از «کذا« »ظاهراً آن » سر را دباغی کردند و او را تاج خود قرار داد و بدین سبب او را ذوالقرنین گفتند. و برخی گفته اند که ذوالقرنین منذربن ماء السماء است که منذربن امرء القیس باشد. در این اسم مردم را اعتقادات عجیبی است میگویند مادر ذوالقرنین جن بوده چنانکه مادر بلقیس را هم از پریان میدانند و درباره ٔ عبداﷲبن هلال شعبده باز معتقدند که او دختر شیطان را خواستگاری کرده و بسخریه هائی از همین قبیل نیز بسیار معتقدند که بسیار هم میان مردم شهرت دارد. از عمربن خطاب حکایت کرده اند که دسته ای را دید که درباره ٔ ذوالقرنین گفتگو میکردند گفت آیا شما را گفتگوی درباره ٔ مردم کفایت نکرد که از بشر بفرشتگان تجاوز کردید. برخی گفته اند که ذوالقرنین صعب بن همال حمیری است و این مطلب را ابن درید در کتاب وشاح گفته : برخی گفته اند که ذوالقرنین ابوکرب است که شمریرعش بن افریقس حمیری است و از این جهت چنین نامیده شد که دو گیسوی او بروی شانه اش بوده و او به مشارق و مغارب زمین رسید و شمال و جنوب را پیمود و بلاد را فتح کرد و مردم را بزیر فرمان خود آورد و یکی از مقاول یمن که اسعدبن ربیعهبن مالک بن صبیح بن عبداﷲبن زیادبن یاسربن تنعم حمیری باشد در شعری که گفته به ذوالقریین افتخار میکند:
قد کان ذوالقرنین قبلی مسلماً
ملکا علا فی الارض غیر معبد
فرای مغیب الشمس وقت غروبها
فی عین ذی حماء وثاط خرمد
بلغ المشارق و المغارب یبتغی
اسباب ملک من کریم سید
من قبله بلقیس کانت عمتی
حتی تقضی ملکها بالهدهد.
نزدیک تر بصواب این است که از میان همه ٔ این گفته ها حق همین قول آخر باشد زیرا اذواء فقط به یمن منسوب اند و اذواء کسانی هستند که نامهای ایشان از کلمه ذی خالی نیست مانند، ذی المنار، ذی الاذعار، ذی الشناتر، ذی نواس ، ذی جدن ، ذی یزن و غیره و اخبار ذوالقرنین را که ذکر کرده اند بحکایاتی که قرآن از او ذکر کرده شبیه است . اما سدی را که او ساخته در ظاهر قرآن نص نیست که کجای زمین بوده و کتبی که مشتمل بر ذکر بلاد و مدن است . مانند جغرافیا و کتب مسالک و ممالک اینطور میگویند که یأجوج و مأجوج صنفی از اتراک شرقی هستند که در اوایل اقلیم پنجم و ششم جای دارند معذلک محمدبن جریر طبری در کتاب خود میگوید که صاحب آذربایجان در روزگاری که آنجا را فتح کرد شخصی را از طرف خود بدانجا فرستاد و آن سد را در پشت خندقی بسیار محکم دید. و عبداﷲبن عبداﷲبن خردادبه از یکی از ترجمانان که در دربار خلیفه بودند این طور حکایت میکند که معتصم در خواب دید که این سد شکافته شده و پنجاه نفر بدانجا فرستاد که تا آن را ببینند و این پنجاه تن از راه باب الابواب ولان و خزر بدان جایگاه رفتند و دیدند که آن سد از پاره آهن هائی که میان آنها را با سرب آب شده بهم پیوسته اند بنا شده و آن سد را دری بود مقفل و حفظ آن بعهده ٔ مردمی بود که در آن نزدیکی جای داشتند و ایشان پس از آنکه این سد را دیدند برگشتندو آنکس که بلد و هادی ایشان بود این پنجاه تن را بابقاعی که بمحاذی سمرقند بود هدایت کرد. این دو خبر این طور اقتضاء میکند که این سد در ربع شمالی غربی آبادانی جهان است علاوه بر این قصه ٔ مذکور این مطلب را که گفته اند اهل این بلاد مسلمان هستند و به تازی سخن می گویند این حکایت را تکذیب میکند چه اشخاصی که منقطع از عمران هستند و در میان زمینی سیاه و بدبوی که بمسافت چند روز است جای دارند نه خلیفه میشناسند و نه از خلافت خبر دارند و نه میدانند خلیفه چیست و کیست چگونه بعربی تکلم میکنند و ما امتی که مسلمان باشند و از دارالسلام منقطع جز بلغار و سوار نمیشناسیم که قرب انتهای آبادانی جهان و آواخر اقلیم هفتم هستند و ایشان هم از امر این سد چیزی نمیگویند و بخلافت خلیفه هم جاهل نیستند بلکه خطبه بنام خلیفه میخوانند و به تازی سخن نمیگویند بلکه بلغتی تکلم میکنند که توأم از ترکی و خزری است و چون شواهد این خبر بدین قرار بود که گفته شد دیگر نباید شناسائی حقیقت را از این خبر توقع کرد. این بود فصلی که میخواستم از حقیقت ذوالقرنین گفتگو کنم واﷲ اعلم . (از ترجمه ٔ آثار الباقیه : ذوالقرنین الاکبر ص ۵۹ – ۶۶). در حبیب السیر چ طهران ج ۱ ص ۱۶ آمده است : بروایت مشهور بین الجمهور اسم شریفش اسکندر است و این اسکندر بقول بعضی از مفسرین و اکثر اهل خبر غیر اسکندر فیلقوس است و زمره ای بر آن رفته اند که ذوالقرنین بجز اسکندر رومی که مالک ممالک دنیا گشت کسی نیست و بروایت اول در نسب ذوالقرنین اختلاف است چه طایفه ای گفته اند که او پسر عجوزه ٔ فقیره ای بود که بخشنده ٔ بی منت او را به درجه ٔ بلند سلطنت رسانید و در روضهالصفا مسطور است که نسب ذوالقرنین بیافث بن نوح میرسد و همچنین وجه تسمیه ٔ او بذوالقرنین مختلف فیه است بعضی گفته اند که ذوالقرنین هر دو طرف دنیا را که مشرق و مغرب است طواف نمود بآن لقب ملقب گشت و برخی را عقیده آنکه او کریم الطرفین بود اباًو اماً بر آنش ذوالقرنین گفتند و قال صاحب متون الاخبار سمی ذوالقرنین لانه کانت صفحتا راسه من صفر و قیل من نحاس و قیل من حدید و قیل من ذهب . و مذهب زمره ای آنکه او را دو ضفیره یعنی دو گیسوی بافته بود واز مالک ممالک ولایت علی المرتضی علیه السلام و التحیه در تفسیر مدارک مروی است که انه لیس بملک ولا نبی ولکن کان عبداً صالحاً ضرب علی قرنه الایمن فی طاعه اﷲ فمات ثم بعثه اﷲ فضرب علی قرنه الایسرفمات فبعثه اﷲ فسمیه ذوالقرنین وایضاً صاحب متون الاخبار از آن مقتدای اخیار نقل کرد که انه کان نبیا فبعثه اﷲ الی قوم فکذبوه و ضربوه علی قرنی راسه فقتلوه فاحیاه اﷲ تعالی فسمی ذوالقرنین و بنابرین دو حدیث در نبوت ذوالقرنین نیز اختلاف است و در روضه الصفا نیز مذکور شده که مجاهداز عبداﷲ بن عمر روایت کرده که ذوالقرنین اکبر از جمله ٔ انبیای مرسل است زیرا که حق سبحانه و تعالی او را به خطاب خویش مشرف گردانیده میفرماید که قلنا یا ذا القرنین . الایه. (قرآن ۸۶/۱۸). و این خطاب مخصوص نتواند بود مگر بذات کامله الصفات انبیاء عظام علیهم السلام و مؤلف مدارک در تفسیر آیه ٔ کریمه ٔ مذکوره نوشته ان کان نبیا فقد اوحی الیه بهذا و الا فقد اوحی الی نبی فامره النبی به و ایضا وقت ظهور ذوالقرنین مختلف فیه است از سخن مترجم تاریخ طبری چنان معلوم میشود که ذوالقرنین با ابراهیم علیه التحیه و التسلیم معاصر بوده و فرقه ای پس از زمان عیسی گفته اند و در روضه الصفا مسطور است که ذوالقرنین اکبر با وجود استقلال در امر سلطنت و بسط مملکت زنبیل بافی میکرد وقوت نفس و نفقه ٔ عیال از آن ممر حاصل کردی زمان سلطنتش بروایتی چهل سال بود در اوقات سیر کردن او ربع مسکون را بیست و هشت سال در اعمار الاعیان مزبور است که عاش ذوالقرنین الفا و ستمائه سنه و اهل الکتاب یقولون عاش ثلثه آلاف سنه واﷲ تعالی اعلم بالصواب و الیه المرجع و حسن المآب انه حکیم علیم . گفتار در بیان نهضت ذوالقرنین به اقطار امصار و مشاهده ٔ بعضی از عجایب روزگار. در کتب راستان این داستان از سنان بن ثابت الاصبحی بدینسان مروی است که ذوالقرنین اکبر بعد از صالح پبغمبر علیه السلام مبعوث گشته در دیار فرنگ اقامت مینمود و همواره بجهاد کفار قیام و اقدام میفرمود و چون بموجب الهام ربانی داعیه ٔ سیر بلاد و کشورستانی در خاطر عاطرش پیدا شد نخست بدیار مغرب رفته مدت یکسال در آنجا بفتح بلاد پرداخت و هر کس از جاده ٔ قویه ٔ شریعت و طریقه ٔ مستقیمه ٔ اطاعت گردن پیچید سرش از تن جداساخت و از آن ولایت به بیت المقدس آمده بعد از چند گاه ببلاد مشرق رفت و در آن سفر نیز لوازم غزو و جهاد و مراسم سعی و اجتهاد بتقدیم رسانید و در آن اثنا بشهری که در حدود آن اماکن یأجوج و مأجوج بود و پادشاه آن بلده باستقبال ذوالقرنین شتافته بقبول دین اسلام موفق شد و بارعایا و سپاه به اصناف الطاف اختصاص یافت و بهنگام مجال شمه ای از اختلال احوال خود بسبب تعرض یاجوج و مأجوج که از ذریات منشح بن یافث اند معروض داشت و ذوالقرنین جهت تعمیر سد اعلام سعی و اهتمام برافراشت و چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطق است طریق فساد یأجوج و مأجوج را از آثار ذوالقرنین رومی شمرده اند و العلم عنداﷲ تعالی و در متون الاخبار مسطور است که ذوالقرنین در اثناء اسفار خود بطایفه ای از صلحاء بنی آدم رسید که آن جماعت نزد او بتحقیق پیوسته بود که وجود خاکی اند و با یکدیگر در کمال عدالت زندگانی می کنند و آنچه از هر ممر به دست می آورند بسویت تقسیم میفرمایند و بر سراهای خود در ننشانیده اند و هر یک بر در سرای خود قبری کنده و در میان ایشان قحط و غلا و خصومت و نزاع واقع نمیشود لاجرم تعجب نموده پرسیدکه بچه سبب در ابواب بیوتات خود قبر حفر کرده اید جواب دادند که از برای آنکه از مرگ فراموش نکنیم باز سؤال کرد که چرا سراهای شما در ندارد جواب دادند که در میان ما کسی که از خیانت در وجود آید موجود نیست و استحکام ابواب و در از برای دفع مضرت خاین می باشد ذوالقرنین کرت دیگر پرسید که چرا کسی را به امارت خود نصب نکرده اید جواب دادند که ما با یکدیگر ظلم و تعدی روا نمی داریم و یقین که امیر از برای رفع جور و حیف می باشد باز اسکندر سؤال فرمود که چون است که در میان شما خلاف و نزاع واقع نمیشود گفتند بواسطه ٔ آنکه تألیف قلوب ما با یکدیگر است باز ذوالقرنین سئوال کرد بچه جهت هیچکس در میان شما فقیر و حاجتمند نیست جواب دادند بجهت آنکه هر چه در دست ما می افتد با یکدیگر آنچیز را تقسیم مینمائیم . باز پرسید که چون است که در میان شما قحط و غلا بوقوع نمی انجامد گفتند از برای آنکه در هیچ حال از استغفار غافل نمی باشیم اسکندر باز سئوال کرد که چون است که هیچکس را از شما محزون و غمناک نمی بینم گفتند از برای آنکه دل بر نزول بلایا نهاده ایم باز پرسید که سبب چیست که آفاتی را که مردم را می باشد بشما نمیرسد جواب دادند که از برای آنکه توکل و یقین ما بکرم ایزد تعالی درست است ذوالقرنین گفت مرا خبر دهید که آیا آبا و اجداد شما نیز بهمین طریقه ٔ پسندیده اوقات میگذرانیده اند گفتند بلی بلکه پدران ما در این صفات بهتر از ما بودند. نقل است که ذوالقرنین در اوقات سیر بلاد و امصار حدیث چشمه ٔ حیات استماع کرد و به جانب چشمه ٔ حیات و ظلمات نهضت فرمود و خضر علیه السلام که بقول صاحب مدارک وزیر و پسرخاله اش بود در مقدمه ٔ او روان شد و روایت صاحب متون الاخبار درین مقام ضعفی تمام دارد زیرا که ظهور ذوالقرنین اکبر بیش از زمان حضرت موسی بوده است و الیاس از نسل هارون است بعد از حزقیل نبی بتقویت دین کلیم اﷲمبعوث گشته و ایضاً باتفاق جمهور مورخان الیاس بواسطه ٔ آنکه حق تعالی او را طبع ملکی کرامت کرده است و از شهوات انسانی بری گردانیده زنده مانده نه بسبب آشامیدن آب حیوان و در آن سفر با او مرافقت فرمودند و ایشان هر دو به آب حیوان رسیده و از آن آشامیده اند وجاوید زنده مانده اند و تا زمان وصول ذوالقرنین در همان جای قرار گرفتند و چون اسکندر بدانجای رسید و ازایشان سبب توقف پرسید کیفیت حال باز گفتند و ذوالقرنین فرمود که جام آبی بمن دهید تا بیاشامم و خضر و الیاس علیهما السلام بموضع چشمه شتافتند و آن را باز نیافتند و اسکندر به اتفاق آن دو پیغمبر هر چند در طلب آب مبالغه کرد پی بسر کوی مقصود نبرد لاجرم مأیوس مراجعت کرد.
آب حیوان که سکندر طلبش میفرمود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خوشنود.
و در روضه الصفا مسطور است که در اواخر ایام حیات سپاه را اجازت داده در دومهالجندل رخت اقامت انداخت و به ادای طاعات و عبادات قیام مینمود تا آن زمان که مرغ روح شریفش از قالب قفس پرواز کرده ریاض قدس را منزل ساخت . نظم :
چنین است آئین این خاکدان
بقای جهان کی بود جاودان .
و در منتهی الارب آمده است : ذوالقرنین ، لقب اسکندر رومی ، سمی لانه لما دعاهم الی اﷲ عز و جل ضربوا علی قرنه فمات فاحیاه اﷲ تعالی ثم دعاهم فضربوا علی قرنه الاخر فمات . ثم احیاه اﷲ تعالی . او لانه بلغ قطری الارض او لظفیرتین له . (منتهی الارب ). در لغت بین المللی وبستر در تحت کلمه ٔ لرد بیکرند میگوید که ذوالقرنین لقب اسکندر مقدونی است پس از تسخیر مصر و شناخته شدن او چون ژوپیتر آمن در سکه ها دوشاخ زینت سر او کردند. در دائره المعارف اسلام آمده است که ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ لقبی است که بچند کس و بالاخص به اسکندر مقدونی داده شده است . و این ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ بودن از تخیلات اساطیری بسیار کهن است . از جمله نارام سین (پادشاه اکد) در عدد با دو شاخ (درمسله ٔ شوش ) مصوراست . دو شاخ ژوپیتر آمن معروف است . نزد عرب ، لقب ذوالقرنین ، که معنی حقیقی آن برای ایشان نامعلوم بود، و بالنتیجه به اشکال مختلف و غالباً نامفهوم آن راتعبیر کرده اند، بکسان ذیل اطلاق شده است . ۱- المنذر الاکبربن ماء السماء، جد النعمان بن المنذر. گویند که وی دارای دو گیسوی دراز بشکل صور بود، و لقب ذی القرنین بهمین علت به وی دادند. بنابر قول ابن درید، مراداز ذی القرنین مذکور در بیت ۶۰ امروُ القیس هم اوست :
اصد نشاص ذی القرنین حتی
تولی عارض الملک الهمام
وینکلر این ذی القرنین را رب زمان گمان می برد.
۲- ملک تبع الاقرن ، پادشاه عربستان جنوبی ، یا ذوالقرنین . طبق تعبیر عرب جنوب عربستان ، مراد از ذی القرنین مذکور در قرآن (رجوع به ماده ٔ ۳ در ذیل شود) اوست .
۳- غالباً اسکندر کبیر را بلقب ذی القرنین یاد کرده اند. وی در قرآن (سوره ٔ ۱۸، آیه ٔ ۸۲ ببعد) بهمین لقب یاد شده و آن مطابق است با اسطوره ٔ سریانی که در مائه ٔ ششم میلادی پیداست و برطبق آن اسکندر بخدا خطاب کرده گوید: «میدانم که تو بر سر من شاخ هائی رویانیده ای تا بتوانم ممالک جهان را مسخر کنم .» چنانکه نولدکه گوید، اسطوره ٔ سریانی مأخذ اصلی روایت ذوالقرنین مذکور در قرآن است . از بین تعبیراتی که برای ذوالقرنین کرده اند، مطالب ذیل را نقل میکنیم : اسکندر کبیر در قسمت علیای جمجمه ، دو برآمدگی بشکل شاخ داشته یا وی دو گیسوی زیبا داشته (قرن = ذوابه ) یا وی را اصلی کریم و نجیب بود، هم از طرف پدر و هم از جانب مادر یا در مدت حیات وی دو نسل (قرن ) زندگی کردند یا وی را موهبت معرفت باطنی و معرفت ظاهری بود و یا بنواحی نور و ظلمت دست یافت .
۴-و گاهی این لقب را به علی بن ابیطالب (ع ) نیز داده اند. و تأثیر اسطوره ٔ ذیل نیز در ایجاد فکر ذوالقرنین بودن اسکندر بعید نمینماید.
در اساطیر یونانی آمده است که : وقتی خدای عیافان و زاجران افولن بزدن ساز موسوم به لورا مشغول و خدای گله ها، پان بنواختن موسیقار شیفته بود و هر یک از دو خدا بر دیگری دعوی بر تری می نمود، فصل خصومت را بحکومت میداس پادشاه افروغیه رضا دادند و او نغمه ٔ موسیقارپان را بر آهنگ لورای افولن برگزید. خدای دلف از این داوری بخشم رفت و دو گوش میداس را بگوش خر مسخ فرمود. پادشاه پوشیدن ننگ خویش را کلاهی فراخ اختراع و باب کرد که هر دو گوش او از بیننده می نهفت . لکن پوشیدن آن از گرّای و حلاّق روی نداشت ناچار او را با ایمان مؤکد بکتمان سرّ ملزم ساخت . روزگاری بر این برآمد و گرانی بار سرّ بر دل مرد سلیم روز افزون بود. عاقبت در بیابان مغاکی بکرد و سرفرو مغاک برد و راز نهان ابراز کرد و باز مغاک بخاک بینباشت دیگر سال نی بنی چند بر آن خاک برست هرگاه باد شاخهای نی به اهتزاز آوردی آوازی چونین از آن برخاستی :
شاه میداس را دو گوش خر است
لیک آوخ بزیر تاج در است .
و شاید در این بیت جلال الدین محمد رومی نیز اشارتی باین حکایت باشد:
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کاین سخن را در نیابد گوش خر.
مولوی .
بود مردی علیل را ورمی
وز ورم بر نیامدیش دمی
رفت روزی بنزد دانائی
زیرکی پر خرد توانائی
گفت بنگر که از چه معلولم
کز خور و خواب جمله معزولم
مجسش برگرفت مرد حکیم
گفت ایمن نشین ز انده و بیم
نیست در باطن تو هیچ خلل
می نبینم ز هیچ نوع علل
مرد گفتا که بازگویم حال
کز چه افتاد بر من این اهوال
راز دار بزرگ پادشهم
با مزاج ملون و تبهم
شه سکندر دهد همه کامم
که من او را گزیده حجامم
لیک رازیست در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست
نتوانم گشاد راز نهان
که از آن بیم سر بود بزمان
سال و مه مستمند و غمگینم
بیش از این نیست راه و آئینم
گفت مرد حکیم رو تنها
بی خلایق نهان سوی صحرا
چاه ساری ببین خراب شده
گشته مطموس و خشک آب شده
اندر آن چاه گوی راز دلت
تا بیاساید این سرشته گلت
مرد پند حکیم چون بشنید
همچنان کرد زآنکه چاره ندید
شد بصحرا برون ندانا مرد
از پی دفع رنج و راحت درد
دید چاهی خراب و خالی جای
درد خود راچنان شناخت دوای
سر فرو چاه کرد و گفت ای چاه
راز ما را نگاهدار نگاه
شه سکندر دو گوش همچو خران
دارد این است راز دار نهان
باز گفت این سخن سه بار و برفت
بنگر او را که چون گرفت آکفت
زآن کهن چاه نی بُنی بررست
شد قوی نی بن و برآمد چست
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی
کرد نائی از آن نی تازه
راز دل را که داند اندازه
نای چون در دمید کرد آواز
با خلایق که فاش گویم راز
شه سکندر دو گوش خر دارد
خلق از این راز کی خبر دارد.
سنائی .
نظامی در اسکندر نامه گوید:
سخن را نگارنده ٔ چرب دست
به نام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دو قرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آورد گام
بقول دگر آنکه بر جای جم
دودستی زدی تیغ چون صبحدم
بقول دگر او بسیجیده داشت
دو گیسو پس پشت پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
دگر داستانی زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
نبود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش
بر آراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین دیگری بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته
بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلبری
که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان بدیگر سواد اوفتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت ازیشان بهر مرز و بوم
بر آرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش در است
نه فرخ فرشته که اسکندر است
ازین روی در شبهت افتاده اند
که صاحب دو قرنش لقب داده اند
جز این گفت با من خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته
ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سر تراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان در گذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش
بگوش آورم کاورد کس بگوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که ناگفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخن با کسی در جهان
چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده رازی دل آرد بدرد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد بدشتی فراخ
به بیغوله ای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را دراز است گوش
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی
نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کز آن چاه چست
برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سر برآورد و بالا کشید
همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه
نیی دید بر رسته از قعر چاه
برسم شبانان ازو نیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی
به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی بدشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور میزد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود بر ناله ٔ نی براز
که داردسکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد
بر آهنگ سامان او پی نبرد
شبان را بخود خواند و پرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین تر است از نیستان قند
بزخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدین بیزبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاهرا
بسر برد سوی وطن راهرا
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی
سخن را بگوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین بنوک مژه راه رُفت
دعا کرد وبا آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
از آن راز پنهان دلم سفته شد
حکایت بچاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این باکس ای نیکرای
وگر گفته ام باد خصم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او
درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف
نیی ناله پرورد از آن چاه ژرف
چو در پرده ٔ نی نفس یافت راه
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که درعرضگاه جهان
نهفتیده ٔ کس نماند نهان
به نیکی سراینده را یاد کرد
شد آزاد و از تیغش آزاد کرد.
و در قابوس نامه آمده است : چنین شنودم که ذوالقرنین گرد عالم بگشت و همه ٔ جهان را مسخر خویش گردانید و باز گشت . و قصد خانه ٔ خویش کرد، چون بدامغان رسید فرمان یافت ، وصیت کرد که مرا در تابوتی نهیدو تابوت را سوراخ کنیت و دستهای مرا از آن سوراخ بیرون کنیت کف گشاده و هم چنان بریت تا مردمان می بینندکه همه ٔ جهان بستدیم و دست تهی میرویم . ذهبنا و ترکنا. بستدیم و بگذاشتیم ، آخر یا وامسکینا گرفتیم و نداشتیم و دیگر مادر مرا بگوئیت که اگر خواهی که روان من از تو خشنود باشد غم من با کسی خور که او را عزیزی نمرده باشد یا با کسی که نخواهد مرد. (ص ۱۵۱ منتخب قابوسنامه ). و شعرا و مترسلین مشبه به بعض چیزها کرده و کلام را بدان زینت داده اند : هر گوهر که ذوالقرنین قلم او از ظلمات دوات بیرون می کشید درّی بود واسطه ٔ قلاده ٔ روزگار. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص ۲۳۶). چون ذوالقرنین آفتاب بظلمات شب فرورفت و خطه ٔ سواد بر عارض بیاض روز بدمید جمعی بهوای سلطان بیرون آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی همان نسخه ص ۲۱۳). و ابن البلخی در فارسنامه این کلمه را چون کلمه ای که افاده ٔ نوع کند آورده و مصدر گونه از آن ساخته است که مرادش را نگارنده ٔ این لغت نامه درنیافت . در دیباچه ٔ کتاب که ذکر نام سلطان محمدبن ملکشاه کند، گوید: و چون ایزد عز و جل شخصی شریف را از جمله ٔ بندگان خویش اختیار کند و زمام ملک و پادشاهی در قبضه ٔ او نهد و جهانداری و جهانبانی او را دهد، بزرگترین عنایتی که در حق آن پادشاه بر خصوص و درباره ٔ عالمیان بر عموم فرماید آن باشد که همت آن پادشاه روزگار را بعلم و عدل مایل دارد، از آنچ همه ٔ هنرها در ضمن این دو هنر است … و این مرتبت و کرامت ایزد تعالی خداوند عالم سلطان معظم … محمدبن ملکشاه را… ارزانی داشته است … و این فضلیتی است که … جز وی معدود را از پادشاهان قاهر که ذوالقرنین شدند و از ملوک فرس و اکاسره که نامبردار بودند هیچ پادشاه دیگر رامانند آن نبوده است در جهان . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۲).
تولی شباب کنت فیه منعما
تروح و تغدو دائم الفرحات
فلست تلاقیه و لوسرت خلفه
کما سار ذوالقرنین فی الظلمات .
ابن لنگک بصری (معجم الادباء یاقوت ج ۷ ص ۸۱).
چه عجب کامده است ذوالقرنین
بسلام برهمنی در غار.
خاقانی .
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی .
نظامی .
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص ۳۱ و ۹۳ و ۱۵۶ و ۱۵۸ و۲۰۴ و ۴۴۸ و ۴۹۳ شود.
- برگرفته از لغتنامه مرحوم علی اکبر دهخدا > کوروش > ذوالقرنین
- همانجا > هخامنشیان
واقعآ نفرت انگیز است که اسکندر همجنس باز همان پادشاه عادل است…………………..
اینکه عده ای بر این باورند که کوروش همان اسکندر است ، این هم وهمی بیش نیست کوروش هرگز محل طلوع و غروب خورشید را
ندیده است آنگونه در قرآن آمده در واقع همه این مطالب قصه هایی بر آمده از باورهای پوچ میباشد
درود بر کوروش این مقدس زمینی
عصبانیت زیاد شما بی دلیله . شما فکر میکنید که چون در قدیم مسلمانها اسکندر را همون ذوالقرنین میدانستند پس منظور از این اسم در این مطلب همون اسکندره و حالا که ذوالقرنین رو کوروش میدانند شما نتیجه گیری کرده اید که مطلب قصد داره کوروش رو همون اسکندر قلمداد کنه . این یک سو تعبیر از طرف شماست چون به هیچ وجه ذوالقرنین اسم دیگر اسکندر نیست و اصلا این دو شخص دارای صفات متضادی هستند . دوم اینکه کوروش به علت رفتن به شرقیتری و غربیترین نقاط امپراطوریش فرض شده که طلوع و غروب خورشید را دیده که این ماجرا صحت داره و یک باور پوچ نیست .
فرمایشات این دوست عزیز درست است.
کوروش ما هیچگاه اسکندر نبوده و نیست و این شاید همان چیزی بوده که علمای بنی اسراییل هم بدنبال شنیدنش از سوی پیامبر محترم اسلام بوده اند. آنها در جایجای کتاب آسمانی شان تورات، ماجرای بشارت به آمدن کوروش و پس از آن ظهور این انسان بزرگوار در قامت پادشاه پارس و ماد را و لشکر کشی او به بابل و آزاد سازی قوم یهود را می دیدند و از اخبار او آگاهی کامل داشتند.
به گفته مورخین ایرانیان باستان (شاید در ابتدای ورود اجداد آریایی ما به ایران)کلاهی به سر می گذاشته اند که دو شاخ بر روی بوده است. عکس رستم را در کتاب های درسی سابق به یاد دارید؟ شاخ به زبان علمای یهودی سوال کننده قرن و لذا ذوالقرنین به معنی صاحب دو شاخ نامی بوده که آنها بر کوروش گذاشته بودند.
دشمنی اعراب با ایرانیان سبب شد که آنها ذوالقرنین را به گجستک اسکندر نسبت دهند و البته آنها را هنوز از تناقض تاریخ با این پندار نرهانده زیرا قرآن از او به نیکی یاد میکند و یهود او را ناجی و برگزیده خداوند می دانند .
آخرین نکته آنست که در تورات های چاپ سال های اخیر برای آنکه بگویند قرآن کتابیست زمینی در حاشیه تورات هر جا نام اسکندر آمده نوشته اند “ذوالقرنین”!!! و عمدا به این اشتباه اعراب دامن زده اند.
سلام
برای روشن تر شدن موضوع می توانید به کتاب (کوروش کبیر – ذوالقرنین) نوشته آقای ابوالکلام آزاد مراجعه کنید تا مطمئن شوید منظور قرآن از ذوالقرنین همان کوروش کبیر است .
سلام. مردم ایران روی سرنوشت کسایی که اونارو باور دارن حساسند. شما نمی تونید چشتونو رو هم بذارید و بگید که کوروش اسکندر بوده. چون حتی اگر بخوایم از تاریخ هم وارد بشیم میبینیم اسکندر کسی دیگه با صفاتی دیگه و کوروش کسی دیگه با صفاتی کاملا متفاوت بودهش. اولاً حرف های شما نیاز به سند تاریخی دارد. ثانیاً کوروش تنها فرد عادلی بود که چهار گوشه ی دنیای زمان خودش رو گرفت. ثالثاً اینکه آیا کوروش ذوالقرنی هست یا نیست در دست تحقیق گروه ماست اما به هر حال اون چیزی که در تاریخ از کوروش نقل کردن جز خوبی و نیکی و رفتار پیامبروارانه نیست. پس، رابعاً برید کتاب های تاریخ بخونید. خامساً شما نباید با باورهای ملت ایران بازی کنید. سادساً حتماً سند حرف های تاریخیت رو بیار، سابعاً ذوالقرنی پیامبر بود و اگر بخوای ثابت می کنم و ثامناً روایت و حدیث باید وجود داشته باشه تا شما آیات رو تفسیر کنید نه اینکه هرجور که می خواید. تاسعاً تفسیر به رأی گناه سیخ آتشینه…!!!!! عاشراً من منتظر می مونم. برای بحث بیاید تو وبلاگ من. خداحافظ
درود.
برای تحقیق در این مورد به کتاب المیزان، تفسیر نمونه، و چند تا از علمای مشهور برید. هر چند فکر می کنم کتاب المیزان برای شما کافی باشه.
آنچه نقل شد از فرهنگنامه علی اکبر دهخدا بود؛ اسطوره ذوالقرنین بر اساس تاریخ چند سده نخست اسلام بررسی شد، در دوره های که برای اسکندر ملعون شعر و کتاب می نوشتند حتی از مسلمانان. در همین ایران کتاب اسکندر نامه…
بروید تا آخر جریان.
موضوع اصلا به کوروش ربطی نداره، این جا بررسی کوروش کبیر نیست. بلکه اسطوره ذوالقرنین و مفهوم اون در قرون اولیه اسلامی هستش.
با سلام.
ذوالقرنین که در قرآن مطرح شده است عبارت است دوتائی ها
پدر و پسر ( کوروش و داریوش ) بنیان گذار حکومت جهانی
The first international Empire و همانطور که میدانیم پس از
فتح بابل بدست کوروش کبیر در سال ۵۳۸پیش از میلاد و فرمان
آزادی قوم یهود از اسارت وبرگشت آنها از تبعید به اورشلیم به
فرمان او خانه خدا را که بنیان آن را ابراهیم(ع) و پسرش پایه گذاری نمودند وتوسط سلیمان پسر داود ساخته و به شکوه و
عظمت رسیده وسپس توسط بخت النصر تخریب و ویران شده بود دستور با سازی آنرا صادر نمود ودر زمان داریوش به اتمام رسید.
عزرا باب۶آیات ۱۴-۱۵
۱۴-و مشایخ یهود به بنا نمودن مشغول شدندو بر حسب نبوت
حجی نبی و زکریا با این عدو کار را پیش بردند وبر حسب حکم
خدای اسرائیل و فرمان کوروش و داریوش و ارتحشیستا پادشاهان فارس آن را بنا نموده وبه انجام رسانیدند.
۱۵- واین خانه در روز سوم ماه آذار در سال ششم داریوش
پادشاه تمام شد.
البته فراموش نکنیم آن کسانی که نمی حواستندتمدن باستانی ایران ویا حسادت به آن می ورزیدند شروع به
ذمذمه تحریف تورات مطرح نمودند.
با تشکر: م-مهدی
به این مرز و بوم میکردند ذمذمه
بزر
مولانا ابوالکلام آزاد درست و دقیق و سنجیده سخن گفته است. تنها به واسطه محدودیتهای زمانه معنی لغوی کوروش را در نیافته است این کلمه تلخیص کوروشکا (قوچ کوهی، قوچ وحشی یا بزکوهی) است که نویسندگان تورات (نُبی ها) بر اساس آن داستان تاریخی یا اسطوره جنگ قوچ وحشی و بز کوهی را ساخته و پرداخته اند. کلمه کوروشک در فرهنگ لغات پهلوی بهرام فروه وشی صفحه ۳۴۲ با یک کمی خطا به معنی “نوعی میش بزرگ” مفهوم شده است.
در جای دیگری خوندم که معنی کوروش (مانند خورشید درخشان) هست البته هر کدوم ممکنه درست باشند .
کور به معنای خورشید هست و کورش یعنی “خورشید وار”
ضمناً کوروش و داریوش را پدر و پسر نخوانید. کورش سیاستمدار حکومتی اشرافی و پر دبدبه و کوکبه درباری نداشت. داریوش کاملاً اشراف منش بود. فرق شان را می توانید با خلفای راشدین و دربار اموی بسنجید. داریوش با نقشه قبلی که هردوت ضمن داستان تاریخی کشته شدن کوروش توضیح داده است. گائوماته بردیه (داماد و پسر خوانده کوروش) و وه یزداته بردیه (پسر کوچک کورش) را به گواهی صریح تاریخ و خودش به قتل میرساند. در باب کشته شدن کمبوجیه در راه مصر هم دلایل و قرائن حاکی از ترور شدن وی به دست داریوش و سران پارسی همدست وی است. چون بعداً مجبور شده اند از برای توجیه و سرپوش گذاشتن بر کار خود افسانه قتل بردیه راستین به دست بردیه دروغین را شایع کنند. در حالی که این دو پیوند دوستی بسیار نزدیکی با هم داشته اند و گائوماته بردیه از مرکز بلخ از جانب برادر خوانده سنگین وزن خود بر امور نیمه شرقی امپراطوری هخامنشی به انظام بخشی از شمال هندوستان نظارت و حکومت داشته است. در عهد سفر جنگی کمبوجیه به مصر در مقام نائب السطنه وی هم قرار داشت.
این عقیده شما ممکنه درست باشه ولی به خاطر خدا هم شده همه چیز رو یکدفعه برای خودتان حل و فصل نکنید چون درصد خطا در داوری این ماجرای تاریخی خیلی زیاد هست .کمبوجیه هم پسر کوروش بود ولی در زمان سلطنتش ایران با مشکلات زیادی روبرو شد. به نظر من حتی اگر داریوش بردیای واقعی رو کشته باشه این کارش بیشتر سود برای ایران به عمل آورد تا ضرر! ما داریم از پر افتخارترین پادشاه ایران صحبت میکنیم . نباید اقدامات بزرگ و افتخارآمیزش را از یاد برد .
سلام
هی حالم خیلی گرفته شد.
اصلا خوشم نمیاد کسی بزرگترین مردان تاریخ سرزمین مان ،
تنها چیزایی که واسمون مونده که بهش افتخار کنیم رو اینجوری زیر سوال ببره
تورو خدا این کارو نکنید
چرا به قهرمانان و ضد قهرمانان کهن افتخار بکنیم. مردم زحمت کش و بی ریا و فریب و از جانگذشتگان و عالمان والامقام علوم ، آنکه نفت ملی کرد و نصیبش زندان و حبس خانگی شد و صدها و هزاران ایرانی دیگر چرا پرستش و تقدیر نشوند. اگر میخواهید کسی یا کسانی از بزرگان دور دست را دوست داشته باشید، در آن دوردستها دو تن برای ما ایرانیان بسیار قابل پرستش هستند: یکی “کی خشثرو” (هوخشثره) و دیگری “آترادات پیشوای آماردان” که دومی آشوریان را در پای حصار شهر آمل تار مار کرد و ایران را مستقل نمود و اولی کشور بزرگ ایران مادی را بنا نهاد. اوستا به درستی این دو را تحت عناوین کی خسرو و گرساسپ/رستم قهرمان قهرمانان بلا معارض ایران باستان معرفی کرده است.
این که رستم رو اون شخص تاریخی بدانید حاکی از اینه که اصلا در تاریخ ایران تفکر زیاد نداشته اید . رستم یک شخص نبوده بلکه نماینده نسلی از پهلوانان ایرانی سیستان بوده است .
درباره ذوالقرنین تو قران گفته شده که ذوالقرنین نه پیامبر بود و نه شاه بلکه بنده خدا وخدا پرست بود که درباره اسکندر صدق نمی کنه چون هم شاه بود وهم بت پرست و خدایان کوه المپ رو می پرستید.وسدی هم که اسکندر بنا کرد از سنگ وچوب بود در صورتی که در قران امده که سد ذوالقرنین از آهن ساخته شده که کورش کبیر سدی در منطقه داریال در منطقه قفقاز از جنس آهن ومس برای جلوگیری از هجوم اقوام وحشی مغول بنا کرد وهمچنین تاجی که کورش کبیر بر سر مینهاد مانند کلاه لرهای بختیاری است که دو لبه خمیده به دو طرف داردو کورش نیز دو لشکرکشی به مغرب ومشرق زمین داشته در مشرق با ماساژتها جنگید ودر مغرب هم به سوی لیدیه رفت که در نزدیکی رود قزل ایرماق خورشیدگرفتگی رخ داد که سپاهیان دو طرف تصور کردند که خورشید در آب فرو می رود وکورش کبیر همان مسیح ومنجی جهودان است در تورات
درود بر تو گیلگامش چون نظراتت درست همونه که من میخواستم بگم . البته اینکه خورشیدگرفتگی ای رخ داده یا نه من مطمئن نیستم ولی این ممکنه درست باشه که اون در غربیترین سرزمینهای فتح کرده اش (آیونیه) غروب خورشید رو با فرو رفتن در دریای اژه یا دریای سیاه تفسیرکرده باشه . کوروش کبیر نزدیکترین شخص به ذوالقرنین میباشد البته این موضوع هیچ وقت صد در صد ثابت نمیشه .
گیل گمش ؟!
نام جالبی بر خود نهاده ای ولی بهتر نمیبود از اسطوره های آریایی میبود ؟
درود بر تو گیلگمش 😉
شاید اینکه ذوالقرنین کوروش بوده یا اسکندر به طور قطع برای کسی روشن نباشه هرچند اگر خصوصیات و شرح حال کوروش بیشترین شباهت را به ذوالقرنین داشته باشد. بحث و جدل و تعصب ورزیدن راجع به موضوعی که اثبات قطعی آن ناممکن است کاری غیر منطقی به نظر میاد بنابراین بهترین راه فقط اظهار نظر در مورد نظریات است. در واقع پادشاهی که خود را آزادی بخش بسیاری ملتهای غیر ایرانی میدانسته را خوب نیست با تعصب و حساسیت زیاد مایه افتخار ملت ایران دانست. پیمودن راه و روش چنین افرادی بسیار سزاوارتر از تفاخر به هم ملیت بودن با آنهاست.
ما به اساطیر افتخار میکنیم هیچ چیز ما را مائوس نمیکنه تنها چیزی هم هست که برامون باقی مونده .
اسکندری که از سرها کوه می ساخت.تجاوز می کرد. شهرها رو آتیش می زد… کتابخانه های ایران رو کی سوزاند!!!!!!!!!! تاریخ بخونین….اگه اسکندر مقدونی!؟؟؟؟؟؟مقدونی خدایی داشت اونم بت بود .اگه قرآن تاییدش میکنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم فرشته هستم……………آهان
خدای عزوجل سفارش بسیارکرده که درقرآن تدبرکنیدواگرجزولایمسه الّا المطهرون باشیم انشاالله به حقیقت میرسیم…………خداونددرسوره کهف آیه۸۴فرموده=مااورادرزمین قدرت بخشیدیم وازهرچیزوسیله ایی به اودادیم/پایان آیه.اگرمعتقدباشیم که کلام الله کلام انسان نیست که درآن اغراق وغلوباشدخداوندمیفرمایدکل شی یعنی از همه چیزوسیله ایی به اودادیم پس اگرحضرت ذوالقرنین درمورداتمهانیازبه اطلاعات داشت مطمئناخداوندبه اومیداد بودپس چگونه اورااسکندریاکورش کبیرمینامیدفضیلت ازنظرخدای عزوجل این چیزهایی نیست که مامیدانیم =المال والبنون زینت الحیاته الدنیا…..درآیه۸۶میفرماید/تودرباره این قوم یاقهریاعذاب یالطف ورحمت به جای آور…آیاازخلقت انسان تاکنون خداونداینگونه اختیارتام به انسانی داده؟ایافقط همین اختیاری که باری تعالی به ذوالقرنین داده دقیقابه حکم سریع قائم مقام اجرایی اودرزمین نیست چراکه این سخن خداونددرقرآن است که هیچگونه دستبردی درآن برده نشده وخودخداضمانت حفظ مطالب آنرابماداده وکوچکترین کلمه آن حساب وکتاب دقیقی داردمیدانم تاحال درجهان اسلام کسی همچین حرفی رونزده ولی بدون هیچ تعصبی بیاییم صادقانه روی این نظریه بسیارمهم فکرکنیم هرچندمن دلائل بسیاری دراثبات این نظریه دارم که دراین چندخط نمیگنجد.به امیدظهورهرچه زودترحضرت قائم مقام
من هم با ایشان موافقم.باید به خاطر داشت که غرض خدای تعالی از معرفی ذوالقرنین (ورای نشان دادن نبوت پیامبر اکرم-ص- ) چه بوده است و بهتر است از قصص قرآنی مربوط به پیشینیان پندهایی را که مد نظر پروردگار بوده است را دریابیم و به جست و جوی آن ها بپردازیم .چه اگر نیازی به دانستن این جزئیات بود خداوند عزوجل از بیان آنها فروگذار نمی نمود
من دیدگاه شخصی خود را می نویسم که من با ذوالقرنین بودن کورش بزرگ موافق نیستم.
اما دلایل من:
پیامبران الهی دو دسته بودند: ۱) پیامبران تشریعی: این پیامبران آورنده ی دین و شریعت مستقل بوده و فرشته ی وحی – جبرئیل بر ایشان نازل می شده است. تعداد کتاب های آسمانی معلوم است. کدام کتاب آسمانی بر کورش نازل شده است؟
۲) پیامبران تبلیغی که مبلغ آیین پیامبران پیشین بوده و رسالت ایشان توسط پیامبر قبلی تایید شده بود.مثلا حضرت هارون برادر حضرت موسی که رسالت هارون توسط حضرت موسی اعلم شده بود. رسالت کورش توسط کدام پیامبر قبلی تایید شده بود؟ کدام پیامبر در دوره ماد یا هخامنشی بوده است که کورش را تربیت الهی دهد و او را آماده ی دریافت وحی الهی کند ، زیرا پیامبران معصوم هستند و خطا و اشتباه نمی کنند. آیا کورش توسط حضرت دانیال برگزیده شد؟!
در متن منشور کورش آمده است که:مَـردوک خدای بزرگ از کردار من خشنود شد … او برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم … آیا مردک یک بت نیست که مردم بابل او را می پرستیدند؟
من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاههایی که بسته شده بودند را بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم.
کوروش خدایان مناطق دیگر را که نبونید به بابل آورده بود به جای اصلی خود بازگرداند.وی فرمان بازسازی معابد ویران شده بابل،عیلام و شهرهای قلمرو قدیمی آشور را داد .
آشکارا در اینجا کورش دستور به بازسازی معابد و پرستشگاه های بت پرستان داده است.
آیا کار پیامبر مبارزه با بت پرستی و مانند ابراهیم و حضرت محمد مصطفی (ص) بت شکنی نیست؟
چرا در متن سخنی از ” اهورا مزدا و پرستش او (خدای زردشت) نیست؟
اگر کورش پیامبر بود ، چرا کمبوجیه و داریوش و دیگران نبوت او را نپذیرفتند؟!
شما می دانید که داریوش شاه از آیین زردشت پیروی کرد.
وقتی پیامبران الهی به پیامبری برگزیده می شدند، نبوت خود را اعلام می کردند مثلا: حضرت محمد (ص) می فرماییدکه قولوا لا اله الا الله تفلحوا (بگویید خدایی جز الله نیست تا رستگار شوید) که نفی هر گونه بت پرستی ، اعلام نبوت خویش است. حضرت موسی و هارون با لباس پشمی و عصای پوپانی به درگاه فرعون بزرگ مصر می روند و دعوت به یکتاپرستی می کنند و نبوت خود را آشکار می کنند. حضرت سلیمان درلباس شاهی به بلقیس ملکه سبا نامه می فرستد و او را دعوت به خداپرستی می کند.
آیا اگر کورش پیامبر بود ، چنین کاری نمی کرد و خود را پیام آور خدا نمی نامید؟
اگر او این کار را نکرده است ، پس چرا برخی پافشاری می کنند؟
آیا معنای ذوالقرنین بطور دقیق کشف و بیان شده است؟ (در کدام کتاب؟)
آیا معنای ذوالقرنین ” شاخدار و دارای دو شاخ ” است؟!
بر اساس آیات قرآن ، ذوالقرنین یک انسان مؤمن و یکتا پرست است و نمی تواند به بازسازی پرستگاه های بت پرستان (بر اساس منشور کورش) بپردازد.
یک توضیح:
بت روسیاه مردوک / مردوخ که خدای خورشید، خدای حامی بابل و خدای خدایان بود از دوره ی سارگون اکدی (نمرود؟) مورد پرستش بت پرستان بابلی بوده است. حضرت ابراهیم خلیل الله با رفتن به پرستشگاه این بت ، به شکستن بتها پرداخت و تبر خود را بر دوش مردوک نهاد. وقتی مردم آن حضرت را دستگیر کردند و پرسیدند : چه کسی خدایان ما را شکسته است؟ آن حضرت رو به بت مردوک کرد و گفت از او (که خدای خدایان شماست) بپرسید. برخی از مردم به نادانی خویش پی بردند و چشم به زمین دوختند. اما از ترس نمرود چیزی نگفتند.
سرانجام به فرمان نمرود (سارگون اکدی) حضرت ابراهیم به آتش انداخته شد. آتش بر ابراهیم گلستان شد. بت مردوک و پرستشگران آن روسیاه شدند.
این بت تا فتح تمدن بابل به دست ایرانیان (تقریبا به مدت ۲۰۰۰ سال)مورد پرستش بوده است.
افسانه ذوالقرنین یکی از خطاهای علمی قرآنه که شوربختانه خیلی ها تلاش کرده اند آنرا توجیه و یا تفسیر کنند.
ذوالقرنین به محل غروب خورشید رسید و دید که خورشید در چشمه گل آلودی فرو می رود
او به محل طلوع خورشید رسید در آنجا قومی را یافت
دقت کنید محل غروب و طلوع خورشید.
در همه این آیه ها از واژه “وجد” یعنی یافت استفاده شده است یعنی حقیقتا دیده است نه اینکه خیال کرده باشه.
حالا از شما می پرسم: محل غروب و طلوع خورشید کجاست؟؟؟؟
مطلب دوم اینکه : مردم سامی بین النهرین فکر می کردند اسکند مقدونی آدم خوب و بزرگیه و به همین دلیل در همه تفسیرها و احادیث همیشه نام ذوالقرنین با اسکند مترادف آمده است حتی اسکندرنامه ها هم به این دلیل نوشته شدند.
اما علم ثابت کرد هم اسکند فاسد بوده
و هم خوشید جایی غروب یا طلوع نمی کنه.
عده ای مثل ابوکلام آزاد همه این مطالب را بی خیال شده دنبال شخصیتی هستند که قدرت خدایی داشته و فرد نیکنامی باشه که بتونه ذوالقرنین بشه. در نتیجه آمدند سراغ کوروش.
خلاصه وار نوشتم تا دوستان خودشان دوباره فکر کنند
لطفا دقت کنید
سلام
در مورد دلیل اوّل: همانطور که می دانید هدف از نزول قرآن مطالب علمی نبود که از تعابیر دقیق و خشک علمی استفاده شود بلکه یکی از جنبه های اعجاز قرآن جنبه ادبی آن است که مناسب شرایط آن زمان اعراب جاهلیت است. خیلی از تعابیر قرآن جنبه کنایی دارد از جمله همین تعبیری که اشاره کردید. می تواند منظور از محل غروب و طلوع خورشید شرق و غرب بسیار دور و یا شرق و غرب دنیای متمدّن شناخته شده آن روز بوده باشد که با تعبیر زیبای ادبی به آن اشاره شده. احتمالاً این تعبیر جنبه های دیگری نیز داشته باشد
در مورد مطلب دوم: اشتباه مردم سامی بین النهرین چه ربطی به قرآن دارد؟؟؟!!!!
قرآن قبلاً ثابت کرده که اشاراتی که از نظر علمی دارد همواره از علم بشر جلوتر بوده که جای بحثش اینجا نیست.
با آرزوی موفقیت
حامدجان
در سخنان شما تناقض بسیار بزرگی دیده می شود
از طرفی می فرمایید قرآن کتابی علمی نیست بلکه کتابی اخلاقی و ادبیست اما از آنسوی دیگر می فرمایید”شاراتی که از نظر علمی دارد همواره از علم بشر جلوتر بوده” من این تناقض را متوجه نشدم
دوم اینکه قرآن حرفی می زند که دو نوع برداشت کاملا متضاد از آن می شود: برداشت بنده و برداشت مومنین. آن هم از یک جمله و آیه. شما واژه “وجد” را چنین پنداشت معنی می کنید و من “چنین یافت” معنی می کنم هرچند “وجد” یعنی پیدا کردن و یافتن.
حالا پرسش من اینه:
این چه کتابیه که ادعای فصاحت داره اما به راحتی قابل فهم نبوده و مبهمه؟؟؟
ضمن اینکه
چرا شما آیات را طوری معنی می کنید که با دانشتان سازگار باشه؟؟؟
آیا این مسئله بیانگر این نیست که علم یک قدم از قرآن جلوتره؟ چون شما ابتدا علم را تایید می کنید سپس قرآن را بر اساس آن ترجمه می کنید.
محمد داستان ذوالقرنین را شنیده بود غافل از آنکه این داستان پر از خطاها و اظتباهات تاریخیه.
این تناقض نیست. دقّت کنید: برای مثال مثنوی مولوی علمی نیست. دلیلش هم مشخّص است چون هدف آن موعظه و مباحث عرفانیست. امّا این دلیل نمی شود که با علم تناقض داشته باشد و یا به مباحث علمی اشاره ای نکند.(عده ای معتقدند که به کلیت نظریه نسبیت در مثنوی اشاره شده. فرضاً ادعایشان درست باشد هم نمی توان گفت که مثنوی کتابی علمیست. چون زبان آن ادبی و هدف آن چیز دیگریست.)
به مورد دوم خود قرآن هم اشاره دارد که عده ای با خواندن قرآن بر کفرشان افزوده می شود امّا مومنین با خواندن قرآن بر ایمانشان. این امر دلایل مختلفی دارد که یکی از آن حقّ انتخابی است که در درون انسان است. در واقع اگر این چیزی که شما گفتید(تناقض در برداشت) وجود نداشت کلّ خلقت بیهوده میشد چون همه با خواندن قرآن مسلمان می شدند. به این امر هم در قرآن اشاره شده که آیات متشابه(به عقیده شما متناقض) برای آزمایش و مشخص شدن کافر و مومن است. البته این بحث بسیار طولانی است و مجالش اینجا نیست.
اینکه ما قرآن را با علم روز تفسیر(نه ترجمه) می کنیم ضعف قرآن نیست بلکه ضعف ماست. قرآن نه یک قدم بلکه هزاران قدم از ما و علممان جلوتر است. ما با زیاد شدن علممان به معنای واقعی بعضی قسمتهای قرآن بیشتر نزدیک می شویم.
شما که اهل بحث و تحقیق هستید اوّل منابع مطمئن و موثق اسلامی را بخوانید و با علمای واقعی دین بحث کنید سپس شروع به فرضیه پردازی های بی اساس(محمد داستان ذوالقرنین را شنیده بود غافل از آنکه این داستان پر از خطاها و اظتباهات تاریخیه.) کنید. فکر کنم به انصاف نزدیکتر باشد.
حامدجان
“قرآن هم اشاره دارد که عده ای با خواندن قرآن بر کفرشان افزوده می شود امّا مومنین با خواندن قرآن بر ایمانشان”
این جمله بسیار ارزشمندیه. فقط کاش این پارادوکس را حل می کردید که مومنین چطور مومن شدند؟ با خواندن قرآن یا دیدن معجزه یا ….؟
دوما
جمله شما نشون می ده قرآن برای هدایت بشر نیست چون مانند شیطان عده ای را گمراه می کنه.
حتما به توصیه شما عمل خواهم کرد و با علمای اسلام مشورت خواهم کرد زیرا به این نتیجه رسیدم که قرآن که کلام خداست به قدری ضعیف و درمانده است که بدون کمک مفسرین و علمای اسلام توان پاسخدهی به نیازهای بشر را ندارد.
شاد باشی
دوست عزیز واقعاً از صمیم قلب برای شما متأسفم که از دریای معارف اسلامی دورید چون تشنگان حقیقت را دریایی دیگر سیر نمی کند. همه سوالاتی که میپرسید ناشی از جهل شما نسبت به این حقایق است.
پاسخ سوال اول: انسان دارای اختیار است. کسی که روح و فطرتش را پاک نگاه داشته باشد با دیدن طبیعت هم به خداوند ایمان می آورد چه برسد به اینکه با هدایتی مثل قرآن (که معجزه هم هست) روبرو شود. امّا کسی که به هر دلیلی(که باز هم مجالش اینجا نیست) بخواهد از حق روی بگرداند حتّی اگر با قرآن هم روبرو شود ایمان نمی آورد تعصّب و لجاجتش او را بیشتر کافر میکند(همانند کافران صدر اسلام که گوشهایشان را می بستند تا با آیات قرآن روبرو نشوند) یادتان هست که در مناظرات انتخاباتی،با دیدن مناظره طرفداران هر دو گروه بیشتر مصمّم می شدند؟ دو نفر با شنیدن یک چیز نتیجه عکس می گرفتند، چون انتخابشان را کرده بودند. امیدوارم تناقضی که برایتان پیش آمده بود حل شده باشد.
پاسخ سوال دو هم در سوال اول داده شد امّا برای تکمیل بحث می توانید سرنوشت میلیارد ها نفری که در طول تاریخ با قرآن هدایت شدند از جمله دزدی را که در صدر اسلام هنگام دزدی با شنیدن قرآن مسلمان شد و توبه کرد بخوانید.
خیر این ماییم که بدون کمک مفسّرین و علمای اسلام نمی توانیم قرآن را بفهمیم.(چون اصلاً به سراغ فهمش نمی رویم.) شما هم ملّاصدرا باش تا بدون مراجعه به دیگران اینگونه مسائل را بفهمی. اگر نیستی نقص خودت است نه قرآن. من ملّا صدرا نیستم امّا بدون اینکه از کسی بپرسم با خواندن قرآن این تناقضات ظاهری برایم حل شده است. میلیونها مثل من هم وجود دارد. شما ببینید گیر کارتان کجاست. چند بار تا کنون قرآن و روایات را خوانده ای که اینگونه مطمئن اظهار نظر می کنی؟
حامدجان
از اینکه من و امثال من را کوردل می خوانی شگفت زده نشدم هیچ اشکالی نداره چون از بین ۷ میلیارد جمعیت جهان ۶ میلیارد نفر آن مانند من کوردلند.
بگذریم
وقتی با کسی دارید بحث علمی می کنید نباید موضوع را احساسی کرده و از احساس و علاقه و خوش آمدن و لجاجت و اینها به عنوان پاسخ استفاده کنید. من با شما یک بحث علمی و تاریخی می کنم. چرا باید لج کنم یا دشمن محمد و یا قرآن باشم؟ اصلا محمد و یا قرآن در حد و اندازه ای نیست که برای من بخواهد مهم باشد که من دشمنش بشم.
موضوع خداوند جهان آفرین ابدا بحث موضوع ما نبود همه آفریده های خداوند نشانه های خدا هستند و این حرف احمقانه ایه که کسی که قرآن را قبول نداره پس خدا را قبول نداره.
مسئله اصلی اینه که فردی به نام محمد در ۱۴۰۰ سال پیش اشعار درونی اش را الهامات و وحی تصور کرده و آنها را کلام خدا می دانست. حالا گناه ۶ میلیارد مردم دنیا چیه که قرآن را در قدو قواره کلام خدا نمی دانند؟؟
من بارها و بارها خوندم ولی چون مثل سایر مردم جهان قانع نشدم و قرآن را دارای اشتباهات فاحش علمی دیدم به ناچار ادعای محمد را یک دروغ شاخدار دیدم.
شما جای من بودی چکار می کردی؟
فرض کن توی چین یکی می آد و ادعا می کنه فرستاده خداست و کتاب و دیوان شعرش کلام خداست. شما نمی ری بخونیش؟
شما باید قبولش کنی وگرنه کوردل، گمراه و بی عقل خواهی بود اگه قبولش نکنی. منطق اسلام عزیز اینه.
قرآن کلام خدا نیست. شما ادعا می کنی هست؟ در چند جمله ساده اثباتش کن.
نه اینکه بیایی و شعار بدی که از علم جلوتره یا خیلی فصیحه یا …
برای اثبات حرفت دلیلی بیار
شاید من هم مسلمان شدم و بینا دل شدم.
من کی شما را کوردل خواندم؟! شما از پارادوکسی که برایتان پیش آمده بود پرسیدید من هم برای شما دلیل آوردم که چگونه یک کتاب هم هدایت کننده است هم گمراه کننده. من اصلاً در مورد اعتقادات و دین شما چیزی نمی دانم که بخواهم شما را متّهم کنم. شاید شما مسیحی،یهودی،زرتشتی ، مسلمان دارای شبهه و یا مادیگرایی باشید که هنوز حرف حق برایتان روشن نشده که در این موارد شما و آن چند میلیاردی که گفتید مشمول چیزی که گفتم نمی شوید. پناه بر خدا از اینکه بخواهم بنده ای را بدون شناخت به کوردلی محکوم کنم.
من دقیقاً در کدام قسمت احساسی بحث کردم؟ من فقط مفاهیم دین اسلام را برایتان گفتم که با خواندن قرآن می توانید بفهمید. آن حرف احمقانه ای که گفتید هم من نزدم. شما دارید به من نسبت می دهید. این طور نیست؟!
به نظر شما واقعاً آن ۶میلیاردی که می گویید قرآن را در قد و قواره کلام خدا نمی دانند؟! خیلی از این افراد اصلاً به خدایی معتقد نیستند. تعداد کسانی که از این ۶ میلیارد نفر با قرآن آشنایی کامل دارند چند نفرند که در اینصورت شایستگی اظهار نظر داشته باشند؟ به نظر من تعدادشان به ۱۰۰ هزار نفر هم نمی رسد. نظر شما چیست؟
اجازه بدهید باور نکنم که چند بار قرآن را خوانده باشید چون سوالاتی که در ابتدا مطرح کردید (مثل مومن شدن مومنین) نشان از آشنا نبودن شما با مفاهیم اسلامی بود. حتی اگر هم خوانده باشید بدون پرسش و بحث با اهلش بوده و به محض ایجاد یک سوال سریع نتیجه گیری خودتان را می کرده اید. البته همه اینها حدس است. ممکن هم هست اینطور نباشد!
آن مثالی که درمورد چین زدید اصلاً درست نبود. اسلام را فقط چند نفر بی سواد روستایی قبول ندارند بلکه فیلسوفان بزرگی مثل ابن سینا،فارابی، ملاصدرا، جابر بن حیان و… دانشمندانی چون پروفسور حسابی، دکتر مصطفی چمران و … تا پای جان از آن دفاع کرده اند.به نظر شما اینها آدمهای احمقی بوده اند؟ خیر. و اینهاست که فرق بین اسلام و آن دین ادعایی چینی را نشان می دهد و دلیل می شود که کسی چندین سال از عمر خود را صرف تحقیق و پژوهش در مورد اسلام کند و از قضاوتهای سطحی بپرهیزد. شما نظرات اینشتین را در مورد اسلام(طی نامه نگاریهایش با آیت ا… بروجردی) را بخوانید. علاوه بر اینها میلیاردها نفر در طول این ۱۴۰۰ سال از صمیم قلب به اسلام ایمان آورده اند. اگر ناحق بودن قرآن مانند عهد جدید و قدیم واضح بود هیچکدام از اینها محقّق نمی شد.
اینهایی که گفتید شعار نیست. اینکه یک نفر در اوج دوران جاهلیت در عربستان چیزهایی بگوید که بعد از ۱۴۰۰ سال هم بسیاری از فیلسوفان و دانشمندان را انگشت به دهان بگذارد، پیشگویی هایی که محقّق شده، فصاحتی که به گفته کارشناسان ادبیات عرب از یک انسان بر نمی آید، اعجازهای خارج از شمار عددی و علمی که در قرآن هست، معجزه های بیشماری که قرآن در عصر حاضر داشته و بسیار کسانی که یک در عین بیسوادی یک شبه قرآن حفظ شده اند ،…. همه این چیزها که اگر بخواهم بنویسم چندین کتاب میشود همه و همه شعار است؟؟؟؟؟!!!!!!!
شما که دنبال دلیلی دو راه دارید:
۱-دقیقاً مشخّص کنید به چه چیزهایی معتقدید تا از آن پس را بحث کنیم.
۲-ایرادهایی که در قرآن می بینید را بگویید تا بحث کنیم.
البته من یک مسلمان معمولی ام. اپر دقیقتر میخواهید تحقیق کنید بهتر است خودتان به کتابهای خوب و علمای واقعی مراجعه کنید.
به امید هدایت همه ی ما
برای شروع بحث لطفا بفرمایید که چگونه یک نفر باید به اسلام ایمان بیاورد؟
با خواندن قرآن
مراجعه به روحانی
دیدن معجزه
زور شمشیر
دیدن یک خواب ترسناک
ووو
لطفا نحوه مومن و مسلمان شدن خودتان را بیان فرموده و راهنمایی کنید که بنده چگونه می توان مومن و باورمند به اسلام بشوم؟
متن اصلی نامه انیشتین را هم برام بفرستید
سپاسگزارم
مقدمه اول: خداوند در طول عمر بشر هیچگاه او را بدون هدایت رها نکرده و همواره با فرستادن پیامبرانی که بعضی از آنها پیام آور دین جدیدی بوده اند آنها را به سوی حق فراخوانده است.(که اگر غیر از این بود حکمت و رحمت خداوند زیر سؤال می رفت). این ادیان تنها در بعضی احکام جزیی و ظاهری که مقتضای زمان بوده با هم تفاوت داشته و اصول آنها مثل توحید،نبوت،معاد ،اصول اخلاقی و… تفاوتی با هم نداشته اند.
مقدمه دوم: انسان دارای فطرتی الهی است. و اگر آیینه ی فطرتش را با گناه و تعصّب و خودخواهی آلوده نکند به محض مواجهه با حق (از جمله اصول ثابت ادیان الهی) آن را در می یابد.
مقدمه سوم:انسان دارای اختیار است. او می تواند راه خویش را برگزیند. انسان می تواند حق را برگزیند یا برنگزیند. هرچند انسان دارای فطرتی الهی است امّا در اکثر اوقات به خاطر عواملی چون جهل،تنبلی،تعصّب،خودخواهی ، لذّت طلبی و … با حق زاویه ای کم یا زیاد پیدا می کند.
مقدمه چهارم: اسلام دارای اصول(اعتقادات) و فروع(احکام) می باشد. ایمان به اصول اعتقادات باید از طریق عقل و به صورت یقینی باشد و به هیچ عنوان تقلید، تعصّبات قومی و چیزهایی مثل خواب که بر پایه حدس و گمانند نمی توانند دلیلی برای اصول اعتقادات ما باشند.امّا در فروع می باید خود عالم دینی شد و یا از اهل علم دینی تقلید کرد.
و امّا پاسخ سوال:
انسان باید با سعی و تحقیق، به دور از تعصّبات ، فطرت عقلش را به کار گیرد و دین درست را انتخاب کند. حال این تحقیق و تفکر شامل مطالعه قرآن، بحث با روحانیون،تفکّر در آفرینش، دیدن معجزه و…. می تواند باشد.
من در ابتدا در خانوادده ای مسلمان به دنیا آمدم و طبیعی است که تا رسیدن به سن بلوغ مسلمان باشم. امّا از قبل از سن بلوغ تا همین الآن، در مورد دین اسلام و دیگر ادیان از روشهای مختلفی به تحقیق پرداختم که تا کنون هزاران بار از راههای فلسفی،عقلی، شهودی و… حقّانیت دین اسلام برایم اثبات شده.
من نمی دانم منظورتان از متن اصلی نامه اینشتین چیست؟ از مکان اصلی نامه(به غیر از نسخه ای که در خارج است) خبر ندارم و همان قسمتهایی از آن ده ها نامه ای که رد و بدل شده را در اینترنت مطالعه کرده ام که می توانید در گوگل جستجو کنید.
با تشکّر
حامد گرامی
اینکه فرمودید خداوند برای هدایت بشر پیامبرانی را فرستاده است بر مبنای چه سندی است؟
آیا در سرزمین ژاپن، چین، سیبری، اروپا، هندوستان، سرخپوستان هم پیامبرانی بوده اند؟ اگر زحمتی نباشد نام یکی از این پیامبران را بفرمایید
زیرا تا جایی که من اطلاع دارم به جز میانرودان(بین النهرین) و به ویژه اسرائیل در هیچ جای دیگری پیامبری وجود نداشته است
یعنی ۱۲۴ هزار پیامبر ( همین عدد بیانگر اغراق است) در سرزمینی بوده اند که فقط یک ۳۰ام کل جهان را تشکیل می دهد.
یعنی به عبارت دیگر خدای مهربان ( البته طبق تعریف شما) فقط برای یک ۳۰ام جهان پیامبر فرستاده و سایر نقاط زمین نه تنها پیامبری نداشته اند بلکه با این واژه کاملا بیگانه هستند.
مطلب دوم:
در بین همین پیامبران سامی ( نبی های اسرائیل و میان رودان) هم چنان اختلافات شدیدی وجود دارد که گاه انسان دچار شگفت می شود. یکی از آنها خدا را موجودی ترسناک معرفی می کند (یهود) دیگری پدری مهربان (مسیحیت) و سومی فرمانروایی مقتدر که رفتارش به تناسب رفتار بندگانش گاهی خشن گاهی مهربان می شود و وابسته به بندگانش است.
یکی شراب را مستحب و نیک دانسته و در کلیسا می نوشد آن دگر شراب خور را شلاق می زند. گویا خدای مهربان ادیان سامی فراموش کرده است که به پیغمبر دیگرش چه حکمی صادر کرده است. ( به کتب ادیان سامی مراجعه شود)
مطلب سوم:
شما فرمودید خواندن قرآن هم راهی برای رسیدن به ایمان است اما اگر به مطالب ارسالی خود مراجعه کنید همین شما بودید که فرمودید ” قرآن باعث گمراهی عده ای می شود و فقط باورمندان را هدایت می کند” . کاش به من می گفتید چگونه از این دور تسلسل خارج شویم.
اول باید ایمان بیاریم تا قرا‹ هدایتمان کند یا اول قرآن را بخوانیم تا ایمان بیاریم؟؟؟؟
شما خودتان ارثی مسلمان شده اید اما به من نگفتید چگونه هدایت شوم. پرسش من کماکان بی پاسخ مانده است.
نامه انیشتین را به زبان اصلی که موزه های غربی هم آنرا تایید می کنند برایم پیدا کنید این زحمت را برایم بکشید چون تردیدی ندارم این نامه های فارسی که در همه جا پر شده جعلی بوده و فقط برای تبلیغ تشیع و آیت الله بروجردی جعل شده اند. اصل نامه انیشتین می تواند مشکل را حل نماید.
شادباشی
یک سند سندی عقلی است که در فلسفه ثابت می شود که اگر خداوند کاملی وجود داشته باشد حتماً باید پیامبرانی فرستاده باشد. سند دیگر خود پیامبرانند .
خداوند در قرآن اشاره می کند که تنها داستان “بعضی” پیامبران را نقل کرده ایت که با توجه به حکمت خداوند از نقل داستان پیامبران اصلاً چیز عجیبی نیست که این پیامبران همه اطراف خاورمیانه باشند. از طرفی ادیان بزرگ هم در همین منطقه نازل شده اند که اگر نگاهی به نقشه جهان بیندازید یکی از جکمتهای آن را می بینید.
مطلب دومی که فرمودید بسیار عجیب بود از کسی با ادّعا های شما! یعنی شما نمیدانید که از نظر اسلام این ادیان تحریف شده اند؟!گذشته از نظر اسلام دلایل عقلی و تاریخی هم این را اثبات می کند.(بسیار کمند اهل علمی که ادعا کنند کتاب مقدّس حاضر از دوران موسی و عیسی(ع) به جای مانده)
مطلب سوم را یکبار توضیح دادم امّا اگر قانع نشدید به تفسیر المیزان مراجعه کنید.(اگر مایل بودید آدرس میدهم. کمی مطالعه که بد نیست. هست؟)
من چندین برابر همسن های خودم در مورد ادیان مختلف وو فلسفه مطالعه و بحث کرده ام. اینکه گفتید دین من ارثی بوده را به حساب توهین ها و برچسب زدنهایی می گزارم که بعضی ها هنگام شکست در بحث منطقی استفاده می کنند.
اینکه پرسش شما کماکان بی پاسخ مانده به این خاطر نیست که من جواب ندادم فکر کنم مشکل از جایی دیگر باشد.مرا یاد داستان “گاو بنی اسرائیل” و ایراداهای بنی اسرائیلیشان می اندازید. شما به همان چیزهایی که نظر قبل گفتم عمل کنیدبعد پرسشتان را تکرار کنید.
قضیه نامه اینشتین را هم بی خیال شوید.دانشمندان بسیاری از اسلام دفاع کرده اند که اسنادش هم کاملاً موجود است.(اسامیشان را همراه با اینشتین ذکر کردم) شما همه را رها کردید و به همین یکی اصرار دارید. دینی که حقّانیتش منوط به تأیید یا تکذیب اینشتین باشد بهتر که به آن ایمان نیاورید.
گمان دارم که بحث من و شما به پایان رسیده باشد، مگر اینکه دست از این پیش داوریها و تعصّبات بردارید.
به یاد داشته باشید که از ایمان شما نه من سود می برم نه خداوند جهان آفرین نه اسلام و نه هیچ کس دیگر ….جز خودتان. پس به احتمال یک هفتم(نسبت جمعیت مسلمانان)ضرری می بینید که زبان از بیانش قاصر است. پس به خاطر “خودتان” بیشتر تحقیق و پرسش بکنید.
در پایان آیه ای از قرآن:”اگر از بیشتر کسانی که در زمین هستند بخواهی پیروی کنی تو را از راه خدا گمراه می سازند چرا که جز از ظن پیروی نکرده و تنها به حدس و گمانه زنی مشغولند”۱۱۶ انعام
به امید هدایت همه ی ما
دوست خوبم
پیش از هرچیز باید عرض کنم منظورم از ارثی بودن دین هرگز توهین نبوده است و من چنین قصدی نداشته ام و خوشحالم که اهل پژوهشی.
اینکه قرآن می گوید در هر نقطه زمین پیامبری بوده است کاملا واضحه. محمد در بین النهرین و در محیطی زندگی می کرد که یهودیان و مسیحیان معتقد بودند که پیامبرانی برای هدایت بشر آمده بودند. محمد هم چنین باوری داشت که حتما برای همه نقاط زمین پیامبرانی بوده است در نتیجه “قاعده لطف خدا” را به عنوان یک نظریه محکم فلسفی یقین داشت.
اما دوست من
قرار شد برایم یک نمونه بیاری تا ثابت کنه “قاعده لطف خدا” درسته. این که نشد مباحثه که بری از داخل کتابی برام دلیل بیاری که خود اون کتاب مورد توافق دیگران نیست و خود اون کتاب مستند نمی باشد.
منم می تونم کتابی بنویسم و بگم این کتاب حرف خداست بعد بیام نظریاتم را توش بیارم.
قرآن نامی از پیامبران چین و ژاپن و هند نگفته، آیا مردم این کشورها نباید از پیغمبرشون خبری داشته باشند؟؟؟
این چه لطفیه که خدای مهربان محمد، پیامبری را توی ژاپن می فرسته اما مردم ژاپن حتی روحشان هم خبردار نمی شه.
آیا این لطف و مهربانی خداست که در چین هیچ پیغمبری نباشه ( و یا اگر به فرض شما باشه) اما مردم هیچگونه اطلاعی نداشته باشند . در این صورت آن مردم چگونه هدایت می شدند؟؟؟؟ آیا باید منتظر می مامندند تا اعراب با شمشیرشان پیام عربی خدا را به مردم ژاپن و چین و …. برسانند؟
محمد در قرآن می گه: “و ماارسلنا برسل الا بلسان قومه” ما هیچ پیامبری نفرستادیم مگر به زبان مردمش. خب پس کو پیامبران سایر نقاط جهان؟
نباید حتی کتاب تحریف شده یا نشانه ای از آنها باقی مونده باشه؟
خب به این می گن مثال نقض در قرآن. در نتیجه تئوری ” قاعده لطف خدای مهربان محمد” زیر سوال می ره و غلط بودنش اثبات می شه.
شما که در این باره تحقیق کردی و فلسفه خوندی باید بتونی پاسخ بدی. یک پاسخ ساده.
خیلی پیچیده نیست پیامبران چرا فقط در خاورمیانه بودند؟؟؟ اونم در اسرائیل ( به جز محمد و شعیب و صالح که محمد آنها را عرب می دانست)
عجیبه که قرآن هیچ نامی از زردشت نبرده درحالی که بزرگترین قدرت زمان زردشتی بوده. لااقل زردشت را مثال می زد.
من دلیلشو بهت می گم: چون محمد پیرو ادیان سامی (یهود) بوده و در کتاب آنها نامی از زردشت نیست. تقریبا اکثر قصه های قرآن ، برگرفته از توراته فقط با این تفاوت که محمد اون داستانهای تورات را ویرایش و اصلاح کرده است.
شادباشی
قبول دارید که این ادّعاهایی که پشت سر هم در مورد وقایع صدر اسلام و حتّی نیّت پیامبر اسلام(!) مطرح می کنید چیزی جز حدس و گمانه زنی های بی سند نیست؟
قرار شد شما ابتدا بگویید که به چه چیزهایی معتقد هستید تا با پایه قرار دادن آن بحث کنیم. من حتّی نمی دانم دین شما چیست و آیا به خدا معتقد هستید یا خیر؟ کسی که به خدای کاملی که اسلام معرّفی می کند لاجرم با توجّه به قواعد فلسفی به قاعده ی لطف خدا باور پیدا می کند. شما حتّی در پایه ای ترین مطلب اسلام ، یعنی توحید، موضعتان را مشخّص نکرده اید. وقتی اصلاً معلوم نیست خدایی وجود دارد یا خیر ،بحث کردن در رابطه با “قاعده ی لطف خدا” از نظر منطق کاملاً مضحک است! شما که از من “دلیل ساده” میخواهید چقدر در رابطه با واجب الوجود،صفات کمالیه و وجودیه اطّلاع دارید؟ مشکل بعضی ها این است که به خاطر غرور و تعصّب بیجا بیشتر از سطح مطالعه ی خود نظر می دهند و بزرگانی چون ابن سینا و ملّاصدرا و معاصرانی چون علّامه طباطبایی و شهید مطهّری را که در این راه عمر خود را صرف کرده اند، به هیچ می انگارند.
اصول اعتقادات اسلامی بسیار منظّم و روشن است. دقیقاً مثل یک دومینو. اوّلین قطعه از این دومینو را “عقل” به حرکت در می آورد و بر تمام مراحل ریخته شدن دومینو ها نظارت دارد.اوّلین قطعه “توحید” است. آیا به آن(با تعاریفی که اسلام از آن ارائه می دهد) معتقدید؟
من کی از قرآن برای شما دلیل آوردم؟(دو سند اوّل نظر قبل را مجدّداً مرور کنید)
می شود دقیقاً مشخّص کنید که منظورتان از “نمونه” چیست و چه جایگاهی در بحث فلسفی دارد؟
شما نمی دانم چرا حرفهای مرا دقیق نمیخوانید و فقط به دنبال پاسخ دادن هستید؟! گفته بودم:”… از طرفی ادیان بزرگ هم در همین منطقه نازل شده اند که اگر نگاهی به نقشه جهان بیندازید یکی از جکمتهای آن را می بینید.” در ژاپن دین جدیدی نازل نشده و در نتیجه کتاب آسمانی ای هم نبوده. امّا اگر با اساطیر کشورهای مختلف آشنایی خوبی داشته باشید آثار تبلیغ پیامبران الهی را در همه تمدّن ها(مثلاً ژاپن که بدان اشاره کردید) می بینید.(ان شاءالله در آینده پژوهشی در این رابطه ارائه می دهم)
در قرآن به زرتشتیان(مجوس) بسیار اشاره شده و در کنار اهل کتاب از آنها یاد شده. از طرفی پیامبر بودن زرتشت هنوز مورد بحث است. فرضاً هم که پیامبر بوده باشد شما نمی توانید برای خداوند تعیین تکلیف کنید که در کتابش چه جیزهایی بیاورد. نیامدن اسم زرتشت در قرآن دلیل بر هیچ چیز نیست. اگر هست دلیل ارائه دهید.( توجّه کنید که گفتم “دلیل” نه حدس های ساخته و پرداخته ذهن خودتان)
من بیشتر مایل هستم که به شما سیر مطالعاتی معرّفی کنم چون از این بحثهای اینترنتی که بعضاً به عنوان تفریح محسوب می شوند مطلب متقنی بیرون نمی آید. بلکه بیشتر باعث اتلاف وقت است.
علمای عصر حاضر برای شرح مبانی اعتقادی اسلام به صورت بسیار بسیار خلاصه ،دو جلد کتاب سنگین نوشته اند. انتظار ندارید که همه ی آن مسائل را من برای شما تایپ کنم؟! در راه حقیقت باید مطالعه ها کرد و خون دل ها خورد: “بهشت را به بها دهند نه به بهانه”
به نام یزدان پاک
واژه مجوس تنها یک بار در سوره حج آورده شده است و بر پایه دیدگاههای بسیاری از مفسران قرآن منظور از مجوس زردشت نبوده و آیین مهرپرستی (مغان ماد قدیم) می باشد واژه مجیک (جادو) از ریشه مغ گرفته شده است.
مهرپرستی آیین پیشین ایران می باشد.
من با شما درباره جهان آفرین گفتگو نمی کنم زیرا همانگونه که خداوندگار سخن فرمود:
ز نام و نشان و گمان برتراست
و یا
که او برتر از نام و از جایگاه
همانگونه که می بینید خداوند حتی از نام هم برتر می باشد یعنی با واژه ها نمی توان درباره جهان آفرین سخن گفت.
گفتگوی ما درباره یک تز علمی هست که پیامبر اسلام و پیشتر از او پیامبران اسرائیل مطرح نمودند.
” خداوند به خاطر مهربان بودنش برای مردم فرستادگانی فرستاد تا به مردم روش زندگی بهتر را بیاموزند”
باورمندان به اسلام و یهود برای اثبات این تز هزاران کتاب نوشته اند.
مشکل این تز اینجاست که در سایر جاهای دنیا هیچ نام و نشانی از پیامبران وجود ندارد.
افسانه ها و اسطوره های محلی ، از خدایان گوناگون سخن رانده اند اما در هیچ افسانه ای چه چینی چه ژاپنی و چه هندی کسی را نمی توان یافت که خود را پیامبر خدا خوانده باشد.
جالب اینجاست که چینی ها، بودایی ها حتی خود خدا را هم قبول نداشته و جهان را قدیم می دانند (یعنی به خود خود ساخته شده و یا درباره آفرینش آن نمی توان پاسخی یافت)
من برای خدا تعیین تکلیف نمی کنم اما از این خدای قرآن پرسشی دارم:
“چرا در جای دیگری پیامبر نفرستادی؟ چرا ترکها پیامبری نداشتند؟ مگر مهربان نیستی پس چرا لطفت شامل حال آنها نشده است؟”
آیا می توان به راحتی از کنار تمدن چینی ها و یا اینکاهای آمریکا چشم پوشی کرد؟؟؟؟
دوم:
مشکل اسلام در این است که دچار پارادکس شدیدی شده است به این صورت که:
” قرآن کلام خداست” و “برای اثبات این سخن باید به خود قرآن روجوع کرد”
” قرآن پرهیزکاران را هدایت و کافران را گمراه می کند” و ” برای ایمان آوردن باید به قرآن مراجعه کرد”
من چگونه می توانم از این تسلسل بیرون بیام؟
از اینکه مدتی با شما دوست گرامی هم سخن شدم بسیار سپاسگزارم
هدف ما یادگیری بیشتر و آگاهی است و گرنه ” هیچ آیینی را نباید به دید کوچک نگاه کرد و باید به همه آیین های راستین که به انسان نیکی را می آموزند احترام و ارج نهاد”
مهم نیست که محمد پیغمبر بوده یا نبوده! مهم اینه که روش و آیینش اگر درست اجرا شود برای انسانها سودمند و راهگشاست.
به فرموده استاد سخن خداوندگار فرهنگ ایران:
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
شادباشی
پایان
پاسخ مطلب اول:اگر کمی با تاریخ اشنا باشیم با توجّه به وضع زندگی مردم در دوران پیش از تاریخ و پس از آن، طبقه اجتماعی تاریخ نویسان و طریقه تاریخ نویسی و … در می یابیم که حتّی اگر فرض کنیم نام و نشانی از پیامبر یافت نمی شود نمی توان نتیجه گرفت که در آنجا پیامبری وجود نداشته. برای مثال پیامبری چون نوح(ع) پس از سالیان دراز پیامبری کمتر از صد نفر به او ایمان می آورند. چگونه انتظار دارید نشانه های تاریخی روشن از او بیابیم؟(گذشته از طوفان نوح که به صورتهای مختلف در اساطیر مشهود است)
ضمن اینکه باید تکرار کنم که پیامبران صاحب دین تنها در اطراف خاور میانه آمده اند. و پیامبران دیگر تبلیغی بوده اند.
در اساطیر جهان تعالیم پیامبران آسمانی به وضوح قابل مشاهده است(که انشاءالله در آینده به طور مفصّل مقالاتی خواهم نوشت) برای مثال اعتقاد به رستاخیز در مصر و یا اعتقاد به بهشت و جهنّم در اساطیر چین از کجا آمده است؟
از سوی دیگر از لحاظ تاریخی هم آثار بسیاری از پیامبران مانند حضرت یوسف(ع) را می توان مشاهده کرد. در عین حال بسیار محتمل است که بسیاری از شخصیت های اساطیری در اصل پیامبر بوده اند که به مرور و مقتضیات زمان جنبه اسطوره ای یافته اند.
با این همه وقتی با “عقل” توحید را اثبات کردیم و با به کار گیری عقل و فطرت و مطالبی که برایمان اثبات شده اند به حقّانیت اسلام و قرآن پی بردیم و دیدیم که در اسلام گفته شده که پیامبران در همه جای دنیا بوده اند دیگر محلّی برای ابهام باقی نمی ماند که به صرف اینکه نشانه تاریخی قطعی ای از پیامبران پیدا نکردیم به طور کامل وجودشان را در سایر کشورها رد کنیم.
دوم: فرض کنید پدر شما یک نامه برای شما بفرستد. آیا شما با خواندن نامه و دیدن دست خط و طرز سخن گفتن پدرتان مطمئن نمی شوید که نامه از طرف اوست؟؟؟ این چه تناقضی دارد؟
در مورد تناقض ادعایی دوم شما مفصّل توضیح دادم (مقدّمات چهارگانه). ضمن اینکه توجّه داشته باشید که انسان دارای یک هدایت درونی و یک هدایت بیرونی است. هدایت بیرونی(قرآن) را تنها کسانی پذیرا هستند که هدایت درونی(قلب سالم و بی تعصّب و انتخاب درست) داشته باشند.(برای اطّلاعات بیشتر به منابع اسلامی مراجعه کنید.)
سخن فردوسی گرانقدر بر روی چشمان ما. امّا مشکل اینجاست که تمام اختلاف نظر های اعتقادی انسانها از اینجا سرچشمه می گیرد که : “نیکی” کدامست؟ و طریقه انجام آن چیست؟
من هم سپاسگزارم که با صبر و حوصله بحث را دنبال کردید و اگر سخنی گفتم موجب آزردگی شما شده پوزش می طلبم. امیدوارم که توانسته باشم دید شما را نسبت به اسلام کمی بهتر کنم.
سلامت باشید
خدانگهدار
با سلام خدمت همه دوستان
لطفا از همه میخوام که واقع بین باشید.چرا از عر کس یک بت میسازید.مخصوصا از استوره های تاریخی این مملکت.فقط به خاطر عرق ملییییییییی فراوان !!!عرق ملی چیز خوبیه ولی بجای خودش!! لطفا مسایل تاریخی را از دیدگاه تاریخی بررسی کنید.حالا سوال من اینه که چرا هر وقت اسم ذوالقرنین میاد ما فقط ۲گزینه به ذهنمون میاد یا اسکندر(که البته محتملترین است) یا کوروش !!حالا چرا فرد دیگری نباشه!!!!در ضمن کتاب قرآن با تمام عظمت و احترامی که داره کتاب تاریخی که نیست!!چون خیلی از حوادث بدون ذکر تاریخ و مکان ها و نام های واقعی بیان شده!!البته ارزش قرآن خیلی بالاتر از یک کتاب تاریخیه!!بلکه یک کتاب معنوی با ارزشه!!منظورم خای ناکرده توهین نبود!!امیدوارم دوستان درک کنند منظورم چیه!با تشکر از همتون
من از همه ی شما میخام سخنرانی استاد راعفی پور در مورد زولقرنین رو گوش کنیین کاملترین تفسیر از آیات قران رو اراعه میده حرفایی که از هیچ منبعی نمیشنوین
درود همراهان گرامی…
بسیار خرسندم و خدا را سپاس می گویم که در کشوری دارای تمدن و فرهنگ والا زاده شدم و زندگی می کنم…
از نظر بنده نیز کوروش کبیر فردی خداپرست بوده و فردی که واقعا عاشق خدا بوده است…
با جنایاتی که اسکندر مقدونی انجام داده است بعید می دانم که این فرد پاک و با تقوا که خداوند مهربان در قرآن از وی نام برده همان اسکندر باشد…
جناب انی گرامی، با اجازه ی شما این مطلب را برای پروژه ی کلاسی بر میدارم…
بسیار سپاس بابت زحمت هایی که می کشید 🙂