طی صد سال اخیر، علاقه به اسطورهشناسی، پیوسته رو به فزونی بوده است. این توجه، بیشتر بدان جهت حائز اهمیت شد که اسطورهها دیگر صرفاً، داستانهایی کودکانه یا توصیفاتی غیرعلمی از جهان تلقی میشوند، بلکه نگرشی جدی از حقیقت به شمار میروند. اساطیر در جوامع حال و گذشته، با حضور پیوسته خود به صورت بخشی از تار و پود حیات بشر، بیان باورها، شکلدهنده رفتارها و توجیه رسوم، ارزشها و سنتهای آنان درآمدهاند. درک بشر، جدا از شناخت اساطیرش امکانپذیر نیست…
اسطورهها روایاتی خیالی، درباره طبیعت، تاریخ و سرنوشت جهان، خدایان، انسان و جامعهاند. آنها مفاهیمی هستند که برای توجیه معانی خود نیاز به توجهی جدی، دارند؛ زیرا درک مفاهیم اساطیری، برای باوردارندگان به آن، کلیدی است برای حل پیچیدگیهای اساسی زندگی. کاربردهای نادرست و مطرود اسطوره، در معنا و مفهوم داستانی ابلهانه یا پنداری دروغین، نادیده انگاشتن اهمیت آن است؛ حال آن که در واقع، درست خلاف این امر صادق است. زیرا آن چه همواره نزد مردم شایان اهمت بوده، در اسطورههای آنان تجلی یافته است.
در عین حال نادیده انگاشتن آن جامه تخیلی که اسطورهشناسی در بردارد، نیز امری ناممکن مینماید. عبارت «داستانی درباره خدایان»، تعریفی عام و ناقص از اسطوره است؛ و عبارت «داستانی مقدس» تعریف دیگری با گستردگی بیشتر است. ولی هیچ یک از این دو تعریف جامع نیستند. بیشک بسیاری از اساطیر، روایاتی درباره ماجراهای مربوط به خدایان و موجودات فراطبیعیاند، ولی با این حال ممکن است در برگیرنده حقیقتی از نوع دیگر و با ژرفایی بیشتر باشند….
با آن که اسطورههای دینی راهی برای تبیین حقایق قدسیاند، همه آنها دارای جنبه باورهای دینی نیستند. برخی از اسطورهها در درجه نخست، مفهومی اجتماعی و تاریخی دارند و ممکن است که خدایان در آنها، نقشی کم اهمیتتر داشته، یا اصلاً نقشی نداشته باشند. اسطورهها، تاریخ و منطق استدلالی یک جامعه، شعائر دینی، سنّت یا توسعه اجتماعی آن جامعه را تشریح میکنند. برای مثال، یک اسطوره در بازگویی داستان یک ملت، از وحدت، اهداف، اعتماد و غرور آنان گفتگو میکند. رومیان بیشتر اسطورههای دینی خود را از یونانیان به وام گرفتند. اسطورههای خود آنان عموماً در ارتباط با تاریخ روم بود: از جمله چگونگی پیدایی شهرها، در امان ماندن از حملات و خطرات، شیوههای دستیابی به قدرت، و نیز نحوه زیست نیاکان به مثابه الگویی برای رومیان آن روزگار. حتی اگر این افسانهها بر اساس رویدادهای واقعی باشند، باز هم اسطورههایی از این دست، بیستر شامل و حامل داستانی اخلاقیاند تا رویدادی تاریخی. هیچگونه کوششی در راستای تمایز میان داستانهای واقعی و غیرواقعی صورت نپذیرفته است. اسطورهسرایی هنری است کهنتر از تفسیر تاریخ، و ارزش آن بر صحبت تاریخی مبتنی نیست.
تعریف اسطوره به عنوان «داستان» نیز نادرست است، زیرا بسیاری از اسطورهها، حالت داستانی ندارند. اسطورهشناسی برخی از جوامع، نقشها یا زمینههای دلخواه گوناگونی از ایزدان یا ایزد ـ بانوان را بازتاب میدهند. مثلاً خدایی ناظر بر امور کشاورزی، دیگری مسئول جنگ، و سومی سرور دریاست و دیگران نیز بر همین روالاند. علاه بر این، اصطلاح اسطوره، برای آن دسته از سنتهای دینی و دنیوی به کار میرود که بر نگرشهای حیاتی بشر نفوذ نیرومندی دارند، اما برای صحت حقیقی آن، دلایل موجهی در دست نیست. اندیشه دوزخ، نمونهای از این زمره است؛ به تصور مسیحیان کهن دوزخ مکانی حقیقی و اردوگاهی از آتش و شکنجه در اعماق زیرزمین به شمار میرفت، ولی بسیاری از مسیحیان کنونی، آن را یک اسطوره میدانند. حقیقت موجود در این اندیشه، صورتهای گوناگونی دارد: برای مثال، انسانی که منکر وجود خداوند میشود، بایست ناگزیر به سبب این انکار، پادافراه گردد. به همین لحاظ است که اندیشه دوزخ در مسیحیت و برخی ادیان دیگر، در اینجا به منزله یک اسطوره تلقی میشود.
اسطوره داستان یا روایتی، مدعی پاسداری از یک حقیقت اساسی درباره جهان و زندگی آدمی است، که در محیط اجتماعی خود، یک اصل موثق در نظر گرفته میشود، اما حقیقت آن، دقیق، علمی یا تاریخی نیست. روایت کتاب مقدس، مبنی بر این که خداوند جهان را در هفت روز آفرید، از نظر علمی توجیهپذیر نیست، روایت آفرینشی نزد هندیها، تبتیها، چینیها و یونانیان، بر اساس آفرینش هستی از یک بیضه، نیز به همین سیاق از لحاظ علمی محقّق نیست. اما این مطالب، بازتاب دهنده نکته اصلی اسطورهها نیست، و واقعی و غیرواقعی بودن آنها، نیز دیگر اهمیت ندارد. در هر صورت، اسطوره چنان عملاً در تاروپود جامعه تنیده میشود، که به منزله یک واقعیت مورد پذیرش قرار میگیرد. کشفیات و نگرشهای تازه و شیوههای زندگی نوین، در اسطورهها موجب آسیبرسانی به آن میشود.
هنگامی که اسطورههای کهن به فراموشی سپرده میشوند، اسطورههای جدید سر برمیآورند. اسطورهها به شکوفایی میرسند، رنگ میبازند، و سرانجام میمیرند، اما اسطورههای تازهای تولد مییابند و اسطورههای کهن احیا میشوند. با گذر زمان، یا تخلیط فرهنگها، اسطورههای کهنه و نو درهم میآمیزند. اسطورهها صرفاً، ویژه تعلیم نیافتگان یا اقوام بدوی یا جوامع کهن نیستند. جوامع پیچیده کنونی نیز خالق اسطورهاند. برای مثال، در جهان پیشرفته غرب، اسطوره بر رفتار و رشد سیاسی آن سرزمین تأثیر ژرفی گذاشته است. جنبشهای سیاسی چپ و راست، تأثیر و نیروی انکارناپذیر از اسطورهها دریافت میدارند، و هر دو جناح، اسطورههای ارزشمند کهن را به اسطورههایی تازه و آرمانگرایانه تغییر میدهند. ظاهراً هیچ جامعهای، نمیتواند بدون اسطورهها که در برگیرنده تصویر آن جامعه از گذشته و حال و مقاصد آن است، به شایستگی به وظایف خود عمل کند.
شیوههای بسیاری جهت تعبیر اسطورهها در کار است، اما انواع اصلی آنها را میتوان به سه دسته کارکردی، نمادین، و ساختاری طبقهبندی کرد. هر یک از این روشها، تحلیلی چشمگیر را از اسطورههایی خاص، یا گروهی از اسطورهها، فراهم میآورند، اما این که کدام یک از این رویکردها به خودی خود، توضیحی قابل قبول از اسطورهشناسی را به دست دهند، مشخص نیست؛ به ویژه آن که این مقولات دقیقاً تفکیک شده نیستند و روشهای کارکردی و نمادین، و ساختاری از تعابیر، اغلب درهم ادغام میشوند.
رویکرد کارکردی اسطورهها را امور واقعی توجیهپذیر اجتماعی در نظر میگیرد. برای مثال افراد خاصی، که به طور سنّتی از راه صید ماهی گذران زندگی میکنند، اسطورهای مخصوص به خود دارند مبنی بر این که چگونه موجودی فراانسانی در روزگاران کهن به نیاکان آنها هنر ماهیگیری را آموخت. این داستان، شیوه زیست آنها را توجیه میکند و به روشهای صید ماهی و سنتهای مربوط به آنها، اعتبار میبخشد. این روایت، احساس داشتن حیاتی مشترک با نیاکان را نیز در عرصه حیات به آنان انتقال میدهد.
بسیاری از اسطورهها، نظام همسانی از اعطای اختیار به گروهها، نهادها، شعائر، تمایزات جامعهشناختی، قوانین و رسوم، معیارهای اخلاقی، ارزشها و نظرات را، عرضه میدارند. اسطورهها در سراسر جهان، قوانین خویشاوندی، رسوم مربوط به ازدواج، روشهای شکار، کشاورزی، هنر و جنگ، روال قربانی کردن، اقتدار سرکرده و فرمانروا، اطاعت زنان و جنبههای بیشمار دیگری از ساختارهای اجتماعی را توجیه میکنند. اسطورهها در تمایز میان رفتارهای پسندیده و ناپسند دارای عملکردهای اخلاقی مهمیاند. برخی از آنها همچون اسنادی نانوشته، برای ادعاهای مالکیت افراد به کار میروند. بعضی از آنها، جهت مقاصد سیاسی یک حکومت، اشراف سالاری، یا روحانیت عمل میکنند؛ همانند آن چه در مصر، روم، ژاپن، و نیز در میان آزتکهای مکزیک یا اینکاهای پرو به وقوع پیوست.
اینگونه اسطورهها، به دستآوردهای حاضر اعتبار میبخشند. ظاهراً برای اینگونه تأییدها و اعتبارها، در طبیعت آدمی نیازهای مبرمی وجود دارد، و این نوع توانایی از استدلالهای منطقی درمیگذرد، و مثالهای آنها صرفاً به جوامع قبیلهای محدود نمیشود. در انگلستان و فرانسه قرن هفدهم، قدرت متعالی شاهان، بدینگونه توجیه میشد که آنان منتخب خداوندند، این طرز تلقی همان بینش سیاسی بود که در سنّتهای اساطیری ریشه داشت. نگرش متضاد با این نظر، یعنی دموکراسی، با اسطوره قرارداد اجتماعی تعریف میشود. در آلمان نازی، بخشی از اعمال تجاوزکارانه، نفرتانگیز، وحشیانه و نژادپرستانه، بر اساس احیای اسطورهشناسی ژرمنی توجیه میگردید. امپریالیسم ژاپن قبل از سال ۱۹۴۵ میلادی نیز، همین امر را از طریق احیای اسطورههای مربوط به ملیگرایی، نظامیگری و اعتقاد به مشیت الهی، رواج میداد.
غالب اسطورهها با آیینها و سنتها ارتباط تنگاتنگی دارند، با آن که نظریه مبتنی بر این امر همه اسطورهها از آیینها نشأت میگیرند، مورد پذیرش همگان نیست. داستان پرومتئوس، در اساطیر یونان، که به زئوس نیرنگ میزند و گوشت اولین قربانی را میگیرد، مجوّزی جهت آیینهای سنتی یونانی به دست میدهد بر این اساس که گوشت حیوان قربانی شده، نباید سوزانده شود و باید به خدایان تقدیم گردد، ولی پرستندگان باید از آن بخورند. آیینها تکرار میشوند و اسطورهها در آنها دوباره رخ مینمایند، تا آنها را با همه نتیجههای ثمربخش خود، دگرباره بیافرینند. در داستانهای سوری، درباره پیروزیهای بعل، خدای باروری، بر دشمنانش، سرودهایی خوانده میشد و نمایشهایی صورت میگرفت، این آیین، به منظور تضمین پیروزی باروری زمین بر نازایی آن، اجرا میگردید. اسطورهها به این تربیت در پیوند با آیینها برای بهرهبرداری از منابع قدرت و کسب تجاربی به کار میروند که به گونهای دیگر دور از دسترس خواهند بود، و بازیگران در این آیینها، جهت بازآفرینی اسطورهها، نقشهایی برعهده میگیرند. نقشآفرینان در این بازیها، به فراسوی زمان و مکان میروند، تا به اسطورهها، خدایان و نیاکان بپیوندند. نمونههای نمایشی از این دست، در مراسم وودوو و آیینهای بومیان استرالیا مشاهده میشود.
برخی اسطورهها فراسوی آیینها و سنتها، و جهت رویارویی با مشکلات و پیچیدگیهای زندگی آدمی مطرح میشوند. اینگونه اسطورهها چگونگی شکلگیری هستی آدمی، اصل و منشأ پیدایی انسان، حیوان، و گیاه، اصل خلقت جنس نر و ماده، و چگونگی دستیابی انسان به آتش، آغاز جوامع، و چگونگی ظهور کار، کهنسالی، بیماری و آخرین دشمن بشر یعنی مرگ، را تشریح میکنند. در اینجا دوباره اسطورهها، توجیهکننده صورت جهان کنونیاند. امکان دارد که عملکرد آنها بیش از آن که در پی ارضای حس کنجکاوی باشد، از درد و آلام زندگی انسان با توجیهی غیرواقعی ولی پذیرفتنی از جهان و انسان، بکاهد. با قرار گرفتن در چارچوبی قابل درک، تحمل سختیهای زندگی میتواند آسانتر شود.
این که آیا توضیحات کارکردی قادرند تأثیر اسطورهها بر ذهن را به سبب برخی از ویژگیهایشان، توجیه کنند، همچنان سؤال برانگیز است. رویکردهای نمادین، اسطورهشناسی را راهی برای اندیشندن و روشی شاعرانه جهت ارتباط تلقی میکنند، و معناها را در لایههای زیرین سطح میجویند. برای مثال، در داستانهایی که تولد جهان را از یک بیضه میدانند، این بیضه در واقع، تخم حقیقی نیست. بیضه کیهانی نمادی تأثیرگذار از هستی است که در درون یک کلّ جای دارد، و به مثابه یک تخم حقیقی، از زندگی درون پوسته آن و خداوند او را بر روی چرخ سفالگری شکل بخشید، مراقبت میشود. به همین نحو، وقتی اسطورهای مصری میگوید که بشر نخستین از گِلْ ساخته شد و خداوند او را بر روی چرخ سفالگری شکل بخشید، این به منزله نمادی از ارتباط انسان با خدا و پیوند او با خاک و زمین است؛ یعنی خاکی که آدمی بر آن زندگی میکند و زمینی که سرانجام، بشر به آغوش آن باز میگردد.
بسیاری از اسطورهها کیفیتی رؤیاگونه دارند. پیکرهای عجیب و بدشکل همچون هیولاها و موجودات دورگه، در آنها به حرکت درمیآیند. جانوران همچون انسانها راه میروند و سخن میگویند. انسان و حیوان با یکدیگر میآمیزند، شکل عوض میکنند، و از نیروهای جادویی برخوردارند. زنان باردار میشوند، و کودکان در شیوههای عجیب جسمی، به دنیا میآیند. مضامین بدخواهی و آسیبرسانی، همچون پدرکشی، برادرکشی، آدمخواری، اختهسازی، زنای با محارم، تجاوز و قتل در اسطورهها، وجود دارد و غالباً ممنوعیتی در کار نیست. قوانین روزگار ما، و آن چه ما منطقاً با آنها مأنوسایم، در اینجا پایگاهی ندارد، زیرا اساطیر به زمانی از جهان، قبل از نظم کنونی اش، مربوط است.
اسطورههایی از این دست، برای نظریههای فروید و یونگ، و نیز این اعتقاد که اسطورهها ساخته ذهن ناآگاه و تاریک و آغازین طبیعت بشریاند، مواد اولیه را فراهم میسازند. فروید معتقد بود که اسطورهها و رؤیاها، نمایشی از امیال ممانعت شدهایاند که ذهن آگاه آنها را سرکوب میکند؛ لذا آنها به صورت صور تحریف شده، ظاهر میشوند. یونگ آنها را حاصل «ناآگاهی جمعی» میداند که نزد همه انسانها مشترک است، و بشر پیشا ـ تاریخی آنها را شکل بخشیده است؛ انسانها دارای کهن الگوها یا الگوهای بنیادین باورهایی به شمار میروند که در اسطورهها، رویاها، نمادگراییها، هنر و دیگر انواع بیانگری، ظهور مییابند.
غالب تفسیرهای فرویدی و یونگی، به علت سادهانگاری محکوم شدهاند، زیرا آنان پدیدههای پیچیده را، به صورت الگوهای قابل دریافت و ساده، عرضه کردهاند. نقطه ضعف آنان، در آنجاست که با هیچ روش قابل فهمی نمیتوان به آنان نشان داد که به خطا رفتهاند. از آن جا که بشر فقط به ذهن آگاه دسترسی دارد، مطالب موجود درباره ذهن ناآگاه را نمیتوان اثبات یا رد کرد. در نتیجه، تمایل غالب برای توجیه اسطورهها در این مسیر، راه به جایی نمیبرد، و غالباً، به صورت بیان فلسفی، نگرشی به جهان، یا آفرینشی چون هنر و ادبیات باقی میمانند، که در مجموع عناصر خودآگاه و ناخودآگاه، و مفاهیم اجتماعی و نمادین را با یکدیگر میآمیزند. به ویژه وقتی واکنشهایی باشند در برابر آن فشار و باری که در همه جا بر دوش انسانها سنگینی میکند. آنها ممکن است حامل معنایی فراتر از کاربرد بیواسطه در محیط خود باشند.
اما نظریه فروید، به عنوان رویدادی نسبتاً تازه، بر اسطورهشناسی ساختاری تأثیرگذار بوده است. رویکرد ساختاری، اسطوره را به بخشهای سازنده آن، یعنی رویدادها و نقشمایهها، تقسیم میکند، و شیوه ارتیاط آنها با یکدیگر را در نظر میگیرد، تا ساختار زیرین آنها را آشکار سازد، درست مانند برش مقطعی لایههای زمینشناسی. اهمیت اسطوره، یافتن صورت کلی روایت نیست، بلکه جستجوی نظم لایههای زیرین آن است.
تعابیر ساختاری بینهایت پیچیدهاند و خلاصه کردن آنها امکان ندارد، اما یک الگوی ساختاری یافت شده در اسطورهها، تأثیری متقابل از متضادهاست. برای مثال این که حالت کنونی چیزها، با وضع آغازین آنها در تضاد است. مردان امروزی صاحب قدرتاند، اما در روزگار کهن زنان قدرت را در دست داشتند. یا این که امروزه قوانین خویشاوندی و ازدواج در مقایسه با دوران کهن پیشرفت کرده است؛ در آن روزگار زنای با محارم میان والدین و فرزندان یا برادر و خواهر انجام میگرفت. یا روزگاری جانوران بودند که گوشت پخته میخوردند و انسان آن را به صورت خام مصرف میکرد.
نماینده پیشتاز اسطورهشناسی ساختاری، مردمشناس فرانسوی کلود لوی ـ اشتروس، اسطورهها را ساختارهایی، از متضادها میدانست؛ مانند طبیعت و فرهنگ (خام و پخته)، نر و ماده، نظم و بینظمی. از این منظر، اساطیر در لفافه آن تضادهای فطری موجود در زندگی را بیان میکنند که ذهن آگاه خواهان رویارویی با آنها نیست. اندیشه اسطورهای از جانب آگاهی از تناضها، به سوی تحلیل آنها حرکت میکند، و برخی داستانها، با حالاتی باژگونه درباره چیزهای موجود در جهان اسطورهای، میکوشند واسطهای باشند میان تضادها و آنها را تحلیل کنند. کارکرد حقیقی اسطوره آن است که با عرضه الگویی منطقی، بر یک تناض غلبه یابد لوی اشتروس در این باب میگوید: «زمانی که این تناقض واقعی باشد، دستاورد ناممکن میشود.»
اسطورهها علاوه بر بازتاب تجارب انسانی، به آن شکل میبخشند، زیرا بشر به طور طبیعی، رخدادها را در پرتو نگرش غالب نسبت به حقیقت که در برگیرنده اسطورهشناسی است، تعبیر میکند. یکی از علل جدّی گرفتن اسطورهها آن است که هیچ جامعهای را نمیتوان بدون شناخت اسطورههایش درک کرد. علت دیگر عبارت از روشنی و وضوحی است که اسطورهها بر اندیشه سایر مردم، و نیز خود ما اِعمال میکنند. اگر اسطورهشناسی کلاً طریقی مشترک برای اندیشیدن انسانهاست، پس مطالعه آن، به مفهوم خودشناسی است.
تشابهات و همسانیهایی که میان اسطورههای جوامع مختلف وجود دارد، نشان دهنده الگوهای فکری مشترکاند، و همه آن را نمیتوان به آسانی با تأثیر یک فرهنگ بر دیگری توجیه کرد. همراه با چنین همسانیهایی، تمایزات مهم بسیاری نیز در کار است، اما تکرار الگوهای یکسان، مشخص کننده آن است که ذهن آدمی به پاسخهایی همسان برای سؤالات اساسی گرایش دارد. یک عامل مشترک در اساطیر اقوامی که با فاصله زیاد از هم زندگی میکنند، تمایل به زندگی در جهانی است که توسط عاملان غیرانسان، خدایان، ارواح، و عناصر فوق طبیعی مرموز اداره میشود. عامل مشترک دیگر، تمرکز بر پلیدیهای احوال بشر، و تمرکز بر بیعدالتیهای زندگی و خطرات آن است.
نقشمایهها و طرحهای مشابهی در اسطورههای آغازین به چشم میخورد مانند: وجود هرج و مرج و لجّه تاریک و مرطوب اولیه، غیاب خورشید، ماه و ستارگان؛ بیضه کیهانی؛ آفرینش از یک عضو جدا شده خدا یا دیو؛ جدایی زمین و آسمان، که در آغاز به یکدیگر پیوسته بودند؛ شروع نظم و ترتیب از بینظمی؛ ساختن انسان از گِل و خاک یا بر آمدن انسان از زمین.
اسطورهها دگرباره به صورتی گسترده، جواب مشابهی به پرسش چرایی مرگ عرضه میدارند. مرگ در نتیجه یک خطا، گاه از سوی انسان، و گاه از سوی یک خدا یا پیامآوری از سوی یک خدا رخ میدهد. اغلب ماه با مفهوم میرایی و نامیرایی در ارتباط است زیرا که در آسمان میمیرد و دوباره زنده میشود؛ مار نیز به همین سیاق با پوست انداختن، تجدید حیات میکند.
دورنمایههای دیگر وقوع فاجعههای بیشمار در روزگاران کهن است. غالباً یک سیل عظیم رخ میدهد که پس از وقوع آن، جهان باید دگرباره بازسازی شود و تجدید حیات یابد. فاجعهای دیگر ممکن است تهدیدی برای آینده باشد، در آن هنگام که جهان کنونی یابد. فاجعهای دیگر ممکن است تهدیدی برای آینده باشد، در آن هنگام که جهان کنونی رو به نابودی میرود؛ همانند آنچه در اسطورههای ادیان هندویی، زرتشتی، مسیحی، اسکاندیناویایی و مکزیکی مشاهده میشود. مفهوم زمین ـ مادر به صورتی گسترده در همه جا وجود دارد، نیز درونمایههایی همچون وابستگی دو جانبه، و خصومت دو جانبه میان مرد و زن، و میان انسان و حیوان، افراد خانواده از این زمرهاند. یا باز هم درونمایه نوعی نظم و توازن نیروهای کیهانی که جهان و انسان برای بقا و امنیت خود بر آن تکیه دارند، در اسطورههای بسیاری از جوامع گوناگون وجود دارد.
اسطورهها فقط به لحاظ آشکار ساختن خصوصیات فرهنگی و روانشناختی انسان واجد اهمیت نیستند، آنها فینفسه نیز واجد اهمیتاند. حقایق شاعرانه اسطورههای بزرگ آنها را همچون آثار ادبی ارزنده، از داستانهای کم اهمیت متمایز میسازند. رواج دوباره اسطورهشناسی در روزگار ما، از این احساس برمیخیزد که بشر صاحب دانش و تکنولوژی راه خود را برای رسیدن به آن حقیقت مکنون در قلمرو اساطیر، گم کرده است. آنچه خواننده این اثر در مییابد این است که حتی اسطورههایی متعلق به فرهنگهایی متفاوت از فرهنگ ما، ممکن است عمیقاً با زندگی و موقعیت ما در جهان هستی ارتباط داشته باشد.
منبع:ریچارد کاوندیش،اسطوره شناسی:دایرهالمعارف مصوّر اساطیر و ادیان مشهور جهان، ترجمهی رقیّه بهزادی، تهران،نشر علم،چاپ اوّل،۱۳۸۷،مقدّمهی مؤلف
I could read a book about this wthiout finding such real-world approaches!