مآخذ هندوایرانی اسطورۀ بهلول عاقل دیوانه نما
اسطورۀ هندی بهاراته (جهانگیر) و بهوبالی (نیرومند) انعکاس روایت کمبوجیه و بردیه است:
روایت کمبوجیه و بردیه به صورت اسطورۀ معروف هندی بهاراته و بهوبالی در هند انعکاس یافته و از آنجا به صورت اسطورۀ بهلول عاقل دیوانه نما دو بارۀ به عراق و خود ایران منعکس شده است.
با توجه به اسامی ایرانی و هندی مرتبط در این باب این همانی “بهوبالی و ریشابها-ناثا” با ” طلخند و گَو” و ” بهلول و رشید” مشخص میگردد: طلخند (با پنجۀ دست زننده) و برادرش گَو (گاو، پهلوان پیروز بر دشمن) در شاهنامه که از سرزمین هند به شمار رفته اند، اصل آن به ریشابها-ناثا (گاو نر سرور) و پسرانش بهوبالی (دارای بازوی نیرومند) و بهاراتا (پادشاه نگهبان جهان) در اساطیر هند بر میگردد که ضمن آن بهوبالی کشورگشای بزرگ سرانجام به ریاضت و تارک الدنیایی روی می آورد و حکومت را به برادرش بهاراتا واگذار میکند. این افراد اسطوره ای هندی در سمت ایران به صورت برادران رشید (هارون الرشید) و بهلول عاقل دیوانه نما نیز انعکاس یافته است. مرتبط بودن نام بهلول با رشید به وضوح نشانگر مأخذ هندی بهوبالی و ریشابهای آن است.
در اساس خود اسطوره هندی ریشابهاناثا (گاونر سرور) و بهاراته (فرمانروای جهان) و بهوبالی (دارای بازوی نیرومند یا عابد بزرگ)، اخبار مربوط به کوروش (ذوالقرنین) و پسرانش کمبوجیۀ کشورگشا و بردیه (وهیزداته بردیه، تنومند) مستتر می نماید که ضمن آن گَو نظیر کمبوجیه متهم به قتل برادرش (طلخند/ بردیه) است. بردیه ها (تنومندها، بهوبالی ها) در خانوادۀ کوروش دو تن بوده اند وهیزداته بردیه پسرکوچک کوروش و گائوماته بردیه (سپیتاک سپیتمان) که پسر خوانده و برادر خوانده و داماد کوروش و صاحب مکتب سیاسی و دینی زهد و بخشش و تساهل برای عامه مردم بوده است که اسطورۀ بهلول عاقل دیوانه نما در اساس مربوط به وی است.
اسطورهً بهلول عاقل دیوانه نما اساس هندوایرانی دارد
اسطوره بهلول عاقل دیوانه نما از اساطیر فرقهً جاین هندی مربوط به بهوبالی (گوتمه شوارا= سرود دان نورانی) پسر فرمانروای بزرگ ریشابها (قوچ/گاو) اخذ شده است. تشابهه اسامی و شخصیتها جای تردیدی در این باب باقی نمی گذارند. فرقه جاین از جمله گروههایی بزرگی است که به همراه آیین فلسفی و اخلاقی گوتمه بودا ، بر پایه دین سپیتاک زرتشت (گائوماته بردیه) در سمت هند صورت گرفته است. چه بانی اساسی آیین جاین (پیروزمند یا دانا) یعنی گوتمه مهاویرا (عالم دینی بزرگ) معاصر با گوتمه بودا (حافظ دانای سرودهای روحانی) /گائوماته زرتشت (سرود دان زرین اندام) است و در اساس با بهوبالی (گوتمه شوارا= سرودان نورانی) یکی بوده و بعداً تبدیل به دو شخصیت جداگانه شده است. با این تذکر که نامهای گوتمه و گائوماته به معنی حافظ و دانای سرودهای دینی می باشند و گائوماته زرتشت (بردیه داماد و پسر خوانده کورش سوم /فریدون) در عهد کورش بیش از دو دهه در بلخ و شمال هند به عنوان شاهزاده روحانی و اصلاح طلب حکومت نموده است و تعالیم اخلاقی و اقتصادی خود را که به نفع رعایای تحت ستم بود، غالباً در آن سمت انجام داده بود. بر همین اساس است که هرودوت در شرح ترور شدن وی توسط داریوش و شش تن سران پارسی همدستش می گوید که مردم آسیا در ترور شدن وی به ماتم نشستند. در شاهنامه این حادثه به صورت تراژدی قتل ایرج (آرای آرایان تاریخ اساطیری ارامنه) حفظ شده ولی چون آرا/ایرج (یعنی نجیب) لقب مشترک کورش سوم و پسر خوانده/برادر خوانده و دامادش سپیتاک زرتشت/گائوماته بردیه مشترک بوده، در این اسطوره ایشان یکی شده اند. سپیتاک زرتشت پسر سپیتمه جمشید برادر تنی بزرگتری داشته است که مگابرن ویشتاسپ (سلم= سرور بزرگ شاهنامه) نام داشته است و در عهد کورش به حکومت گرگان بر گماشته شده بود. خود بهوبالی (دارای بازوان نیرومند= بردیه/ تنائوکسار/ سمردیس) و پدرش ریشابها ( قوچ وحشی= کورش) و برادرش بهاراتا (شاه کشور) است که وارث حکومت پدر شده بود و بهوبالی بعد از جنگ بزرگ، غلبه بر برادرش روحاً دگرگون شده و سلطنت را دوباره بدو واگذار و خود به ریاضت روی می آورد. به ترتیب مطابق گائوماته زرتشت، کورش سوم و کمبوجیه سوم می باشند. اساطیر جاین از ساخت پیکرۀ عظیمی از بهوبالی توسط برادرش بعد از مرگ او خبر میدهند که خود نشانگر منشأ مشترک اسطوره وی با گوتمه بودا/گائوماته زرتشت است.
در وبلاگ بهلول دانا روایات اسلامی جالب در باب بهلول جمع آوری شده است که غالباً در رابطه با هارون الرشید هستند و این خود مأخذ جاینی هندی اسطوره بهلول را آشکار می سازد گرچه مطابق مرسوم و متعارف معتزلیان-شعوبیان برای وی شجره نامه ای جعلی هم پدید آورده اند. چنانکه بدین روش از شخصیت اساطیری مشابه وی یعنی ملانصیرالدین معاصر شاهان مغول را پدید آورده اند که به قرون نزدیکتری تعلق دارد و همانا خواجه نصیرالدین طوسی عالم بزرگ و شوخ طبع دورهً هلاکوخان مغول به نظر می رسد.
نام بهوبالی را به تصحیف در عربی به عمد به صورت بُهلول به معنی «مرد خندان» یا «کسی که خوبیهای زیادی دارد» در آورده اند تا بومی عربی شود، همینطور نام ریشابها با رشید (هارون الرشید) بومی مطابقت داده اند. در مجموع در روایات اسلامی منسوب به بهلول که خود مرتبط با نام رشید (هارون الرشید) است، چنین نام و نشان و تاریخی برای وی متصور شده اند، گرچه بنا به غالب روایات معروف او برادر مادری هارون الرشید به شمار رفته است. در واقع ملکه آمیتیس دختر آستیاگ و مادر گائوماته بردیه (سپیتاک سپیتمان، بهوبالی) که پیش کوروش بوده به سبب سن بالا گاهی مادر کوروش (ریشابها) شمرده شده است:
“بهلول یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی، یکی از عقلای مجانین معاصر هارون الرشید بود. سال۸۰۶ میلادی در کوفه به دنیا آمد وی در کوفه نشو و نما یافت.هارون و خلفای دیگر از او موعظه می طلبیدند.
وی دارای کلام شیرین است که در بیان واقعیت ها و حقایق تلخ به کار گرفته و سخنانش از نوادر خوانده شده است.
در ابتدا کسی را به خنده وامیدارد و آنگاه در اوج خنده، سر در گوشش می نهد و می گوید: دقت کن! شاید نه بر دیگری، که بر خود می خندی! و چون او این را دریافت بر حال خود که چنین مضحک است می گرید!!
نوشته های زیر گوشه هایی است از سخنان آن حکیم در لباس یک دیوانه. تا آنان که خود دیوانه اند، پندارند که او نیز دیوانه است
می گویند بهلول عالم بود و دیوانه نبود و جنون در واقع نقاب بود و گریزگاه بود از آن مهلکه. می گویند در روزگار هارون مخالفان سه راه در پیش داشتند: جلای وطن. جمل (در مفهوم کوه و سر به کوه و بیابان گذاشتن) و جنون. بهلول جنون را به جلای وطن و آوارگی ترجیح داد و در کوفه ماند و چون دیوانه بود یا خود را به دیوانگی زده بود و به دیوانگی اشتهار داشت آزار ندید. پیش از آن اما بهلول از متنفذان و متمولان کوفه به شمار می آمد. اما دیری نپایید که از آن همه ثروت و نفوذ اجتماعی چیزی باقی نماند و فقیر شد و حتی روایت می کنند که با لباسی ژنده و پاره مانند گدایان در محله های کوفه سرگردان بود. هر چه بود، این را می دانیم که مردی بود خوش سخن و طناز و در پاسخ درنمی ماند. همه به طنز از حاضرجوابی او حکایت ها روایت می کنند. می بینیم ابووهاب در کانون استبداد و انشقاق و دوگانگی زیست و چون زندگی در آن شرایط برای او ممکن نبود پس مجبور بود انتخاب کند، جنون را برگزید و با طنز و زبانی گزنده سختی زندگی را برای خود آسان کرد و توانست بار هستی را بر دوش کشد و راهی که او رفت، همچنان رهروان بسیار دارد.
می گویند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانهء بهلول که رسید، پای الاغ لنگید و الاغ زمین خورد و بار بر زمین ماند. مرد در خانۀ بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت، یا بر فرض از الاغش بار زیاد کشیده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طویله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنین دروغ می گویی؟ بهلول گفت: رفیق! ما پنجاه سال است که همدیگر را می شناسیم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق!
هارون مجلسی آراسته بود و فیلسوفی از فلاسفۀ یونان نیز در آن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از یارانش وارد شدند. خردمند یونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن میان از او پرسید: کار شما چیست؟ خردمند یونانی می دانست که بهلول دیوانه است و بر آن بود تا دیوانگی او را عیان کند. گفت: من فیلسوفم و کارم این است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم. بهلول گفت: با این سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی.
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
ـ برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
ـ برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:
ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت:
ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده است.
(ازمجموعه فولکلور عامیانه زبان دری)
برای نمونه به داستان «بهلول» و شلغم دادن «هارون» به او اشاره میکینم:
روزی «بهلول» نزد «هارون» میرود و درخواست مقداری پیه میکند تا با آن « پیه پیاز»، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. «هارون» به خدمتکارش می گوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکسالعمل او باشند و بیازمایند که آیا او میتواند میان پیه و شلغم پوستکنده تمایزی قائل شود. «بهلول» نگاهی به شلغمها میاندازد، آنها را به زبانش نزدیک میسازد، بو میکند و بعد میگوید: «نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفته است! »
کلنگ را بردار
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار. قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است. صحیح است آخر قلم است نه کلنگ
بهلول جواب داد:مردک تودیوانه هستی که هنوز نمیدانی. با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی
تو بگو قلم است یا کلنگ؟
روزی هارون الرشید به بهلول خطاب کرد : آیا می خواهی خلیفه باشی؟
بهلول گفت: دوست ندارم.
هارون گفت : چرا؟
بهلول پاسخ داد: برای اینکه من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده ام ولی خلیفه تا به حال فوت دو بهلول را ندیده است.
روز قیامت
خلیفه هارون الرشید بسیارسعی میکرد بهلول را به مسخره بگیرد و در هرفرصتی که پیش میامد این کار را میکرد، در عوض بهلول نیز با تیز هوشی خارق العاده ای که داشت ،جوابهای دندان شکنی به خلیفه میداد. روزی خلیفه در دعوت خاص خود با همسرمحبوبه اش زبیده خاتون نشسته بود،غلامی بدنبال بهلول فرستاد.
بهلول وارد شده سلام کرد، خلیفه پس از جواب سلام دستور نشستن داده وبلا فاصله از بهلول پرسید:
بهلول، بگو به بینم، روز قیامت چه موقع است؟
بهلول گفت: جناب خلیفه، ما دو روز قیامت داریم، یکی اصغر و دیگری اکبر. شما کدام یک را میخواهید بدانید؟
خلیفه گفت: یعنی چه ؟ اصغر کدام است و اکبر کدام؟
بهلول گفت: اگرزبیده خاتون بمیرد، قیامت اصغر است، و اگرحضرت خلیفه دُم سیخ کند، قیامت اکبر میشود.
می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست.
غلامان خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و لت مفصلی به او زدند که از تن او خون روان شد.
بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین چه لتی خوردم تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.
روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت: من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است.
اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطورمعذب می شود.
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است.
که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود.
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است چون سخن به اینجا رسید.
بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد.
کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.
شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟
بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد
بهلول رو به او نموده و گفت:
از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.
بهلول گفت: کو درد؟
عالم گفت: درد دیده نمی شود!
بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود .
دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید .
دیگر آنکه من نبودم!
عالم گفت: پس که بود؟
بهلول گفت:
همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم.
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .
– روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم.
– آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید: چه می کنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت: آری.
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است.
– روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت بهلول و «علیان» مجنون را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند. خواست با ایشان مطایبه کند. دستور داد هر دو را آوردند. گفت: من امروز دیوانه می کشم. جلاد را طلب کنید.
جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده و علیان را بنشاند که گردن زند. گفت: ای هارون چه می کنی؟
هارون گفت: امروز دیوانه می کشم.
گفت: سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی. تو ما را بکشی چه کس تو را بکشد؟
– روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:
– بزرگترین نعمت های الهی چیست؟
بهلول پاسخ داد:
– عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است. عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود.
– هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟
– گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.
گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟
– گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.
شخصی که می خواست بهلول را مسخره کند به او گفت:
دیروز از دور تو را دیدم که نشسته ای فکر کردم الاغی است که در کوچه نشسته است.
بهلول فوراً جواب داد :
من هم که از دور تو را دیدم فکر کردم آدمی به طرف من می آید.
شخصی به گفت بهلول: می خواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد:
نزدیکترین و آسانترین راه: نرفتن بالای کوه است.
منابع:
۱- mquest.blogfa.com
۲-شهر قصه-ویب
۳-سه حکایت از حکایت های بهلول
۴.hylit.net-
۵- بهلول عاقل ghadeer.org-
۶-اندیشه نو – ویب.
۷ www.esalat.org-
۸-مجموعه فولکلور عامیانه زبان دری
۹-بهلول – ویکیپدیا، دانشنامه آزاد”